⠀

⠀

الی طریق الکربلاء4

پنج شنبه 93/9/20
  • 2:45، نزدیک در بودیم و راحت خارج شدیم. دردها، کم کم اذیت می کنند و توان می گیرند... از گرفتگی عضلات، تاول های کف پا و... و این روزها، با یاد کاروان اسرا قدم برمی دارم. ما کجا و آن ها کجا؟!ما در امنیت می رویم و آرامش و پذیرایی، و همراهانی که دلسوزانه مراقبت هستند... لایوم کیومک یا اباعبدالله
  • نماز را در موکب «غایب الحاضر»اقامه می کنیم. تأسیسش مال کویتی هاست و اداره اش درست مازنی ها. حدود ستون 785 هستیم.
  • عراقی ها اصلاً برای نماز جماعت خانم ها، تمهیدی نمی اندیشند. تا نجف، حسرت نماز جماعت بر دلمان ماند.
  • دیدن دختر بچه 9 ماهه ایرانی، تمام وجودم را سرشار از انرژی می کند. دخترک، تنها، با یک کلاه بافتنی، نشسته وسط رختخواب. بی اختیار طرفش می روم و تا جایی که جا دارد، می بوسمش... یک ربعی می گذرد که مادر از راه می رسد و با تعجب، نگاهمان می کند... می پرسد: «گریه می کرد؟» «نه، ولی دخترتان، در نیمه راه، عجیب به ما انرژی داد.» مثل اینکه تا حالا آدم بچه دوست ندیده بود. از «زهرا» کوچولوی نازنین که حالا برایمان می خندد، جدا می شویم و بعد از نماز، یک گوشه، بی هوش می شویم...
  • باز هم پریزهای سه تایی، و ما که مستأصل مانده ایم که چگونه گوشی ها را شارژ کنیم.
  • قرارمان 9 است، از 8:30، بیدارباش می زنند که می خواهند آقایان، موکب را تمیز کنند. خب، واقعاً چه معنی دارد! کجا در موکب های عراقی، آدم را بلند می کنند؟! یکی شب راه رفته و حالا می خواهد بخوابد خب!
  • تذکری هم آقایان همسفر، به مسئولین موکب می دهند، عذرخواهی می کند که: «نیروی خانم نداریم و این ساعت، بهترین ساعت است برای نظافت!» به نظر شما قانع کننده بود؟!
  • وسط راه، زانوی پای راست، قفل می شود... قفل! چند دقیقه ای حرکت را، متوقف می کنم.
  • شربت آبلیمو درست می کنم، می چسبد. و چقدر بیشتر جای کلمن شربت آبلیمو و خاکه شیر خالی است.

    دکورهای در مسیر، کم نبود... این هم نمایی از ضریح حضرت ارباب. با شمشیر دوالفقار در بالای آن (در عکس کوچک بالای سمت چپ، نمای ذوالفقار معلوم است.)
        
  • می رسیم برای ظهر به موکب «حمزة عم النبی»، چادر است، چرتی می زنیم و بلند می شویم برای نماز. به نظرم، اینجا قبله را تقریبی حساب می کنند، به سمت نجف. ناهار هم خورده ایم. دم چادر، شله زرد می دهند، داغ داغ...
  • خبرهای رسیده از کربلا حاکی از این است که اصلاً جا نیست، خصوصاً برای خانم ها. پیشنهاد آقایان این است که یک جوری مسیر باقیمانده را برویم که صبح اربعین کربلا باشیم و اگر جا پیدا نشد، زیارت کنیم و برگردیم در همین موکب های مسیر.
    این هم حضوری از نهادهای بین المللی. البته همسفر معتقد بود که این چادرها را کمیته اوارگان سازمان ملل، زمان جنگ به عراقی ها داده وآن ها در مناسبت های مختلف استفاده می کنند.
        
  • ستون 938، ساعت 14:40، می رویم در موکب «فاطمة بنت الأسد» استراحت کنیم. ساختمان با اینکه دوقلوست، هر دو، خوابگاه خانم هاست و برای آقایان، بیرون چادر زده اند.
  • خود صاحب موکب و بچه هایش، سریع تشک های ابری را می اندازند و برایمان بالش و پتو می آورند. بالای سرمان جا نیست برای کوله ها، اول کوله ها را می گذاریم پایین پایمان. صاحب موکب با مهربانی والبته به عربی تذکر می دهد که وسایلمان را برداریم. این وسط دو نفر می خوابند... کلا هر موکبی که رفتیم، تا جایی که جا داشت تمام سوراخ و سنبه های موجود را پر می کنند.
  • یک ساعت بعد، سفره می اندازند، پلو خورشت، یک چیزی شبیه سوپ، دسر، نوشابه، ماست. ما دنبال قاشق می گردیم و ملت با دست غذاها می خورند. زن عربی که روبه رویمان نشسته، انگلیسی بلد است. هر چه فکر می کنیم معادل انگلیسی قاشق یادم نمی آید. آخر یکی از دوستان توی دیکشنری گوشی اش سرچ می زند. «ملعقه» و او انگلیسی اش را می گوید «spoon»!
  • آقایان این بار تذکر می دهند که لطفاً گوشی ها را شارژ کنید. می گویند ته قاشق یا چنگال یکبار مصرف را بکنید توی سوراخ بالایی، محافظ سوراخ های پایین باز می شود. بله! موفق می شویم. خب، از اول می گفتید، بنده چه می دانستم محافظ های پریز اینجوری باز می شود...
  • زنگ می زنم خانه، پیغام می گذارم، بابا جواب نمی دهد، می زنم خواهرم، حرم بانو است، کریمه اهل بیت، همگی با هم رفته اند. به یکی دوتا از دوستان هم زنگ می زنم. 5، 6 دقیقه ای بیشتر حرف نمی زنم، اما 5000 دینار، سوت می شود. :|
  • یکی از همسفرها، می رود حمام و حتی همان آب سرد، حالش را جا می آورد. پیشنهاد می کند برای حمام رفتن، عجله نکنم، بگذارم برای آخر شب که خلوت است.
  • نماز و خواب... ساعت را کوک می کنم برای 12:30 نیمه شب. همه چراغ ها را خاموش می کنند، اول یک چراغ روشن است، بعد آن چراغ را خاموش می کنند، هر کسی می رسد، هی دست می برد و چراغ را روشن می کند. همه از خواب می پرند و بلند بلند حرف می زنند.
  • راستی! اینجا اصلا خانم های عرب، اعتقادی به «سن تمیز» ندارند، پسر بچه ها در هر سنی، به راحتی وارد موکب خانم ها می شوند. بدون اعتراض...

الی طریق الکربلاء3

 چهارشنبه 193/9/19
  • 3:45 بامداد. حرکت از عمود 96. نم نم باران می آید. کیسه تنها وسیله سبکی است که حداقل سرمان از خیس شدن، محفوظ بماند. روی کیسه چفیه می اندازیم. خش خش کیسه، اذیت می کند.
  • ستون 190، موکب «فاطمة الزهراء» محل اقامه نماز صبح. لحظه ای غفلت، باعث می شود که خواب، غلبه کند. چادرها گلی شده... برای بعضی ها، تا کمرشان هم گِل پاشیده. اندر عوارض راه پیمایی با دمپایی، همین است که شلوار یا چادر، بیشتر گِلی می شوند.

    راه رفتن در شب ها وخنکای صبح، خیلی می چسبید. هم ساکت بود، و هم راحت تر وسریع تر حرکت می کردیم، چون اول صبح بود. تنها مشکلش این بود که گرسنه می ماندیم و اکثر موکب ها برای راهپیمایان در روز تدارک می دیدند تا شب.
      

    دیدن علم هایی با نام مقدس حضرت موعود، یادمان می آورد که این راه را داریم برای چه می رویم و هدف نهایی مان چیست... حاج آقا پناهیان، یک نکته عجیبی گفتند: اگر یک سال مردم روز اربعین برای حضرت ارباب، خوب عزاداری کنند، آن سال، سال ظهور خواهد بود.
        
  • تمثال خیلی هست. مسیر پر است، علم ها و پرچم های کوچک و بزرگ و ورودی موکب ها،  واقعاً خدا را شکر می کنم که با اقدام شاید تند شهرداری، تمثال های ائمه معصومین از مساجد و تکایا جمع شد. حس خوبی نیست دیدن این تصاویر. همه هم شکل هم. کاش می شد پیاده روی اربعین و شهرهای مقدس شیعه، تمثال های معصومین را کنار می گذاردند.
  • از جمله ماکت هایی که زیاد در مسیر دیده می شود، گهواره های سبز رنگ خونی است... فدای کوچک ترین سرباز حضرت ارباب... «لایوم کیومک یا اباعبدالله»
  • 7:15، ستون 285. اولین موکب الإمام الرضا (علیه السلام) بوی وطن عجیب می پیچد در مشامم.
  • صبحانه تمام شده و دریغ از حتی یک آب خوردن. صدای حاج میثم مطیعی می آید... بنر حرم امام رئوف را هم زده اند.

    چقدر اینجا دلم برای امام رئوف تنگ می شود...
    «کرب و بلا، مدینه، نجف جای خود ولی/ در مشهدالرضا وطنی دارم از قدیم»

        
  • شخصیت های سیاسی، علمی، مذهبی و... هم وطن را بیشتر در همین موکب ها می بینیم. از نمایندگان مجلس مثل نماینده بروجرد و جناب بذرپاش تا دکتر کوشکی و حاج حسین یکتا. شاید از باب امنیتشان هم هست. اکثرا هم لباس مبدل پوشیده اند که با یک نگاه، شناخته نشوند.
  • تازه می فهمم چرا برای اینکه شترها سریع تر حرکت کنند، برایشان «هُدی» می خوانند. احساس شتر بودن دست می دهد و هر جا در مسیر، صدایی حرکت می کند (اینکه می گویم صدایی که حرکت می کند، برای این است که صدای مداحی از خیلی از موکب ها به گوش می رسد وصداهای ثابت، قدم ها را تند نمی کند. حالا این صدا ممکن است صدای یک نفر، یک جمع یا حتی بلندگو باشد.) ناخودآگاه سرعت بالا می رود. اما بعضی هایشان آنقدر سریع از کنارمان عبور می کنند که نمی توانیم با سرعت آن ها راه برویم.

    عکس های حضرت آقا، همه جا بود. از پیکسل هایی که روی کوله ها نصب می شد، تا عکس های بزرگ و حتی بنرهایی که زده بودند با عنوان «ان العلماء ورثة الأنبیاء» که عکس آقا در وسطش بود. ایرانی و غیر ایرانی هم نداشت. همسفر به نقل از یکسری از دوستانشان می گفت: دوسال پیش که ما عکس حضرت آقا را پخش می کردیم، به ما می گفتند شما پول گرفته اید که این کار را می کنید؟! این روزها، خیلی ها تحت ولای ولی امر مسلمین جمع شده اند. شکر... حتی این پیرزن ایرانی که جز عکس حضرت آقا، چیزی همراه نداشت.
        
  • امروز صبحانه، به صرف نیمرو و چای. بعد از مدت ها، قریب 10 سال، ترک عادت می کنم. چای عراقی می‌چسبد در خنکای صبحدم.

    موکب ها، معمولاً پلاک شناسایی داشتند، خصوصاً موکب هایی که ساختمان داشتند و چادر نبودند. سال تأسیس خیلی ها، به سال های بعد سقوط صدام بر می گشت و یک همچین موکب هایی مال سال ها قبل، بیش از نیم قرن و در زمان صدام ملعون... حتی سال تأسیس، 1951 هم دیدم. انگار هویتشان بود. افتخار بیش از نیم قرن به زائرین پیاده حرم حضرت ارباب... فکر کنید همین کار در زمان خفقان حکومت صدام.
         
  • ساعت 10 واندی. اولین تاول، می ترکد و دردی همراه با سوزش شدید وجودم را پر می کند. باید ایستاد و تدبیری کرد برای این زخم تازه... به یاد تاول های پای بانو رقیه می افتم. ورودی موکب، دیدن یک آشنا، تا مدت ها شارژمان می کند. دخترجوانی از تاول ها می نالد «دیگر نمی تونم راه بروم.» تازه اول راه است، برای جا زدن، زود است، خیلی زود... نیم ساعتی معطل می شویم و راه می افتیم. ستون 440 هستیم. ترجیع بند آقایان، یک جمله است: «می خواین ماشین بگیریم؟» انگار منتظرند که وا بدهیم.
  • عکس همه علما هست، از حضرت آقا و امام گرفته تا روحانیونی که نظام اسلامی ما را قبول ندارند و در عمل و حرف ساز خودشان را می زنند.
  • 11:15، توقفی برای نماز. آقایان خوابشان برده... پاها، اذیت می کنند. بی خیال! هنوز 1000 ستونی راه مانده. شارژ گوشی ها تمام شده، هر کاری هم می کنم، نمی توانم توی پریزهای 3 تایی، بکنمش تو... خیلی محافظش سفت است.

    همه شیعیان آمده اند تا در حد توان به زائرین حرم ارباب خدمت کنند. حتی شیعیانی که بخاطر حکومتشان، در رنج و سختی و عذابند. تا جایی که در دستگاه های دولتی، بخاطر شیعه بودنشان استخدام نمی شوند. دلگرم شدم به دیدن موکب شیعیان عربستان... طرح نهایی موکب را هم زده بودند. ان شاءالله حکومت عربستان هم به دست شیعه بیفتد. و برویم بقیع را بسازیم...
        
  • 14:15 عمود 510، وسط جاده یک کامیون ایستاده و نارنگی پخش می کند. چقدر می چسبد... از هلال احمر، دوتا پماد گرفتم برای تاول ها و آخرش هم تسلیم مسکن ها می شوم.
  • اینجا خیلی ها دور از تمام مظاهر دنیا آمده اند، سر برهنه و پا برهنه... حتی در میان گل، خاک و سنگ... شاید بیشتر از امثال بنده هم پاهایشان زخم شود. اما در راه عشق، از همه چیز می گذرند... «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست»
  • گداهای اینجا کلاً مترقی هستند، یک بلندگو دستی هم دستشان می گیرند و از زیر چادر، حرف می زنند. بعضی ها هم به خودشان همین قدر هم زحمت نمی دهند و نوار ضبط شده پشت بلندگو می گذارند.
  • بعد ستون 600 یک موکب تمیز پیدا می شود. عمود 658، امشب حاج آقا پناهیان سخنرانی دارند. نزدیک 25 کیلومتر راه آمده ایم و دیگر این سه کیلومتر را توان نداریم. پیرزن مهربانی موکب دار است. برایمان پتو می اندازد، دخترش، کودکی شیرخواره دارد. دیر رسیده ایم و وسط راه سهممان می شود. آنقدر پاهایم را له می کنند که بی خیال خواب می‌شوم. دیدن جلوی پا، اینقدر سخت است؟!
  • هموطن میانسالی با دخترش از راه می رسد و همان پیرزن مهربان، به آرامی می گوید جا نداریم! زن، از خستگی بود به گمانم، هر چه دلش خواست گفت، آنقدر که اشک پیرزن را درمی آورد. درست نبود، این حرف ها... ما مهمانیم. کجای ایران، اینگونه از زائران پذیرایی می کنند.
  • زن مشهدی، می شود مترجم ایرانی ها، متولد نجف است و تا یازده سالگی در جوار حضرت پدر زندگی کرده.
  • زنی عراقی، وقتی پاهایم را می بیند، پیشنهاد می دهد از «بی بی» استفاده کنم. هر چه می گوید، منظورش را نمی‌فهمم. آخرش یک پوشک بچه نشانم می دهد. تشکر می کنم، اما با پوشک دیگر پایم توی کفش نمی رود.
  • باز هم فلافل شاممان است که زحمتش را آقایان می کشند. البته خود موکب، شام مختصری می دهد که به جایی نمی رسد...  کلا عراقی ها به «نخود» ارادت ویژه دارند. خیلی از غذاها با نخود پخته می شود، حتی قیمه شان. توی مسیر هم، هر جا صف بود، باید می فهمیدیم که صف فلافل است و لاغیر. از حق نگذریم، فلافل های خوشمزه ای دارند.
  • یکسری گوشی ها و شارژها را می دهیم آقایون شارژ کنند، اما آن ها هم پریز خالی پیدا نمی کنندو گوشی های شارژ نشده را باز می گردانند.
  • «نور» با مادرش آمده، دختری عراقی که عجیب به ایرانی ها شباهت دارد و دانشجوی داروسازی است. نماز می خوانند و بعد از شام، حرکت می کنند. نارنگی هم آخر شب پخش می کنند. سردی نارنگی، آدم را خنک می کند.
  • سینه زنی زنان عراقی، حال و هوا و سبک خودش را دارد. اساسی می خوانند و همراهی می کنند... حتی اگر نصف جمعیت خوابیده باشند. خیلی ناراحت کننده است که هیچ چیزش را نمی فهمم.
  • آقایان، یک دوش آب سرد می گیرند و خانم هایشان، اذعان می کنند که رنگ و رویشان باز شده.  لباس هایشان را هم می شویند. و همین جاست که لباس مشکی یکی از آقایان در ماشین لباسشویی با یکی دیگر عوض می شود. این لباس هم کهنه تر است و هم کوچک تر. بارانی شان را برعکس روی لباس می پوشند که کمتر ضایع باشد.
  • این لباس تا برگشت دوباره به نجف، همراهشان بود. موقع نماز، درش می آوردند. حکم غصب می تواند داشته باشد. به قول همسفر، تازه فهمیدم که چرا توی احکام، می گویند نمی شود با لباس غصبی نماز خواند. همیشه پیش خودم می‌گفتم مگر کسی که غاصب است، نماز هم می خواند؟!
  • تمام شب رد شدند و پایم را له کردند و تمام! همسفر می گفت، یکی که پایت را له کرد، بلند شدی ویک چیز هم گفتی... (شاید له کردن پا، خیلی دردناک نباشد، اما تاول ها، درد را تشدید می کند...) چراغ ها هم اصلاً خاموش نشد، کاملاً، پر نور، خوابیدیم... :|