اعتکاف سفری است کوتاه از همین جا که هستیم، به سوی معبود، سه روز باشیم و خدا... یادمان باشه آن قدر بهمان نعمت داده که گاهی یادمان میرود که هست... سه روز دعوت اختصاصی برای صحبتهای درگوشی.
1)دعوتاتفاقی بازش کردم، مثل همه صفحاتی که هر روز باز میکنم، بیهدف، نا امید، میدانستم شرایط شرکت ندارم. اما این بار یک گزینهاش شامل حالم میشد. فرم را پر کردم و کلیک ارسال را فشار دادم. اول گفتند 30 فروردین اعلام میشود، بعد شد اول اردیبهشت و آخرش رسید به دوم اردیبهشت، نوشته بود به پذیرفتهشدگان، پیامک میزنیم.
هر روز سایت را باز میکردم و بینتیجه بود... روز دوم، اطلاعیه اسامی پشتم را لرزاند، برای من که پیامکش نیامده بود «این بار هم نشد! بازم نطلبید.» اسامی را باز کردم... اسمم بود، جزو لیست اصلی پذیرفتهشدگان اعتکاف دانشگاه تهران.
2)اطلاعهنوز نگفته بودم، گذاشتم وقتش برسد. یک روز بیهوا مادر پرسید و جوابم مثبت بود... اسم دانشگاه تهران که آمد، خواهرم از آن طرف جیغ کشید که «واقعا! دانشگاه تهران که فقط دانشجوهای خودشو ثبت نام میکرد...»
3)مقصدروزشماری میکردم، به دوستانم نگفتم، جز چندتایی که اطرافم بودند... آماده شدم، روز پدر را جشن گرفتیم و مرا رساند در 16 آذر دانشگاه، ساعت 11 بود. مادر و پدر التماس دعایی بدرقهام کردند و رفتم داخل، اسامی که چک شد، شماره 252 را دادم دستم... جایی که خدا برایم نگه داشت تا سه روز در محضرش باشم، بیواسطه.
4)انتظارپیامک را دیدم، نیمساعت پیش خواهرم فرستاده بود: «زنگ بزن فلانی، کارت دارد...» زنگ زدم، چندسالی بود که توفیق اعتکاف دانشگاه تهران را داشت، دیگر اسمش را نمینوشتند. مانده بود پشت در که ببیند اذن دخول میدهند با نه. آمار داخل را میخواست که هنوز جای خالی هست یا نه؟!
یک ساعت دیگر دوباره خبر گرفتم، هنوز پشت در بود... ساعت 2 و نیم از جایم بلندشدم که بروم تجدیدوضو، برایم از ته مسجد دست تکان داد، رسیدم به او، بیمقدمه در آغوشم زد زیر گریه :«اگر نمیشد، چی کار میکردم!»
5) تا آسماندستهای خدا بودند که دور تا دورمان را گرفته بودند و ما نشسته بودیم میانشان. انگار همه دعاها را از روی زمین برمیدارد و با خود به آسمان میبرند، ستونهای قرآنی مسجد دانشگاه، دقیقاً همین حال خوب را دارند، ستونهایی که اگر امتدادشان بدهی، می رسند به یک نقطه، عرش خدا.
6) شهادتروز اول است و شروع اعمال... نوحه بیدارباش را میگذارند پشت بلندگو... «امروز شهادت امام پنجمه، دلها رو روانه کنیم به سمت مدینه...» یعنی یک عدد مولودی میلاد مولا پیدا نمیشد؟! یکی نیست بیاید و ثبت کند در حافظه علم منطق، چه کسی گفته «جمع نقیضین محال است!»
7) راه سپیدفقط مال روز اول بود، پارچه سفیدی که حکم راه را داشت برای عبور و مرور، از عصر همان روز، مجاورین، کم کم، عرصه را بر عابرین تنگ کردند. ساعتهای خواب که باید مثل بقیه جاها، مواظب بودی که به دست و پایی نخوری.
8)بدیهیبه نظرتان آدم اولین کاری که وقتی از خواب پا میشود، انجام میدهد، چیست؟! بله... با تشکر از مدیریت مسجد که یک ساعتی را هم که در قسمت خواهران بود، نقش دکور داشت و خراب بود، هر وقت بیدار میشدیم، باید در به در توی یکوجب جا، دنبال ساعت مچی و موبایل میگشتیم تا ببینیم چند ساعت را در خواب غفلت بودیم.
9)دعای همیشگیروز اول خوب بود، هنوز بدنها مقاومت داشت برای کمر راست کردن. اما از روز دوم، یک دعا، به جمع دعاهای ثابت اضافه میشد : «اللهم ارزقنا دیوار، ستون، پشتی...»
10) مخابره تلفنیعصرها که میشد زنگ میزد دفترشان و چند صفحه گزارش صبح را تلفنی دیکته میکرد. خبرنگار بود، اما نمیدانم پس حکمت خلق لبتاب و تبلت و غیره پس چیست!
1- 40 برش از اعتکاف رجبیه سال گذشته که برای همایشی نوشتم که کلا از صفحه روزگار محو شد! :)؛ ماند یادگاری در اینجا به عنوان سومین سفرنامه غیر حجازی...
2- و نمی دانم چه حکمتی که دقیقاً اولین قسمتش روز اول اعتکاف بر روی صفحات مجازی نقش بست. برای همه آن هایی که دلشان با معتکفین است و سودای هوای دوست دارند.
3- کاش روزی حاشیه نگاری کنم اعتکاف حرم امام رئوف که امسال فقط مردانه است، مسجد حضرت پدر، مسجد حضرت خاتم و منتهای آرزویم اعتکاف در حریم امن الهی...
4- خوشا بحال آنانی که از امروز در حریم امن الهی اند... کاش ما جاماندگان را هم دعاگو باشند.
چه عالی! خوش به سعادتت. من که تا حالا روزیم نشده. انشاالله دست پر برگردی از این سفر.
سلام
امسال توفیقش نبود.
شما توفیقات بیشتری دارید.