⠀

⠀

مناره هشتم -۱۰

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز ایران، عید قربان است. فرصت می‌کنم کمی گوشه و کنار را سرک بکشم. سقف چادر‌ها ثابت است و در سایر ایام سال هم این سقف‌ها وجود دارد. زیرش هم کولر نصب است. صرفاً هر سال پرده دور خیمه، نصب و جمع می‌شود.  به چند نفر زنگ زده و تبریک عید می‌گویم. شماره بعدی، راضیه هم‌کلاسی دوره کارشناسی است. چند بوق می‌خورد و...
-    سلام راضیه! خوبی؟
-    علیک سلام. مادرشم. شما؟ به جا نیاوردم.

 «چه کاری است می‌کنی دختر آخه! مزاحم تلفنی داری که هی نباید شمارت رو با مامانت جابجا کنی که... سابقه‌داره تو این کار. فرصت برای غر زدن هست، خب الان حاجی‌ام، خونسردیم رو باید حفظ کنم.» نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
-    شرمنده حاج‌خانم مزاحم شدم. خوبین شما؟ مظفری هستم. همکلاسی راضیه جان. (با خنده ادامه می‌دهم) مثل اینکه دوباره شماره‌اش رو با شما جابجا کرده، میشه شماره‌اش رو لطف کنید، با خودشم صحبت کنم. از منا تماس می‌گیرم، نایب‌الزیاره هستم.
-    قبول باشه، خیلی التماس دعا.
-    سلامت باشید، ان‌شاءالله روزی خودتون.
-    شماره‌اش رو جابجا نکرده، گوشی‌اش دست منه.
ابروهایم را بالا می‌دهم، چشمانم گرد می‌شود و می‌پرسم:
-    دست شماست؟ می‌تونم باهاش حرف بزنم؟
کمی مکث می‌کند.
-    حاج‌خانم! اتفاقی افتاده؟
-    اوووووم، راستش امروز راضیه تصادف کرده، به هوشها، اما الان تو ICU است.
برق می‌گیرتم. بغض تا گلویم بالا می‌آید و چشمانم به اشک می‌نشیند. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمم.
-    ICU است؟ حالش چطوره؟ چی شده؟
یکی یکی قطره‌های اشک پایین می‌افتد.
-    سرش ضربه خورده، الحمدلله به هوشه. اما برای اطمینان، ICU نگهش داشتند. خیلی دعاش کنید.
-    کدام بیمارستانه؟ حاج خانم شرمنده واقعاً، خدایی نکرده چیز دیگه‌ای نشده؟ میشه همه رو بگین؟ باور کنید نگرانم...
مادرش نه صدایش می‌لرزد، نه بغض دارد و نه گریه می‌کند. اصرارهایم راه به جایی نمی‌برد. حرف جدیدی نمی‌زند و خداحافظی می‌کنم. مادر تغییر حالم را می‌بیند و پرس و جو می‌کند. راضیه همسایه ماست، البته نه همسایه دیوار به دیوار. خانه‌شان درست کوچه پشت خانه ماست. اگر بر مبنای روایت پیامبر که تا 40 خانه را همسایه می‌دانند حساب کنیم، همسایه‌ایم.  البته که ده ساختمان هم بینمان فاصله نیست.
«نکنه همه راستشو نگفته، ملاحظه دوریم روکرده باشه؟» حرف توی ذهنم رژه می‌رود. به صمیمی‌ترین دوستش زنگ می‌زنم و می‌پرسم از راضیه خبر دارد یا نه؟ ظاهراً هنوز هیچ‌کس خبردار نشده‌است. قضیه را تعریف می‌کنم و از او می‌خواهم خبر کامل بگیرد. یک ربع بعد، خودش زنگ می‌زند و همان حرف‌ها را تکرار می‌کند.
توی دلم رخت می‌شورند. به خواهرم خبر می‌دهم. خانه‌شان تا بیمارستانی که راضیه بستری است، فاصله‌ای ندارد و قبل از من به واسطه هم‌سرویسی بودن با او در دبیرستان، می‌شناسدش. قرار می‌شود بعد از اینکه از ICU به بخش منتقل شد، در اولین فرصت، برود ملاقات.
*
ساعت 16:30 هتلی‌ها می‌رسند. همه بهتر شده‌اند. همه را حاج‌خانم صدا می‌کنم و مادر را مامان. من هم مهدیه‌ام. آقای اشرافی، هر وقت بخواهد صدا کند یا با کسی کار داشته‌باشد، بلند می‌گوید: «مهدی جان!» خجالت هم خوب چیزی است. هر بار هم تذکر می‌دهم، بار بعد گوش می‌کند و دوباره روز از نو، روزی از نو... 1
یکی از خانم‌ها وسط حرف‌هایش، صدایم می‌کند: «سپیده!»
همزمان دوتایی می‌زنیم زیر خنده، ادامه می‌دهد:
-    مامان صدا می‌کنی، یاد مامان صداکردن دخترم می‌افتم.
-    می‌خواین از این به بعد شما رو هم مامان صدا کنم! 2
لبخند می‌زند.
دکتر سری به خیمه خانم‌ها می‌‌زند، ویزیت می‌کند، نسخه می‌پیچد و دارو می‌دهد. مادر هم قرص‌های ویتامین C را خیرات می‌کند. عقربه‌ها که به 5 می‌رسند، راهی مسجدالخیف می‌شوم. محوطه بیرونی چادرها، تبدیل شده به گعده سیگاری‌های کاروان. یکی از خانم‌ها با معاونی از کاروان، سیگار به دست، مشغول اختلاطند. الان این صحنه چه ربطی به اعمال دارد؟ درست است؟ اینجا؟ در سرزمین خدا؟!
من هم از همین بعدازظهر، آب که می‌خورم، ته گلویم می‌سوزد.3  انگار مسجد خالی نمی‌شود. پر از آدم است. دختری عرب انتهای مسجد، روی زیراندازش، مرا جای می‌دهد. قامت نماز عصر می‌بندم.آهسته مشغول خواندن قرآن با ترتیل است. آنقدر لحن و صوت‌اش قشنگ است که دلم می‌خواهد ساعت‌ها گوش بدهم.
بعد نماز مغرب، مادر زنگ می‌زند. جلوی مسجد نشسته و می‌خواهد برود. می‌پرسد اگر دوست دارم، خودم را به مادر برسانم و جای او بنشینم. مادر با دخترک عرب دوست شده‌است. زبان نمی‌داند، اما در حد همان چند کلمه که بلد است با بقیه ارتباط برقرار می‌کند؛ با دختر عرب دوست می‌شوم و صحبت‌هایمان گل می‌اندازد. سمیه اصالتاً مصری وساکن ریاض است. امسال با پدر، مادر و برادرش به حج مشرف شده‌است. برایم توضیح می‌دهد ساکنین عربستان، هر 3 سال یکبار می‌توانند حج بیایند. از قبل باید ثبت‌نام کنند. در عرفات، در مسجد نَمَرِه ساکنند و در منا، در مسجد الخیف. از چادر و اسکان، خبری نیست. سمیه صبح روز دهم، به مکه برگشته و اعمالش را انجام داده‌است و فردا بعد رمی، به ریاض برمی‌گردند.
با تشکر از دولت میزبان که برای حجاج خودش، تره هم خُرد نمی‌کند. پس بگو چرا اینقدر مسجدالخیف و اطرافش شلوغش است. مادر خبر دعای توسل چادر را می‌دهد. دلم می‌خواهد همینجا بنشینم...
عرب‌ها راحت‌اند. بحث نمی‌کنند، زبانشان، زبان عمل است. می‌آید جلو، زیرانداز پهن شده را کنار می‌زند و قامت می‌بندد. از یک وجب جا، استفاده کرده و نهایتاً دراز می‌کشد و می‌خوابد. اینجا کسی جایش تغییر نمی‌کند. فقط منقبض و منبسط می‌شوند.


پ.ن:

 1. بعد از سفر هم ارتباطش را سعی کرد حفظ کند. پیامک‌هایش را جواب نمی‌دادم. یکی دوبار هم که تماس گرفت، گوشی را دست مادر دادم. بعد هم که دیدم بی‌خیال نمی‌شود، مسدودش کردم. سن و سالش هم نمی‌خورد به من.
2 . تا آخر سفر، صاحب مامان دیگری هم می‌شوم که اتفاقا در مدینه، هم‌اتاقی می‌شویم.
3 . چند بار آب و نمک قرقره می‌کنم، اما اثری ندارد. سال‌ها بعد یاد گرفتم بهتر از آب و نمک، آب و عسل است. با چند بار قرقره کردن و همچنین خوردن اب و عسل، بیماری هرگز وارد مجاری تنفسی نمی‌شود.

مناره هشتم ـ 8

بسم الله الرحمن الرحیم

میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف می‌روم. همسفری‏‌ها سفارش کردند حمام‌‏های کنار مسجد، تمیزتر از محل اسکان است. غسل می‏‌کنم و دوباره سفید می‏‌پوشم. برمی‌گردم تا وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم. محوطه بیرون چادرها شلوغ است و عده‌ای از آقایان، تیغ و قیچی به دست، مشغول کوتاه‌کردن و تراشیدن موهای یکدیگرند.

 تقریباً همه مسیر تردد، پر از مواست. کوتاه و بلند، مشکی و سفید و قهوه‌ای. غیر از آب و مو، قطرات خون دیده می‌شود که غالباً دلمه بسته است. سرزده‌ها، اکثر زخمی هم شده‌اند و روی سرهای براقشان، چند لکه سفید هم دیده می‌شود. جای پای تمیز در مسیر نیست. از جلوی سرویس بهداشتی مردانه که رد می‌شوم، سریع نگاهم را می‌دزدم. روشویی مردانه... بماند.

 وسایلم را برمی‏دارم و به سمت مسجدالخیف می‌روم. مسجدی با نمای کرم و قهوه‌ای  و مناره‌های بلند1، در انتهای سرزمین خدا، جلوه‌گری می‌کند. وارد شبستان زنانه می‌شوم! شبیه اعتکاف شده‌است، هر چند وسایل حجاج از معتکفین بیشتر است و جای هر کسی به نسبتی که توانسته، وسیع است. نظمی ندارد، از خادم و انتظامات هم خبری نیست. هرکسی محدوده جایش را یک جور مشخص کرده‌است. یکی با پتو، دیگری با ملحفه، سومی با چادر. همه بساط پهن کرده‏اند برای خوابیدن. لباس‌های شسته را همانجا در مسجد روی پاراوان‌ها و طناب‌های کشیده‌شده، پهن کرده‌اند. مسجدی که هزاران پیامبر در آن نماز گزاردند و برای نمازگزاردن در آن، ثواب‌های عجیب و غریبی آمده، حالا فقط خوابگاه عمومی درهمی است. قسمت اصلی مسجد قدیم، مثل سایر مساجد توسعه‌یافته، مردانه است. کاش‌می‌شد گاهی زنانه و مردانه مساجد را جابجا کرد، حداقل جای پای اولیاءخدا دو رکعت نماز می‌خواندیم.

نماز ظهر و عصر را می‌خوانم. نماز عید را هم قامت می‌بندم و  بعد مفاتیح را باز می‌کنم و سراغ اعمال روز دهم ذی‌الحجه می‌روم:«...ششم: خواندن تکبیرات است برای کسی که درمنا باشد عقیب پانزده نماز که اولش نماز ظهر روز عید است و آخرش نماز صبح روز سیزدهم...» این بند را می‏خواندم و مثل همیشه عبور می‏‌کنم؛ من که در منا نیستم؛ من کجا منا کجا؟! پولم کجا بود که بروم منا، حالا شایدبعد از ۵۰ سالگی بتوانم بروم. همیشه به خودم می‌گفتم: «برو خدا را شکر کن حداقل یه عمره رفتی و خانه خدا رو دیدی! وگرنه آرزو به دل می‌مردی!» این یقینِ چهارسال پیش بودکه اولین‌بار پایم به سرزمین وحی رسید. آن هم از نوع دانشجویی ـ حضرت حق، پدر جد کسانی را که این عمره را گذاشته‌‏بودند، بیامرزد ـ وگرنه در این عصر گرانی و تورم و ...کی پول داشتم که حداقل 500، 600 هزار تومان2  بدهم و عمره بروم. تمتع که هیچ.
اما... حالا، خدایا یعنی این دعا مال منم هست؟ می‏‌شود انجام بدهم؟ یعنی اینجا همان منا است؟ اشک‌هایم یکی یکی پایین می‌افتد. شاید دیگر تا آخر این عمر که معلوم نیست همین فردا تمام شود یا یک قرن بعد،  پایم به منا نرسد! خدایا، در این سرزمین نفس کشیدن، به رؤیا و خواب بیشتر شبیه است تا حقیقت و واقعیت. چه کسی باور می‏‌کند؟ خودم؟ نه!
 نمازها و دعایم که تمام می‏‌شود، همان دفترچه آبی معروف را باز می‌کنم و همه اسامی را از ابتدا تا انتها می‌خوانم. همه حاجت‌ها را تکرار می‌کنم. ساعت 17:15 دقیقه است که شماره‌ای ناشناس روی گوشی‌ام می‌افتد. دوستم است. حاجی شدنم را تبریک می‌گوید. جواب می‌دهم: «دعا کن حاجی بمانم.» روایت کرده‏‌اند: مستحب است خواندن 100 رکعت نماز در این مسجد؛
«آقا کی گفت صد رکعت را یک جا باید خواند؟ توصیه‌شده در این سه‌روز صدرکعت نماز خوانده‌شود.» هم‌سفری یک ضرب، صد رکعت نماز را می‌خواند، حالش بد می‌شود و به چادر برمی‌گردد.
صدای اذان مغرب از مناره‌های مسجدالخیف، بلند می‏‌شود... . صفوف جماعت بسته می‌شود.
ساعت 18:30 است. بلندگوی مسجد، منبری را به سمع حاضرین می‌رساند. اما در زنانه، کسی مستمع منبرش نیست. تقریباً همه حرف می‌زنند. این مسجد در طول سال، فقط در روز عید قربان و ایام تشریق باز است. به روزهای یازدهم تا سیزدهم، ایام تشریق می‌گویند. تعبیر قرآنی‌اش «ایام معدودات»3 است. کودک خردسال دوساله عرب، بور و سفید و با چشمان روشن، مرتب دست به دست می‌شود و قربان صدقه می‌گیرد.
بلندگوی مسجد قطع می‌شود و بلندگوی دستی، شروع می‌کند. انگار بلندگوها استراحت ندارند. شارژ گوشی‌ام تمام می‌شود. نفر جلویی می‌گوید برو جای دیگر تا من بتوانم بخوابم و مبهوت نگاهش می‌کنم. بالاخره ساعت 9 شب سری به خیمه می‌زنم. مداح کاروان روضه می‌خواند. کلی از همسفرها مریض شدند، بقیه هم ماسک زدند تا مریض نشوند. وسایلم را می‌گذارم و برای تجدیدوضو می‌روم. تا برگردم، دعای آخر روضه است و بعد هم شامِ‌روضه، پخش می‌شود. من که در چادر جایی نداشتم، خداحافظی می‌کنم تا شب را در مسجد بخوانم.
به مسجدخیف برمی‌گردم. تازه نشسته‌ام که مادر زنگ می‌زند:
-    جانم مامان
-    می‌خوان کاروان رو ببرن تا هتل، فردا بعدازظهر برگردونن. روحانی‌کاروان میگه موندن تو منا، بعد از نیمه شب، مستحبم نیست. اینجوریه؟
مناسکم را باز می‌کنم و برای مادر می‌خوانم: «امممم.. نوشته احتیاط مستحبه که پیش از طلوع آفتاب وارد مکه نشه، بذارین از رو بخونم مسئله [۱۲۲۴] ـ مقدار شب که واجب است در این سه شب بیتوته کرد، از اول شب است تا نصف آن، پس کسی که از غروب بیتوته کرد در منی تا نیمه شب مانع ندارد بعد از آن بیرون برود، و احتیاط مستحب آن است که پیش از طلوع صبح وارد مکّه نشود.
صبر کنید...»
با چشم بقیه مسئله‌ها را می‌خوانم، ربطی به این سؤال ندارد تا می‌رسم به یک نکته دیگر
«مامان اینم گوش کنید مسئله 1309ـ بدان که برای حاجی مستحب است که روز یازدهم و دوازدهم و سیزدهم را در منی بماند و حتی به جهت طواف مستحب از منی بیرون نرود.»
مادر جوابش را گرفته و می‌پرسد: «تو که نمی‌خوای برگردی؟»
-    واضحه! من جام خوبه.
نیم‌ساعت بعد خبر می‌دهد‌ هشت نفر دیگر به هوای من و مادر، ماندنی شدند. یعنی... حسابی نظم کاروان را بهم می‌ریزیم. شورش حسابی.


پ.ن:
1 . سال بعد،این مسجد را هم مثل سایر مساجد مهم در عربستان، سفید می‌کنند
2 . نرخ 12 سال پیش است، جدی نگیرید. الان با 500، 600 تومن، تا مشهد هم شاید نشود رفت.
3 . آیه 203 سوره مبارک بقره