⠀

⠀

الی طریق الکربلاء2

سه شنبه 93/9/18
  • صبحانه در قصرالشفاعه، کره، پنیر، چای، شیر، مربا، عسل، حلوا ارده... بارهای اضافی را می گذاریم همان جا.
  • مجبور می شویم که سیم عراقی ابتیاع کنیم. به بهای 15 هزار تومن. دو سیم کارت، یکی دست خانم ها و دیگری دست آقایان.
  • ساعت 10، راه می افتیم به سمت کرب و بلا. کوچه پس کوچه ها پشت سر می گذاریم تا بالاخره به جاده اصلی و عمودهای شماره دار می رسیم. ستون 53 نجف. روی پل نجف، سلام آخر به حضرت پدر، اذن و طلب یاری برای رسیدن به حرم دردانه شان.
    ابتدای پل خروجی شهر نجف...
      
    نمایی از روی پل به سمت نجف. یادم هست از روی چل، نمایی از گنبد و گلدسته حرم حضرت پدر معلوم بود، اما در این عکس نیافتمش...
      
  • وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین... شهری با کوچه های باریک و خانه های که وسعتش را فقط اهالی شهر می دانند، نه زائران.
    وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین
      
  • 11:35 توقفی کوتاه برای تجدید وضو. عمود 92 نجف... و «حنان» نجفی، التماس دعایی داشت برای زیارت در حرم امام رئوف و دعوتمان کرد به منزلش در نجف... فرصتی نیست برای ماندن.
    حنان، پوشیه زده، ابتدا هم دستش را به علامت پیروزی گرفت. درست در لحظه ای که عکس گرفته شد، دستش را گرفت پایین.
         
  • سبزی پلو با ماهی. یک ظرفش را باهم تمام نمی کنیم. واقعاً ماهی غذایی نیست که سرپایی و هول هولکی بشود خورد. قاشق هم که کلا در قاموسشان نیست. 
  • اولین نماز در حوالی حرم حضرت پدر. موکبی، زیر پل. قیمه نجفی که در راه می خوریم و این بار با قاشق یک بار مصرف.
    علم های زیادی در طول مسیر دیده می شد... گاهی آنقدر پرچم هایش بلند که هنگام عبور علمدار، پرچم روی سرت کشیده می شد. مثل همین علم ها، که با نام مقدس «یا حسین» شروع می شد و تا پرچم سبز رنگ «یا فائم آل محمد» ادامه داشت.شیعه، با علم و علمدار، خیلی سر کار دارد.

    ماکت های زیادی در طول مسیر بود، از اسب و ضریح و خصوصا گهواره های خونین... فرصت عکس گرفتن نبود. جایی تا می آمدم دوربین را بیرون بیاورم، رد می شدیم و من هم بی خیال. ایستادن های بی مورد، فقط سرعتمان را می گرفت.
       
  • 13:22، ستون 171 نجف. موکب هایی هست برای ماساژ زائرین. به زور یکی از همسفرها را گیر می اندازند و ماساژش می دهند. البته آقایان... بقیه هم میروند. یکی از همسفرها در جواب سؤالمان که می پرسیم چطور بود، می گوید: «خدا پدر ومادرش را بیامرزد.»
  • 14:10، جاده کربلا شروع می شود.

    بزرگراه نجف به کربلا، از این ابتدا دو بانده است. یک باند رفت، یکی برگشت و عمودها در وسط قرار دارند. (سمت چپ، باند رفت، یعنی از نجف به کربلا، روزها برای عبور خودروها بسته است و زائرین در آن تردد می کنند.) تا انتهای جغرافیایی نجف و شروع جاده کربلا، 182ستون است وبعد می شود «طریق یا حسین»، عمودها دوباره از یک شروع می شود تا 1452 و رسیدن به حرم حضرت عمو.1پرچم سبز رنگ روی عمودها، شعار امسال پیاده روی بود: جمله از بانوی صبر «فواللَّه لن تَمحوا ذکرَنا؛ به خدا سوگند که هرگز نخواهند توانست نام ما را محو کنند»
  • از همان ابتدای مسیر، همه چیز پیدا میشد. آب، میوه، قهوه، چای تا انواع و اقسام غذاها؛ ناهار از ساعت 10 توی مسیر پخش می‌شود.
  •  کودکان عراقی نیز پا به پای پدران و مادران خدمت می کردند به زائرین حرم حضرت ارباب...
    پسرکی که روی میز ایستاده، با یک هیجانی، آب می داد.خیس عرق شده بود. پیکسلی به یادگار هدیه دادم. با ذوق داد دست پدر که برایش بخواند وبعد وصل کرد به سینه اش... نقش روی پیکسل این بود «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»
      
  • چند اصطلاح تشکر آمیز، خیلی به کار می آید «مأجور ان شاءالله»، «شکراً»، «رحم الله والدیک»
  • نیم ساعت بعد، جلوی یکی از موکب ها می‌ایستیم؛ وارد که می شویم، اول اتاق است و بعد سرویس بهداشتی. تمیز است، در روشویی، صابون هم پیدا می شود. همه لباس ها را درمی آوریم و راحت یک وضوی خوب می گیریم. اهل خانه، مشغول درست کردن خمیرند برای نان شب احتمالاً. موکب تمیزی است. حیف که خیلی زود است برای شب ماندن، وگرنه اتراق می کردیم.
  • هر کس به قدر وسعش خیرات می کند. از دستمال کاغذی، تا پاشیدن و زدن عطر و گلاب به زائران حضرت ارباب؛ از جمله چیزهایی که خیلی در مسیر هست، مجمعه های خرماست که با ارده و کنجد مخلوط شده. مثل کپسول مولتی ویتامین است. می چسبد و انرژی می دهد.
  • یادم نیست دقیقاً از کجا، یک مسیر خاکی دیدم که جاده را دو قسمت می کرد. (قطعا از اول مسیرمان نبود.) راه خاکی «مسیر خفیف» بود. یک راه فرعی، کنار جاده اصلی و آسفالت، برای آن هایی که آهسته تر می روند و اکثراً موکب ها در همان مسیر مستقرند و جاده اصلی که روزها برای عبور و مرور ماشین ها بسته است و کسانی که سریع تر طی طریق می کنند، از این جاده استفاده می کنند؛ و گاهی ایستگاه هایی در این مسیر هم هست. البته شب ها، جاده آسفالت تا حدود ساعت 2ونیم، سه برای عبور ومرور ماشین باز بود و تنها مسیر پیاده روی، همان جاده خاکی است که خلوت است. حرکت در مسیر خاکی، یک حسن بزرگ داشت. شماره عمود ها دیده نمی شد و وقتی اتفاقی متوجه شماره عمود می شدیم، کلی خوشحال بودیم از این همه راهی که آمدیم. اما در مسیر آسفالت، گاهی یکی یکی عمودها را می شمردیم...
  • 15:45، عمود 96؛
    خیلی با لهجه صحبت می کند. مجموعاً 7 خواهر و سه برادرند؛ همه حرفش از همسر است و ازدواج، حتی سراغ لوازم آرایشی را هم می گیرد. از حبیبش می گوید «حسن»، پسر همسایه. مخالفت پدر تا به حال مانع وصلشان شده، عمه می گویند اینها غریبه اند. دنبال تلفن همراه می گردد که با حبیبش حرف بزند. خواهر 7 ساله اش «حوراء» هم ترجیح می داد خودش را با بازی های موبایل سرگرم کند.
  • وضو خانه دارد، اما چه فایده، «آب ماکو!» 4 تا ستون می روم جلوتر برای تجدید وضو.
  • یک پیکسل، سهم حوراء می شود. چند بار حاضر می شود و می آید سراغم که برویم سینه زنی، طبقه پایین. خستگی اذیتم می کند... «تعبان» را می فهمد و بی خیال می شود.

1- عکس هایی که کیفیتشان پایین تر است را برای تکمیل مطالب، از روی فیلم های سفر، با ساده ترین نزم افزارهای موجود، عکس گرفتم. به بزرگی خودتان ببخشید.

الی طریق الکربلاء1

93/8/17
مادر اجازه اش را از پدر گرفت، در بازگشت از حرم سیدالکریم1...  و مگر نه این است «یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی»...
کاروان هوایی نیافتیم.
93/9/5
45 دلار، پول مادی اش بود برای گرفتن ویزا، تذکره اصلی را حضرت ارباب، خودشان باید امضا کنند...

عکس نوشت: اصلش ویزاست که بعدا برداشتنش. مهری که سمت راست، بالای صفحه خورده، همان چیزی است که جایگزین ویزاشد، مفت... اجازه یک ماه حضور در عراق. دقت کنید، روی ویزا، مهر ورود و خروج هم خورده است.

 93/9/10
یک هفته مانده به حرکت، قیمت ها صعودی بالا می رود. آخرش یک روز، شهر را متر می کنم و نهایتاً برمی گردم همان جای اول و کلی پول بی‌زبان که می دهم به متصدی فروش. آژانس‌ها، پرواز را چارتر می خرند و قیمت را دلبخواه معین می‌کنند. به قول همسفر: «عراقی ها، سود سالانه شان را جمع می کنند تا این مدت به عزاداران حضرت ارباب، خدمت کنند، برخی، تمام سرمایه شان را می گذارند که در همین ایام، برای کل سال سود کنند.»

93/9/12
اولین خداحافظی‌ها، با ایمیل، پیامک، تلفن...
هنوز بهت زده ام که بخواهم خداحافظی کنم. نکند از پای پرواز، برم گردانند...

دوشنبه 93/9/17

  • حرکت، از دوشنبه شروع می شود و به دوشنبه ختم می شود... از روز حسین (علیه السلام) تا روز حسین (علیه السلام)
  • سیم کارتم را اساسی شارژ می کنم که در سفر، دستم را در حنا نگذارد.
  • کار نیمه تمامی که مانده را تمام می کنم و می فرستم برای مسئولش. یکی دو دوست را تلفنی خداحافظی می کنم. امتحان میان ترم را هم بی خیال که نمی رسم. وسایل را شب پیش آماده کردم. حمام و نماز، آخرین کارهایی است که انجام می شود. عقربه های ساعت از دو گذشته که خانه را ترک می کنیم.
  • ساعت 17:30، فرودگاه امام... لحظات آخر حضور در ایران، دلم نمی آید از همکلاسی ها و یکسری از رفقا، خداحافظی نکنم. آخرین پیامک هایم در ایران، حامل خداحافظی هایم می شود تا حلالیتی بطلبم. یک ساعت و اندی زمان پرواز است.
  • دقیقاً، 9 سال پیش، یک چنین روزی، تشییع شهید برادران بود و سایر شهدای هواپیمای C-130.
  • کوله را می دهم توی بار، حوصله بارکشی اش را ندارم.
  • جایمان، کنار در اضطراری است و کمی وسیع. عکس گرفتن یادمان نرفته. از دور می‌بینیم دارند با انبرهای یخ، به ملت، دستمال می‌دهند. «خب! این چه صیغه‌ای است؟!» نزدیک تر که می‌شوند، معلوم می‌گردد به همه مسافرین دستمال مرطوب می دهند یحتمل برای پاک کردن دست، البته ما کفش هایمان را هم با همان دستمال تمیز می‌کنیم. و بعد هم شام...
  • از آسمان، حرم حضرت پدر، دیده نمی شود. هنگام خروج از هواپیما، یکی از مهماندارها، از آقایی که دو، سه نفر جلوتر از من است می پرسد: «ببخشید بار اولمه که این پرواز را می آیم، چرا همه کوله پشتی دارند، مگه قراره پیاده برگردین؟!» (جوابش را نشنیدم، اما سوال برایم جالب بود...)
  • فرودگاه را بعد کلی معطلی، پشت سر می گذاریم. همه بارها را پخش زمین کرده اند. الحمدلله سریع پیدایش می کنم.
  • تاکسی با 20 هزار دینار، ما را می رساند سر خیابان؛ خیابان های منتهی به حرم، همگی بسته است.پرسان، پرسان راه می افتیم سمت هتل؛ دوستانمان، ساعتی است به انتظار نشسته اند. اگر نمی آمدند، محال بود هتل را در میان کوچه پس کوچه‌های تو در توی نجف پیدا کنیم. در ابتدای یک کوچه، با دستگاه، بارهایمان را کنترل می کنند.
  • آنتن صفر! رسید و نرسیده، بارها را می گذاریم در هتل و راه می افتیم دنبال تلفن برای دادن خبرسلامتی به ایران. نیم ساعت جستجو به دنبال سیم کارت. آخرش مغازه دار عراقی دلش می سوزد و گوشی اش را می دهد تا خبری بدهیم.
  • شهرِ حضرت پدر «السلام علیک یا ابتاه...»2 و اینجا، حرم حضرت پدر، آنقدر غریب و قریب است که به قول همسفر، خیابانش، صحن انقلاب است. تمام گنبد روبه رویت، خودنمایی می کند... بماند صحن جمهوری، جامع، کوثر و غدیر و جامع.
  • حضرت پدر، اذن ورود به روضه را نمی دهند. دلشکسته ام. بسته است. می نشینم روبروی در بسته حرم حضرت پدر و تمام سی سال دلتنگی را زار می زنم. بعدها می فهمم شیشه بین خانم ها و آقایان شکسته و چند نفر تلفات داشته. اولین نگاه، از صحن است... یک نما، جامعه می خوانم «و الی أخیک... » این بار،
    اینجا،
    می خوانم «و فرشته وحی بر برادرت نازل شد.»
  • اتاق 408 مثلاً هتل، با دیوارهای چوبی و صدایی که تا صبح مانع خوابیدن است. و بوی وحشتناک فاضلاب. دستشویی، حتی یک پنجره کوچک به بیرون ندارد، چه برسد به هواکش. با قیمت هر شبی 40$؛ و فلافل ها که شام اولمان است. اشتها ندارم برای خوردن.

1- برای آنانی که شاید خاطراتشان نباشد، «سیدالکریم» از القاب حضرت عبدالعظیم حسنی است.
2- اینجا از جمله جاهایی است که دلم می خواست بگویم سیدم. هر چند حدیت «انا وعلی ابوا هذه الأمة» همه را به خاندان اهل بیت وصل می کند. اما اینجا به تمامه حس می کردم قدم در خانه پدر می گذارم...
3- برای اولین بار، اولین کاری که بعد سفر تمام میکنم، نوشتن خاطرات است... تمام شده و کم کم می گذارم روی همین صفحات مجازی... شکر
4- عراق، سرزمین گنبدهاست، نه مناره ها... اما دلم نیامد این خاطرات را اینجا منتشر نکنم... این 7 برگ، می شود همان فصل «مطالعه آزاد» که در همه کتاب های درسی دیده ایم...
5- همیشه در سفرمایم به سرزمین حجاز، بعد از اینکه خوب زیارت می کردم، دوربین می بردم و هر جا که دلم می خواست از اطراف حرم، عکس می گرفتم. این بار، از راه و پیاده روی عکس دارم، اما از حرم ها، نه... حسرت یک زیارت اساسی به دلم ماند. دوربینم همراهم نبود... دوست داشتم تصاویر را با چشم در حافظه ام ثبت کنم، نه با لنز بر روی حافظه دوربین.
6- می شود این بار خواهش کنم، هرکس گذرش به اینجا افتادو خوانندگان خاموش، در حد سلام، یک نظر بگذارد؟!