بسم الله الرحمن الرحیم
امروز ایران، عید قربان است. فرصت میکنم کمی گوشه و کنار را سرک بکشم. سقف چادرها ثابت است و در سایر ایام سال هم این سقفها وجود دارد. زیرش هم کولر نصب است. صرفاً هر سال پرده دور خیمه، نصب و جمع میشود. به چند نفر زنگ زده و تبریک عید میگویم. شماره بعدی، راضیه همکلاسی دوره کارشناسی است. چند بوق میخورد و...
- سلام راضیه! خوبی؟
- علیک سلام. مادرشم. شما؟ به جا نیاوردم.
«چه کاری است میکنی دختر آخه! مزاحم تلفنی داری که هی نباید شمارت رو با مامانت جابجا کنی که... سابقهداره تو این کار. فرصت برای غر زدن هست، خب الان حاجیام، خونسردیم رو باید حفظ کنم.» نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:
- شرمنده حاجخانم مزاحم شدم. خوبین شما؟ مظفری هستم. همکلاسی راضیه جان. (با خنده ادامه میدهم) مثل اینکه دوباره شمارهاش رو با شما جابجا کرده، میشه شمارهاش رو لطف کنید، با خودشم صحبت کنم. از منا تماس میگیرم، نایبالزیاره هستم.
- قبول باشه، خیلی التماس دعا.
- سلامت باشید، انشاءالله روزی خودتون.
- شمارهاش رو جابجا نکرده، گوشیاش دست منه.
ابروهایم را بالا میدهم، چشمانم گرد میشود و میپرسم:
- دست شماست؟ میتونم باهاش حرف بزنم؟
کمی مکث میکند.
- حاجخانم! اتفاقی افتاده؟
- اوووووم، راستش امروز راضیه تصادف کرده، به هوشها، اما الان تو ICU است.
برق میگیرتم. بغض تا گلویم بالا میآید و چشمانم به اشک مینشیند. اصلاً حال خودم را نمیفهمم.
- ICU است؟ حالش چطوره؟ چی شده؟
یکی یکی قطرههای اشک پایین میافتد.
- سرش ضربه خورده، الحمدلله به هوشه. اما برای اطمینان، ICU نگهش داشتند. خیلی دعاش کنید.
- کدام بیمارستانه؟ حاج خانم شرمنده واقعاً، خدایی نکرده چیز دیگهای نشده؟ میشه همه رو بگین؟ باور کنید نگرانم...
مادرش نه صدایش میلرزد، نه بغض دارد و نه گریه میکند. اصرارهایم راه به جایی نمیبرد. حرف جدیدی نمیزند و خداحافظی میکنم. مادر تغییر حالم را میبیند و پرس و جو میکند. راضیه همسایه ماست، البته نه همسایه دیوار به دیوار. خانهشان درست کوچه پشت خانه ماست. اگر بر مبنای روایت پیامبر که تا 40 خانه را همسایه میدانند حساب کنیم، همسایهایم. البته که ده ساختمان هم بینمان فاصله نیست.
«نکنه همه راستشو نگفته، ملاحظه دوریم روکرده باشه؟» حرف توی ذهنم رژه میرود. به صمیمیترین دوستش زنگ میزنم و میپرسم از راضیه خبر دارد یا نه؟ ظاهراً هنوز هیچکس خبردار نشدهاست. قضیه را تعریف میکنم و از او میخواهم خبر کامل بگیرد. یک ربع بعد، خودش زنگ میزند و همان حرفها را تکرار میکند.
توی دلم رخت میشورند. به خواهرم خبر میدهم. خانهشان تا بیمارستانی که راضیه بستری است، فاصلهای ندارد و قبل از من به واسطه همسرویسی بودن با او در دبیرستان، میشناسدش. قرار میشود بعد از اینکه از ICU به بخش منتقل شد، در اولین فرصت، برود ملاقات.
*
ساعت 16:30 هتلیها میرسند. همه بهتر شدهاند. همه را حاجخانم صدا میکنم و مادر را مامان. من هم مهدیهام. آقای اشرافی، هر وقت بخواهد صدا کند یا با کسی کار داشتهباشد، بلند میگوید: «مهدی جان!» خجالت هم خوب چیزی است. هر بار هم تذکر میدهم، بار بعد گوش میکند و دوباره روز از نو، روزی از نو... 1
یکی از خانمها وسط حرفهایش، صدایم میکند: «سپیده!»
همزمان دوتایی میزنیم زیر خنده، ادامه میدهد:
- مامان صدا میکنی، یاد مامان صداکردن دخترم میافتم.
- میخواین از این به بعد شما رو هم مامان صدا کنم! 2
لبخند میزند.
دکتر سری به خیمه خانمها میزند، ویزیت میکند، نسخه میپیچد و دارو میدهد. مادر هم قرصهای ویتامین C را خیرات میکند. عقربهها که به 5 میرسند، راهی مسجدالخیف میشوم. محوطه بیرونی چادرها، تبدیل شده به گعده سیگاریهای کاروان. یکی از خانمها با معاونی از کاروان، سیگار به دست، مشغول اختلاطند. الان این صحنه چه ربطی به اعمال دارد؟ درست است؟ اینجا؟ در سرزمین خدا؟!
من هم از همین بعدازظهر، آب که میخورم، ته گلویم میسوزد.3 انگار مسجد خالی نمیشود. پر از آدم است. دختری عرب انتهای مسجد، روی زیراندازش، مرا جای میدهد. قامت نماز عصر میبندم.آهسته مشغول خواندن قرآن با ترتیل است. آنقدر لحن و صوتاش قشنگ است که دلم میخواهد ساعتها گوش بدهم.
بعد نماز مغرب، مادر زنگ میزند. جلوی مسجد نشسته و میخواهد برود. میپرسد اگر دوست دارم، خودم را به مادر برسانم و جای او بنشینم. مادر با دخترک عرب دوست شدهاست. زبان نمیداند، اما در حد همان چند کلمه که بلد است با بقیه ارتباط برقرار میکند؛ با دختر عرب دوست میشوم و صحبتهایمان گل میاندازد. سمیه اصالتاً مصری وساکن ریاض است. امسال با پدر، مادر و برادرش به حج مشرف شدهاست. برایم توضیح میدهد ساکنین عربستان، هر 3 سال یکبار میتوانند حج بیایند. از قبل باید ثبتنام کنند. در عرفات، در مسجد نَمَرِه ساکنند و در منا، در مسجد الخیف. از چادر و اسکان، خبری نیست. سمیه صبح روز دهم، به مکه برگشته و اعمالش را انجام دادهاست و فردا بعد رمی، به ریاض برمیگردند.
با تشکر از دولت میزبان که برای حجاج خودش، تره هم خُرد نمیکند. پس بگو چرا اینقدر مسجدالخیف و اطرافش شلوغش است. مادر خبر دعای توسل چادر را میدهد. دلم میخواهد همینجا بنشینم...
عربها راحتاند. بحث نمیکنند، زبانشان، زبان عمل است. میآید جلو، زیرانداز پهن شده را کنار میزند و قامت میبندد. از یک وجب جا، استفاده کرده و نهایتاً دراز میکشد و میخوابد. اینجا کسی جایش تغییر نمیکند. فقط منقبض و منبسط میشوند.
پ.ن:
1. بعد از سفر هم ارتباطش را سعی کرد حفظ کند. پیامکهایش را جواب نمیدادم. یکی دوبار هم که تماس گرفت، گوشی را دست مادر دادم. بعد هم که دیدم بیخیال نمیشود، مسدودش کردم. سن و سالش هم نمیخورد به من.
2 . تا آخر سفر، صاحب مامان دیگری هم میشوم که اتفاقا در مدینه، هماتاقی میشویم.
3 . چند بار آب و نمک قرقره میکنم، اما اثری ندارد. سالها بعد یاد گرفتم بهتر از آب و نمک، آب و عسل است. با چند بار قرقره کردن و همچنین خوردن اب و عسل، بیماری هرگز وارد مجاری تنفسی نمیشود.