⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (8)

قدم چهارم: رهرو منزل عشقیم...

هنوز سه‌شنبه دهم آذر نشده، یک‌ساعت مانده

قبل حرکت پیامک می‌زنم به عروس: سلام ما ساعت 11 از ستون 808 راه می‌افتیم. تأییده ارسال می‌رسد... دیروقت است، شاید خواب باشند که بخواهم زنگ بزنم.

آقایان دیشب جایشان خیلی بد بوده و خوب نخوابیدند... مچاله! کلی هم بحث کرده‌اند ظاهرا... یکبار که دیشب زنگ زدیم، همسفر می‌خواست با همسرش صحبت کند، دوستش جواب می‌دهد آقا سید رفته بالا منبر... آقایان بخاطر تجربه دیشب، هر 50 ستون پیشنهاد می‌دهند توقف کنیم. وقتی نشسته‌ایم، یکی دوتا دوچرخه‌سوار از جلویمان رد می‌شوند... بحث می‌شود سر اینکه با دوچرخه رفتن، سواره حساب می‌شود یا پیاده، هر کس دلیلی می‌آورد. جمع‌بندی‌مان، چیزی بین این دوتاست و اگر قرار است تقسیم ثواب کنیم، نصف به نصف می‌برند.

حدود ستون 900 عروس زنگ می‌زند که کجایید وادامه می دهد: با ماشین آمده‌ایم تا ستون 700 و پیاده‌داریم می‌آییم. می‌گویم صبح که بایستیم، شما ان‌شاءالله می‌رسید.

ایست دوم بازرسی است، ستون 962. خانم‌ها سریعتر رد می‌شویم و منتظر آقایانیم که کسی از پشت با صمیمیت صدایم می‌کند.  «یعنی تو تاریکی نصفه شب، کی منو از پشت شناخت...»

عروس!
گرم در آغوشش می‌گیرم. چقدر خوشحالم که رسید، سالم وسلامت... بالاخره گروه 8 نفره‌مان تکمیل می‌شود. مهم عکس‌هاس ستون 1000 است که با هم می‌گیریم؛ ستون 1000 خیلی حس خوبی دارد. بیشتر راه را آمده‌ایم... بقیه‌اش می‌شود سرازیری. الحمدلله

توقف‌هایمان زیاد شده، کلا هر چه تعداد بیشتر باشد، تعداد ایست‌ها می‌رود بالا، چه اینکه عروس و داماد تازه رسیده‌اند و تا هماهنگ شویم، طول می‌کشد و سر راه می‌رسیم به شهرک بیمارستانی امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)، شهرک نسبتا وسیع با امکانات کامل که ان‌شاءالله برای سال بعد تکمیل شود. چند جا زیر پا، با رنگ بزرگ نوشته داعش، که زائرین از رویش عبور می‌کند. نفاقشان آنقدرهست که نه می‌تواند پرچمشان را زیر پا انداخت و نه آتش زد...

هر چه به کربلا نزدیک می‌شویم، دیگر موکب‌های ساختمانی تمیز، جادار، بزرگ و خوش‌ساخت با سرویس بهداشتی‌های سرامیک‌شده وشلنگ‌دار، کمتر دیده می‌شود. زمان می‌برد تا مسیر یکدست شود. کم‌کم دنبال جا باید بگردیم. یکساعتی تا اذان مانده. از اینجا به بعد موکب‌خوب، یکی مضیف العتبه العباسیه است که تا بیرونش خوابیدند، وموکب بعدی عمود 1120، یکی دیگر از موکب‌های امام رضاست.

ستون1100، دیگر نفس هیچ‌کس بالا نمی‌آید. خصوصاً آقایان که دیروز پاهایشان تاول زده و امشب، اولین شبی است که با تاول‌ها پیاده‌روی می‌کنند. ما که عادت کردیم. عروس و داماد اصرار دارند که برویم تا موکب ایرانی‌ها، آن‌ها تازه نفسند، اما ما بعد از قریب 4 روز پیاده‌روی، الان دیگر کشش نداریم. یک کیلومتر فاصله است، ضمن اینکه تجربه نشان داده این وقت شب، جا نیست. عروس وداماد می‌روند و می‌گویند خبر می‌دهیم، ما هم چند عمود جلوتر، حدود 1110،  موکب نسبتا خوبی پیدا می‌کنیم و تا نماز بیدار می‌مانیم. عروس زنگ می‌زند که اینجا جا هست، اما دیگر توان نداریم که بخواهیم تا آنجا برویم. پس قرار می‌شود آن‌ها بیایند که بعد تصمیمشان عوض می‌شود که همان‌جا بمانند تا بعد.

ساعت یازده، آقایان با یک کیسه خوراکی می‌آیند احوالپرسی... پر از کیک و آبمیوه. یحتمل اینها خیرات نیست، دست به جیب شده‌اند. می‌شود جای صبحانه هم خورد. کم‌کم بار باقی همسفرها سبک می‌شود. حداقل یک چهارم بارشان خوراکی است. من که جز یکسری کاکائو، خوراکی دیگری ندارم. در عوضش کیف پزشکی توی کوله من است که سبک هم نمی‌شود. از قرص‌ها گرفته تا بانداژ و چسب و پماد.

اول قرار است تا شب بمانیم، هم شلوغ است و اگر الان برویم، بدجور در ورودی کربلا گیر می‌کنیم. پیشنهاد می شود 100 ستون وقریب به 5 کیلومتر برویم جلوتر، برای اینکه اخرش مجبور نشویم دوباره 400 ستون را یک نوبت برویم. فکر خوبی است.

بعد نماز، عروس وداماد هم می‌رسند وباهم حرکت می کنیم.

     خبر رسید که دیدار یار نزدیک است...

دیگر همه تابلوها، نوید قرب می‌دهند... از عمودها که یکی یکی زیاد می‌شوند و فاصله‌مان را با حرم حضرت عمو کم می‌کنند تا تابلوهایی که میزان مسافت را نوشته‌اند، روی یکی از تابلوها نوشته: 23 کیلومتر، 26400گام تا حرم... سال گذشته از اول مسیر گمان نمی‌کردیم به مقصد برسیم و امسال امید وصال، هر لحظه ضربان قلبمان را بالاتر می‌برد... امسال حضور ودعا برای تعجیل فرج بیشتر شده، برچسب هایی در طول مسیر به چشم می خورد...

جلوی کانتینری می ایستیم، سال تأسیس موکب توجهم را جلب می کند:
- 1814 میلادی؟! یعنی بالای 200 سال قبل...
- میگم در بزنیم درو واز کنن، ببینیم چه شکلین؟! :دی

واقعا دلمان می‌خواهد زودتر برسیم، اما باید فکر شلوغی را کرد، گیر کردن در جمعیت، فقط فقط خستگی دارد. در مسیر خیلی مغازه‌ها بیشتر شده و خیرات کمتر... یکجایی نارنگی هم به ما می‌رسد، با مشقت. صف فلافل آقایان را می‌کشاند داخل... آقایان اصلا نمی‌تواند از فلافل بگذرند. به خانم‌ها بدون صف می‌دهند. آب در مسیر کم شده، یکی از همسفرها می‌رود از مغازه کنار جاده، چند آبمیوه خنک بگیرد. با جعبه آبمیوه که می‌آید بیرون، یکدفعه کودکان عراقی می‌ریزند سرش، دست خانمش روی آبمیوه می‌ماند. دوباره می‌رود داخل، این بار دوستانشان را هم خبر می‌کنند. از سری دوم، دوتا می‌رسد دست پسربچه‌ها، آنقدر دعوا می‌کنند که نصفش خالی می‌شود روی زمین، هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شویم، امکانات کمتر است و فقر بیشتر.

100 ستون جلوتر، پیدا کردن موکب تمیز،کار دشواری شده؛ خیال داخل چادر رفتن را هم نداریم، شب‌هایش سرد است و روزهایش دم دارد. ساعت تازه 2 ونیم است، اما اکثر موکب‌ها پر شده.  بالاخره به اتاقی رضایت می‌دهیم که دورتا دورش پر است، وسط اتاق جاگیر می‌شویم. انتهای اتاق، ستون وسط می‌نشینیم. کوله‌ها را هم می‌گذاریم زیر پا تا پاهایمان له نشود.

دوباره خواب، شب آخر است... بامداد ان‌شاءالله کربلاییم. دخترهای نوجوان عراقی علاقه دارند سر صحبت بازکنند، یکی‌شان کتاب «آموزش نماز به کودکان»  را دست گرفته و بریده بریده می‌خواند. از یادگاری‌ها هنوز مانده و بینشان تقسیم می‌کنیم.

شام قیمه نجفی است. به نظرم خوشمزه است، اما می‌دانم دوستان میل ندارند، با این حال یکی می‌گیرم که آخرش هم می‌ماند. همسران گرامی‌شان می‌روند وبرایشان ساندویچ کباب می‌گیرند.

و باز هم خواب... تا نیمه شب.

پدر، عشق، پسر (7)

     اول دل مادر، بعد زیارت...

نزدیک صبح است و خیلی‌ها بلند شدند که نماز بخوانند و حرکت کنند، در همین حین، ما به دنبال گوشه‌ای خلوت می‌گردیم که بعد 3 ساعت و اندی پیاده‌روی، نفسی تازه کنیم و ترجیحاً گوشه تا از له‌شدن احتمالی‌مان جلوگیری کنیم. تجربه له‌شدن مکرر پاهایم در سال قبل آن هم با تاول‌های وحشتناک، یادم داده بود، به هیچ وجه سر راه نخوابم.

جاگیرمی‌شویم، نماز را به زحمت اقامه می‌کنیم. برای دوستان جا می‌اندازم تا بخوابند. روی کوله‌ام خیس است...  با عجله زیپ کیف را باز می‌کنم به دنبال چیزی که اینجور همه جا را خیس کرده... فحص و جستجو بی‌فایده است. رطوبت هواست و خدا رو شکر که کوله ضدآب است، وگرنه الان باید تمام وسایل داخل کیف را خشک می‌کردم. لباس‌های تنم، همه نم‌داراست.

دوستان که از هوش رفتند، وسایل را جمع‌وجور و بالش را مرتب می‌کنم، می‌روم که از قافله خواب عقب نمانم... که خانمی حدود 50 ساله، با دیدنم، انگار روزنه امیدی یافته، به طرفم می‌آید. گم‌شده، قرار بوده با ماشین برود ستون 1000 و منتظر بقیه بماند. اما ظاهرا یا راه بسته‌بوده یا راننده دبه درآورده، ستون 400 پیاده‌اش کرده، با ماشین دیگری خود را رسانده اینجا... گوشی‌اش خراب است وروشن نمی‌شود، از این نوکیا قدیمی‌هاست که سر درنمی‌آورم. گوشی دخترش هم  هست، اما خاموش شده. سر دردودل باز می‌شود: «اصن نباید می‌اومدم... می‌دونستم پا ندارم، بی‌لیاقتم. کربلا نمی‌رسم... دخترم می‌خواس پیاده بره، باباش هی گفتا بیا با ماشین بریم مامانو بذاریم، برمی‌گردیم، پیاده می‌ریم... جوونن دیگه، قبول نکرد، گوشیا رو دادن دستم و سوارم کردن. با دوتا ماشین رسیدم اینجا، گوشیا هم اینجوری. نمی‌تونن خب بگیرتم. جوونن دیگه، آخه الان اینجا چه جوری پیداشون کنم...» سادات بود و سن مادرم، اما تنهایی، غربت و گم‌شدن هوای دلش را بارانی کرد. بغلشان کردم: «حاج‌خانم! نگید اینجوری. شما که سیدین از عموجانتون بخواین دستتون رو بگیره، تا همین جا هم توفیقه که اومدین. دعوتتون کردن که اومدین. ان شاالله که می‌رسین، اصلاً این حرفا رو نزنین؛ دخترتون هم جوونه... واقعاً تو اربعین اصلاً آدم نباید جدا شه، به این تلفنا نمی‌شه اعتماد کرد... البته امسال الحمدلله آنتن میده، ان شاالله، پیداشون می‌کنید... حاج خانم! شما سن مادر منین، نکنید این کارا رو...»

حتما اگر دخترش اینجا بود، هیچ‌وقت دیگر مادر را تنها نمی‌گذاشت... مادرها آنقدر به دل ما دخترها راه می‌آیند که خودشان را یادشان می‌رود و آنوقت دلشان می‌شکند. ما دخترها هم یادمان می‌رود باید اول هوای دل مادر را داشت که قطعا ثوابش از زیارت پیاده آقا بیشتر است... کاش فقط دلمان را نگاه نکنیم. گاهی وظیفه، خلاف حرف دل است...

گوشی دخترش را با شارژر خودم می‌زنم به شارژ، رمز دارد وتلاش‌هایم برای بازکردن گوشی بی‌فایده است. نکرده وقتی می‌دهد دست مادرش، بگوید چه جوری باز می‌شود!!!!!!! دست همسرش سیم عراقی است که شماره‌ آن را هم ندارد وگرنه با خط خودم می‌گرفتم. خط 912 همسرش دستش است. باید صبر کند تا آن‌ها تماس بگیرند.

کاری دیگر از دستم بر نمی‌آید. بنده خدا کلی هم عذرخواهی می‌کند که نگذاشت بخوابم. چشم‌هایم را با چوب کبریت باز نگه‌داشتم. می‌سپارم گوشی‌اش که شارژ شد، شارژر را بگذارد روی کوله.

چشم‌هایم گرم شده که آهنگ تند و بلند دخترانه موبایلی آزارم می‌دهد: «چرا کسی جواب نمی‌دهه، اه...          نکنه...» سرم را بلند می‌کنم که ببینم صدا از کجاست، یکدفعه می‌دوم سمتش، تا می‌رسم قطع می‌شود. زنگ گوشی دختر همان حاج خانم بود. خودش هم نیست. از بقیه که آنجا هستند، می‌پرسم «این حاج‌خانم کو؟»

ـ سپرد که حواسمون به گوشیش باشه. رف بیرون.
ـ‌آخه منتظر زنگ بود... گوشی دخترشه، رمز داره، نمیشه بازش کرد...  :| کاش جواب میدادین.
ـ نگف که.
حق دارند. آدم که گوشی مردم را جواب نمی‌دهد. دعا می‌کنم دوباره تماس بگیرند... 5 دقیقه بعد مجدداً زنگ می‌خورد... «الو... الو...» قطع می‌شود و حاج‌خانم می‌رسد... «خب حاج خانم کجا رفتی؟! یه بار زنگ خورد وقطع شد، دفه دوم صدا نیومد. می‌سپردی که لااقل گوشی رو جواب بدن...»

می‌رود که باز هم ناامید شود که... «حتما دوباره زنگ می‌زنن... .جواب دادم، صدا نیومد. می‌گیرن دوباره» و خودش ادامه می‌دهد: «الان رفتم بیرون، دیدم ماشین هستش... سوار میشم برم ستون 1000» فکر خوبی است. خداحافظی می‌کند و می‌رود. دعایم را بدرقه‌اش می‌کنم واز خستگی دیگر نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد...

     لالایی سفر

باز هم وقت جارو و جمع کردن موکب... باز هم ریتم خش خش... باز هم خواب‌های نصفه و نیمه. البته الحمدلله، کار را سریع‌تر تمام می‌کنند و ادامه خواب...

ساعت ده دیگر بیدارمی‌شوم. طول می‌کشد تا دَم بکشم. نیم‌ساعت بعد همسفر هم بیدار می‌شود... سومی خوابیده، راحت... می‌روم تجدید وضو... صابون یادم رفت. پنجره را به داخل هل می‌دهم، رفیقم در چارچوب پیداست: «صابون... صابون» تویوپ صابون را می‌دهد دستم. صابون خمیری از بهترین چیزایی بود که به توصیه یکی از دوستان خریدیم وآوردیم. مثل خمیردندان... بهترین روش آوردن صابون است. از صابون جامد و مایع حمل و نقل و استفاده‌اش بهتر است و البته فقط در داروخانه‌ها یافت می‌شود.

خانمی به ظاهر عراقی، می‌آیند سمتم، با ته لهجه عربی می‌پرسد: «خانم فلانی؟» جوابم منفی است. ایرانی نیست قطعاً اما فارسی را سلیس صحبت می‌کند، با تردید از ایرانی بودنش می‌پرسم. حدسم درست است، عراقی‌اند و ساکن قم، برای همین فازسی را خوب حرف می‌زند. آقایان ما که دیگر به کسی نمی‌سپارند که صدایمان کنند، خودشان از بیرون موکب داد می‌زنند: «خانم... » حدود 11 است. می‌گوییم بعد نماز و ناهار حرکت کنیم... حالمان بهتر است، اما ترجیح می‌دهیم استراحت کنیم. ضمن اینکه راه خیلی شلوغ است. چاره‌ای ندارند که قبول کنند. :) مرتب آقایان وپسربچه‌های بزرگ می‌آیند توی موکب خانم‌ها دنبال همسفرها... کلا نباید روسری را دربیاوریم. موکب بزرگ جان می‌دهد برای بدو بودکردن، آن هم در ساعات خالی...

نماز می‌خوانیم. ظاهرا در این موکب از ناهار خبری نیست. باروبندیل می‌بندیم و راه می‌افتیم. حدود ساعت 2 است. کمی جلوتر دم پختک می‌دهند با سویا... بد نیست. همه نمی‌خورند. جلوتر به هر حال فلافل پیدا می‌شود برای خوردن.

بعد یکی دو روز، میوه هم این بار بهمان می‌رسد، هم سیب و هم پرتقال. واقعا کمبود میوه در سفر محسوس است. در نجف، با هر وعده غذایی یک میوه هم می‌دادند. در مسیر یا میوه‌ها فروشی است، و یا تا طرف می‌آید که پخش کند، ملت خدا جو چنان می‌ریزند سرش که به دقیقه نمی‌رسد و تمام می‌شود.

فلافل دیگر نمی‌خورم، مسیر شلوغ است و همین حرکت را کند می‌کند. حدود ساعت 3 است و ما ستون 800 هستیم. دیگر نمی‌شود تعلل کرد برای پیدا کردن موکب... اما همسفرهای آقا خصوصاً دو همسفری که سال اولشان است، شدیدا شاکی‌اند. می‌گویند 9 ساعت استراحت و فقط 100 ستون؟! می‌پذیرم که الان توان حرکت داریم، اما اگر تا اذان برویم، دیگر جا پیدا نمی‌کنیم تا نزدیک اذان صبح، آن وقت دیگر نمی‌شود کاری کرد.

بالاخره ستون 808  توقف می‌کنیم.قسمت خواهران تقریباً پر است، دم در داریم صحبت می‌کنیم که چکار کنیم، صاحب موکب می‌گوید من جایتان می‌دهم. می‌زند به در ساختمان دیگر که بسته است و می‌گوید بروید داخل. قرار می‌شود حدود ساعت 11 حرکت کنیم.

تقریباً خالی است. موکب را برای کاروانی نگه‌داشته‌اند. دو ساختمان است که هر دو خوابگاه خانم‌هاست، و آقایان در طبقه بالا ساکن‌اند. می‌رویم جا گیر می‌شویم. شله‌زرد می‌آورند توی ظرف یکبار مصرف، شله‌زرد داغ است و ظرف نازک... «سوختم...» سریع عسل می‌زنم تا تاول نزند. تاول‌ پاها کم است که بخواهد کف دستم هم بزند.

در همین حین همسفر مادر یکی از دوستانش را می‌بیند که چند پتو آنطرف‌تر نشسته. وای که دیدن یک آشنا چقدر دل‌چسب است... از قضا، مادردوستش با خواهرزاده‌اش آمده که او هم دوست من است، قبل سفر خداحافظی کرده بود و من صدایش را درنیاورده بودم که عازمم. «می‌بینم که اومدی و لو نداده بودی نامرد!» مادر دوستش خیلی خونگرم است. قرار بود دوستش هم بیاید که بچه‌اش مریض شد ونیامد. کلی جایش را خالی می‌کنیم.

حرف، حرف، حرف با همین اعضای کاروان. بوی کباب هم همه‌جا پیچیده و آقایان خبر می‌دهند که شام کباب دارند... یکی می‌گوید: ببین! انصافه! اونا کباب بخورن و ما بوی کباب!!!!!!!!!

ناسلامتی قرار بود بخوابم تا شب زودتر حرکت کنیم... دوهمسفر دیگر مثلاً قرار بود که بروند وبخوابند، اما از دور پیداست که دارند ریز ریز حرف می‌زنند. یالله گویان، حاج آقایی می‌آید تو برای خواندن نماز جماعت. چون کاروانند فکر نماز جماعت خانم‌ها را هم کرده‌اند. وگرنه نه پارسال ونه امسال، در مسیر نماز جماعتی برای خانم‌ها برقرار نبود ونیست.

شام ما هم می‌رسد، کباب... وآقایان خودشان با مجمعه‌های بزرگ می‌آورند وپخش می‌کنند. دوهمسفر بعد نماز و شام می‌خوابند.

پای دوستم تاول زده، بدجور... کلاً وسایل پزشکی و درمانی نیاورده. پیشنهاد می‌کنم آب تاول‌ها را خارج کند، بهتر می‌شود. اما دلش را ندارد... رویش را می‌کند آنطرف با کلی عذرخواهی، تا این مهم را به سرانجام برسانم، روغن شترمرغ را هم می‌دهم زانویش را چرب کند. پماد اضافی تاول را می‌دهم تا در مسیر استفاده کند.
ساعت حدود 10 است. خوابم می‌آید، اما وقتی قرارمان 11 است، به خواب نمی‌رسم. می‌روم تجدیدوضو و مسواک...