⠀

⠀

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 5

حال  هشتم: سرگردانی
به هوای رسیدن أخوی و همراهی‌اش، نقشه نیاوردیم. GPS هم جواب نمی‌دهد، اینترنت هم که از اول نداشتیم. تماس‌های مسیریابی به نتیجه ختم نمی‌شود. به قاعده همیشگی، حرم تنها مکان مشترکی است که می‌شناسیم. باید از مسیر اصلی می‌رسیدیم، اما از مسیر خفیف آمده‌ایم و پیداکردن همدیگر قبل از حرم سخت می‌شود. نه آن‌ها می‌فهمند ما کجاییم، نه خودمان می‌دانیم چقدر از آنجا فاصله داریم. «مفقودین بین‌الحرمین» قرار می‌گذاریم.
در راه، آدم‌ها جایی برای ماشین و وسیله نقلیه نگذاشته‌اند. از ماشین، گاری و... خبری نیست. روی جسر الإمام العباس، اولین نگاه به حرم گره می‌خورد و دقایقی هوای دل همه بارانی می‌شود. تأمل می‌کنیم. همسفری سفر اولش است و چقدر همسرش اصرار کرد که بگذار با هم برویم و او دلش هوایی شده بود.
با زحمت به حرم می‌رسیم، شلوغ است، ازدحام است، خسته‌ایم، 12 ساعت پیاده‌روی دیگر رمقی برایمان نگذاشته و شلوغی اطراف حرم مانع می‌شود که بخواهیم جلوتر برویم و آخر در «مفقودین عتبة العباسیه» به انتظار اخوی می‌ایستیم.

شاید یک‌ربع، نیم‌ساعت، یک ساعت... کنار دیوار ایستادیم. دوستی که دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد روی جعبه میوه شکسته‌ای می‌نشیند. ما گمشده‌هایی بودیم که به انتظار ایستاده بودیم بلکه ما را پیدا کنند. آقاجان! می‌شود شما پیدایمان کنید؟


حال  نهم: دیدار
وقتی گل  از گل حاج‌آقا می‌شکفد و پسر جوانی را در آغوش می‌گیرد، می‌فهمم دوران سرگردانی تمام شد. أخوی با تکه نانی در دست می‌رسد. با خواهر هم احوالپرسی می‌کند و بار خواهر را بر دوش می‌کشد. هر چند خواهربزرگتر، اول ممانعت می‌کند و بالاخره با اصرارم، کیفش را به برادر می‌دهد. ما شاءالله برای خودش مردی شده، یازده سال پیش دیده بودمش، زمانی که فقط یک پسر بچه دبیرستانی بود.  نقشه گوشی را روشن کرده و جلو می‌رود و ما هم به دنبالش.
همسفرها مریض شده‌اند و حال جسمی‌ام از همه بهتر است. هر چه شب قبل به رفقا گوش‌زد کردم آب عسل قرقره کنید که برای گلودرد مفید است، فقط مرا دست انداختند که مگر عسل را قرقره می‌کنند و نتیجه گلو دردی شد که رنج وزحمتش برای خودشان از همه بیشتر است. درمسیر از هلال احمر دارو می‌گیریم. جیره‌بندی، نمی‌دانم 6 تا قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی بیوتیک قرار است حال کدام مریض را بهبود بخشد.

دو جا از خستگی گاری کرایه می‌کنیم، گاری سواری هم عالمی دارد. بعد از این همه خستگی، فقط می‌خندیم. وسط راه غذایی هم می‌خوریم و مسیر آخر ماشینی ما را به اقامتگاه می‌رساند. از ماشین که پیاده می‌شویم، أخوی تعارف می‌کند که کوله‌ام را بردارد. این‌بار محبتش را رد نمی‌کنم. واقعا شانه‌هایم تحمل ندارد. کاش نامه اعمالمان سبک‌تر از این کوله باشد.


حال  دهم: آرامش
حاجی عرب، اتاق پذیرایی خانه‌اش را وقف زوار کرده، بی‌هیچ ‌چشم‌داشت؛ دوستم پا که در اتاق می‌گذارد از خستگی گریه‌اش می‌گیرد، حق دارد، خستگی، غربت، تنهایی، مریضی ضعیفش کرده و همان جور با لباس خوابش می‌برد. أخوی، پدرش را به محل اسکان خودشان می‌برد. مدرسه‌ای است که بچه‌های مدرسه راهنمایی را آورده‌اند. مسئولیتی است که لااقل من هیچ‌وقت نمی‌پذیرم.
مهربان همسر حاجی، با اصرار لباس‌هایمان را می‌گیرد و در ماشین می‌اندازد. این شب آخری پاهایم تاول زده، اما نه به قاعده‌ای که نتوانم راه بروم. پیشنهاد چرب کردن کف‌پا و پوشیدن جوراب نایلونی برای جلوگیری از تاول، در چند روز پیاده‌روی خیلی مفید است. با طیب‌خاطر حمام را در اختیارمان می‌گذارد که خستگی را از تن به در کنیم. با چای، پرتقال وآب پذیرایی می‌کند.  تا حدود ساعت 8 شب می‌خوابیم. سفره شام مهیا می‌شود. هر آنچه دارند، می‌گذارند، فلافل، شور، کتلت، سوپ، سیب‌زمینی سرخ کرده هم هست و سالاد... صاحبجانه سفره رنگارنگی برایمان می‌چیند. نان‌هایش تازه تازه است و ما فقط خجلت‌زده با ایما و اشاره تشکر می‌کنیم. نه او فارسی بلد است و نه ما عربیِ لهجه را می‌فهمیم. هرچند حاجی و مادرزنش فارسی حرف‌می‌زنند و تا جا دارد از آن‌ها به زبان خودمان تشکر می‌کنیم. مهربان همسر حاجی، بعد از این همه زحمت، حالا آمده کنار مهمانان تا مهمان‌نوازی‌اش را تمام کند. عکس خردسالی فاطمه‌اش را می‌آورد ونشان می‌دهد، آنقدر خسته‌ام که نتوانم در جمع بنشینم و صحبت کنیم. ساعتی بعد أخوی برای خداحافظی از خواهرش می‌آید، قرار بود برود کاظمین و بعد ایران که بخاطر ما معطل شد و به کاظمین نمی‌رسد. کار دارد و باید برگردد. دم در با صاحبخانه حرف‌می‌زند که ما سرماخورده‌ایم. مهربان همسر برایمان بابونه و گل‌گاوزبان دم‌می‌کند.
پیشنهاد حرم‌رفتن از 12 شب، می‌رسد به 10 صبح. غیر از ما، سه‌نفر دیگر هم مهمان حاجی‌اند، مادری با دختر وعروسش. خیلی فرصت صحبت نداریم. تشک‌ها را پهن می‌کنیم و می‌خوابیم. صبح که بیدار می‌شویم، مادر و دختر وعروس رفته‌اند، هر چند ظاهرا دختر و عروس برمی‌گردند.
حال یازدهم: فرهنگ
عراقی‌ها زندگی خودشان را دارند، خانه‌هایشان در طبقه‌بالا، دورتا دور است و به هال وسط دید دارد. سرویس بهداشتی، زیرپله است و جلوی آن را دری گذاشته‌اند که روشویی باشد، اما حواسمان باید به بالاسر باشد. پله‌ها بصورت زیگزاک نیست و از بینش دید دارد. روی ماشین لباسشویی، روکش پارچه‌ای می‌اندازند، هنوز داخل خانه‌ها بخشی مفروش نشده و با کفش راه می‌روند. معمولاً در پذیرایی مبل‌ندارند و پشتی و تشک دور تا دور اتاق پذیرایی گذاشته‌اند. اما تلویزیون‌های بزرگ و 40 ایچی روی میزهای چوبی قدیمی حکایت از تقابل سنت و مدرنیته دارد. خانه‌ها پر از تمثال است و عکس‌های قدیمی آباء و اجداد. بوفه‌ها و آینه‌ها مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازد.
مهربانند و خونگرم و صمیمی و ساده، و هر آنچه دارند در طبق اخلاص می‌گذارند تا زائر حسینی راحت باشد. نمازشبشان ترک نمی‌شود. صدای حاج‌آقای صاحبخانه می‌آید که قبل از اذان بیدارشده و مشغول عشق‌بازی با محبوب خود است.

و بابت همه محبتشان، تنها کاری که از ما برمی‌آید طلب عافیت، سلامتی وعاقبت‌بخیری برایشان است. 


حال  دوازدهم: قرب ـ یکشنبه 30/8/95
ده صبح قرار داریم. با اینکه شب سپرده‌بودند خودتان هر چه می خواهید بردارید، اما حداقل من به خودم اجازه نمی‌دهم سراغ یخچال و آشپزخانه بروم. قصد خروج از در را داریم که مهربان همسر وحاجی بلند می‌شوند و وقتی می‌بینند هنوز صبحانه نخورده ایم، تدارک صبحانه می‌بینند و اجازه نمی دهند بدون ناشتایی از در خانه بیرون برویم. حاج‌آقا منتظر است، اما نمی‌شود از مهمان‌نوازی‌شان گذشت. ده ونیم بالاخره از خانه بیرون می‌آییم. أخوی، ما را به پدر خانمش سپرده که تا حرم ببرد. او هم پدری است مهربان و با ما مثل دخترهایش برخورد می‌کند. در دیدار اول زیارت قبولی می‌گوید و راه می‌افتیم. ماشین تا جایی که امکان دارد جلو می‌رود و تقریباً یک‌ساعت تا حرم پیاده می‌رویم، کنسولگری ایران را هم رد می‌کنیم و صف طویل ایرانیانی که پشت دوعابربانک ایستاده‌اند تا با کارت‌های بانکی ایرانی، دینار عراقی بگیرند.
 دو، سه ایست بازرسی را رد می‌کنیم. بعد از هر ایست، پیداکردن همدیگر کار سختی شده. سال‌های پیش همسفرهایمان قدبلند بودند و رشید، زمانی که دست بلند می‌کردند با یک نگاه دیده می‌شدند، اما دو حاج‌آقای همراهمان، متوسط القامتند و در میان عرب‌های چهارشانه و بلند،  به راحتی پیدا نمی‌شوند.
در ورودی باب‌القبله حرم، ستون می‌شویم و جلو می‌رویم. صدای اذان بلند می‌شود و روبرو، آخرین ایست بازرسی قبل حرم است. بعد از ایست، خیلی معطل می‌شویم تا همدیگر را پیدا کنیم. به شوخی به دوستم می‌گویم: «بیا بغلت کنم تا از آن بالا شاید پیدایشان کنی.»
از بین‌الحرمین وارد می‌شویم. حاج‌آقای همراه یا همان پدرخانم أخوی، اصرار می‌کند که عکس بیندازیم. و در همین حین یک عراقی گوشی را از ایشان می‌گیرد که خودشان هم در عکس باشند. 5 نفری عکسی با حرم حضرت ارباب و عکس دیگر را با حرم حضرت عمو می‌گیریم. یادگاری اربعین 95.
شواهد حاکی است که این بار اول و آخری است که حرم می‌آییم. دوری راه و قرار برگشت امشب به نجف، یعنی زیارت دیدار و وداع یکی است. حاج‌آقای همراه می‌گوید یکساعتی همین‌جا بنشینیم، دعا و نماز بخوانیم و برگردیم. چیزی نمی‌گویم، اما برای او که سفر اول است، شوق زیارت بیش از این است. پیشنهاد را او برای ماندن می‌دهد. قرارمی‌گذاریم بی‌خیال ناهار، تا 7 ـ 8 شب بمانیم. پدرخانم أخوی، با بزرگواری می‌پذیرد که دنبالمان بیاید، ولی لحظه خداحافظی می‌گوید: «می‌تونید تا کنسولگری بیاین؟»
مانده‌‌ایم در دوراهی عشق، حرم حضرت عمو نزدیک‌تر است و حرم حضرت ارباب دورتر؛ برخلاف عامه که می‌گویند اذن ورود به حرم باید از برادر گرفت، در ادعیه آمده، اول به زیارت حضرت ارباب برویم. حدیث را بر عرف مرجح می‌کنیم و راه می‌افتیم. کفش‌ها را دم‌در می‌گیرم و قرار را می‌گذاریم 7 شب، همین‌جا.
آن‌ها به زیارت می‌روند و من بعد از معطلی در دادن کفش‌ها وارد حرم می‌شوم.
کمی فضا بزرگتر شده و راه‌ها پیچ در پیچ. داخل حرم، بر خلاف بیرون، خلوت‌تر است. مفاتیح در دستانم می‌لرزد، اشک‌ها برای باریدن بهانه نمی‌خواهند. ظهور آقا، سلامتی رهبر، حفظ انقلاب، عاقبت‌بخیری و چهل سلام به نیابت از کاروان باپای دل.
ساعتی می‌گذرد و قصد حرم حضرت عمو می‌کنم. گرفتن کفش‌ها فقط وقت‌گیر است. پای پیاده تا حرم عمو می‌روم و در صف سرداب می‌ایستم. ضریح عباسی مردانه است و ضریح سرداب با فاصله‌ای از سرداب اصلی، زنانه. دو ردیف از دو سمت می‌آیند ودر کنار ضریح بهم ملحق می‌شوند.
با یک بوسه، عطش دیدار شعله می‌کشد. یکی از مسیرها، در قسمت میانی با مسیر خروج یکی است. از غفلت مأمور بهره می‌برم و دوباره در صف طویل انتظار می ایستم.
پنج‌بار دیگر تکرار می‌شود و هر بار انگار خادم حرم، نباید حواسش به حرکتم باشد. جمعاً 7 بار تا همان ضریح می‌روم وبازمی‌گردم.
حرم عباسی جا برای نشستن دارد. ساعتی در حرم می‌نشینم و از روی دفترم تمام نام‌هایی را که نوشته‌ام، می‌خوانم. همه دعاهای که گفته‌بودند بگویم را تکرار می‌کنم.  اینجا هم از طرف همه آن اربعین دل‌هایی که همراهم آمده‌اند، یک به یک سلام می‌دهم.
مناجات قبل اذان، حکایت از تمام شدن قُرب می‌دهد. دلتنگ هوای حرم امامم. وداع با عمو چقدر سخت است. عموجان! یکبار غیر اربعین بطلب، یکبار که بشود تا ضریح رسید و انگشتانم را دخیل ضریحت کنم. آقا ما تازه رسیده‌ایم...
در فشردگی جمعیت بار دیگر تا حرم عشق می‌روم. این‌بار در ورودی حرم، جایی که ضریح شش‌گوشه دیده می‌شود، می ایستم و جامعه کبیره می‌خوانم... السلام علیکم یا أهل‌بیت النبوه... چه کردند با شما ای‌خاندان نبوت، و معدن‌الرسالة و مختلف الملائکه و مهبط الوحی...
عقربه‌های ساعت از همدیگر پیشی می‌گیرند و ما را از حسین (علیه‌السلام)جدا می‌کنند. عنوان یکی از غرفه‌های حرم نظرم را جلب می‌کند: نمایشگاه برکات حسینی... وارد که می‌شوم، می بینم نمایشگاه نیست، فروشگاه حرم حسینی است. از پرچم و سنگ  وانگشتر و... اما حیف که پولی همراه ندارم.

مهمانی تمام شد. سهمم از یکسال دوری، فقط 6، 7 ساعت بود. شکر که امسال زنده بودم و به حرم آقا رسیدم. الحمدلله


حال  سیزدهم: وداع
«استودعکم الله واسترعیک...» را با هق‌هق گریه تمام می‌کنم. یک ربع به هفت، سر قرار که می‌رسم، دوستان منتظرند. از سمت تل زینبیه، حرم را دور می زنیم و از باب‌القبله، به سمت کنسولگری می‌رویم. وسط خیابان را نوار کشیده‌اند و دسته‌های عزای حضرت ارباب، یکی یکی و به دنبال هم وارد بین‌الحرمین می‌شوند. امشب، شب اربعین است به تقویم عراق و شام اربعین به وقت ایران.
ایستگاه‌های بین راه مثل همیشه هوای جسم زوار را دارند، دل همه که بارانی است. در راه کلی خدا را شکر می کنم که حاج آقا پیشنهاد داد خودمان تا کنسولگری بیاییم، وگرنه آمدن تا حرم با این ازدحام، به قاعده حداقل یکساعت طول می‌کشید.
نیم‌ساعت بعد، دم کنسولگری هستیم. بوی قورمه‌سبزی، فضا را پر کرده، دو ظرف می‌گیریم. هر چند هیچ‌وقت در قید غذا نبوده‌ام، اما برنج هندی غذا، که از ظهر مانده و حالا موقع گرم‌شدن، مغز آن سفت است و مزه خامی می‌دهد، باعث می‌شود همان دوغذا را هم تمام نکنیم. حیف است کنسولگری ایران، غذا را بجای برنج ایرانی با برنج هندی بپزد.
حاج‌آقا می‌رسد. یکی از دوستان تا هلال احمر مجاور می‌رود و باز با جیره دارو برمی‌گیرد. قسمتی را پشت وانت می‌نشینیم. حدود ساعت 9، 9 ونیم پشت در هستیم و با زبان بی‌زبانی می‌فهمانیم که همه چیز مهیا بوده و شام و چای را در مسیر خوردیم. خبر رسیده که حاج‌آقای پدر مریض است، قرار می‌شود شب را استراحت کنند و بعد نمازصبح راه بیفتیم. وقتی خانه می‌رسم گوشی‌ام خاموش شده، به همه زنگ می‌زنم، مادر کمی نگران شدند. خواهر قم است، خواهرزاده با کلی اصرار خواهر، وقتی گوشی را می‌گیرد، بعد از احوالپرسی، به صرف دقیقه‌ای899 تومان، برایم «خونه مادربزرگه، هزارتا قصه داره...» می‌خواند. هزینه چه اهمیتی داد، وقتی شیرین‌زبانی‌اش، روح آدم را تازه می‌کند.

 قبل از خواب  از صاحبخانه هم خداحافظی می‌کنیم و حلالیت می‌طلبیم. فردا بعد از نماز صبح، قرار است به نجف بازگردیم.


حال چهاردهم: اربعین ـ دوشنبه 1/9/95
بامداد اربعین، نماز خوانده و وسایل را جمع می‌کنیم و به انتظار تماس حاج‌آقا می‌مانیم. هر چه می‌گردم دفترچه‌ام را پیدا نمی‌کنم، یحتمل دیروز از کیفم افتاده. این اواخر کمی «غُر»‌هایم را نوشته‌بودم، شاید بخاطر همان بوده، باید از همه چیز گذشت... مهم رسیدنم بود که اسبابش مهیا شد، و اگر نبودند همین همراهان، شاید مرا هم نمی‌طلبیدند.
 با فاصله نیم‌ساعت بعد نماز زنگ می‌زنند. تا سر خیابان می‌رویم. ماشینی ما را به گاراژ می‌رساند. اما اینجا فقط به سمت کاظمین و سامرا وسیله هست، وسیله دیگری ما را تا گاراژ نجف می‌رساند. طلوع آفتاب نزدیک است و ما نگران وسیله که اگر دیر برویم، به پرواز نمی‌رسیم.
بعد از یک ربع معطلی، بالاخره با یک تاکسی مدل بالا، از قرار 50 هزار دینار عراقی، یعنی 150 هزار تومان ایرانی به توافق می‌رسیم که ما را به نجف برساند. داخل ماشین که می‌نشینیم. زیارت اربعین را برای آخرین‌بار درمی‌آورم. بالای زیارت‌نامه نوشته: هنگامی که روز بالا آمد، خطاب به امام حسین می‌گویی: اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ... و آقا هوای دلم را داشت که هوای همسفری‌ها را داشتم. وقتی نگران نرسیدن بودند، با اینکه دلم می‌خواست روز اربعین برای ساعتی کربلا باشم، پذیرفتم که شب اربعین بازگردیم. اما کارمان به گونه‌ای دیگر رقم خود که روز اربعین در حریم حسین باشیم به قاعده ساعتی فقط... الحمدلله

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 4

سفر دوم: سفر بالحسین(علیه‌السلام) فی الحسین(علیه‌السلام) ـ سه‌شنبه 25/8/95
ساعت 15 به وقت محلی
این طریق با «یا علی(علیه‌السلام)» شروع می‌شود، با حسن(علیه‌السلام)امتداد می‌یابد و به مقصد حسین(علیه‌السلام)می‌رسد، تا «قاب قوسین أو أدنی». اینجا محل نظر است و منظر و نظاره. و هر منظرش حال است، حال را در عرفان، حال نامیده‌اند: «لإمکان ان یحول السالک عنه»«بدان علت که سالک از آن می‌گذرد» و اینجا هم عاشق باید از آن عبور کند تا به او برسد.

***
 از نجف تا کربلا، از پدر تا پسر، از علی(علیه‌السلام) تا حسین(علیه‌السلام)، از عدالت تا عشق، از غدیر تا عاشورا، جای چیز دیگری نیست و همه در او معنا می‌شوند؛ تکثری که به واحد می‌رسد و وحدتی که تکثیر می‌یابد. حال منم و کوله‌بار و شوق دوباره رسیدن به آستان معشوق. از شعف حضور، شاید کسی گمان برد نخستین بار است که پا در طریق عشق می‌گذارم؛ و هر بار مشتاق‌تر از قبل. هر زائر، قطره‌ای از دریای بیکرانی است که در روز اربعین، خروشان و استوار، غمگین وعزادار، سیاه‌پوش و ماتم‌زده نگین حرمین را در آغوش می‌کشند. عاشقانی که می‌روند با امام عصرشان بیعت کنند که تا آخرین قطره خون در رکابشان می‌مانند.
مسیر زیر گام‌های ما، استوار نیست، رونده است. او هم به قدر خود در رسیدن یاری می‌رساند. قرار نمی‌گذاریم که چه روزی برسیم، هر چند دل‌هایمان شب جمعه کربلا بخواهد، اما بعید است برسیم.

از صبح بیدار بوده‌ایم، استراحت نکردیم، ساعت 3 تازه راه‌افتاده‌ایم، بالاخره در موکبی در ستون 120 نجف، اتراق می‌کنیم. خوابگاه خانم‌ها، کانتینر است و همین باعث می‌شود شب سردی را پشت سر بگذاریم. دست و پا شکسته با خادمین موکب، عربی و فارسی حرف می‌زنیم. قرار را برای بامداد، ساعت 1 می‌گذاریم. بالاخره خواب راه خود را پیدا می‌کند. ظاهراً کسی با زنگ بیدار نمی‌شود. مسئولیت بیدارباش هم بر گردن من می‌افتد.


حال اول: طریق‌ یا حسین ـ چهارشنبه 26/8/95
چهارنفریم، انگار قرار است هر کسی تنها برود؛ وقتی هم که با هم‌ایم سکوت بینمان حکم‌فرماست. دوستان تجربه اربعینی ندارند و هرکدام برای خود می‌روند، و انگار فقط من باید حواسم باشد که کسی جا نماند، عقب نباشد، جلو نرود. امسال از لحاظ پزشکی و دارویی مجهز آمده‌ام. حواسم به خوردن و خوراندن ویتامین و مسکن است و نیز چرب‌کردن پاها، زانو، کمر.
مسیر را می‌رویم، تند و کند، آهسته و سریع و اوضاع دو همسفر، مثل سال اول من شده، زانو، کمر، کف پا... می‌فهمم چه می‌کشند و می‌دانم اذیت می‌شوند و غبطه می‌خورم به اجری که می‌برند. هر چند کمی از سخت‌ها از بی‌دقتی ناشی می‌شود. بی‌دقتی در انتخاب کوله مناسب؛ دوست اول، کوله سنگینی آورده و دیگری کوله‌اش بند کمر ندارد، و این یعنی شانه‌ها در طول مسیر بیش از اندازه درد می گیرد.
 أخوی داستان ما هم مرز خیلی معطل می‌شوند و تا بیاید نجف و از آن‌جا راه بیفتند، پنج‌شنبه می‌شود. یکراست با ماشین تا حدود ستون 1000 می‌روند و مابقی را پیاده طی می‌کنند.
این بار سفر سختی بود، اما نبود. شاید باید قبل از سفر به جز توصیه‌های مجازی، یک جلسه توجیهی برای دوستان می‌گذاشتم، تا کمی فضا بیشتر دستشان بیاید، تا یکی را سرگروه کنیم و حرف و حدیث‌های طول مسیر کم شود و حرف آخر را یکی بزند. البته کم بود هر چند کاش کم‌اش هم نبود و شاید مقصرش حقیر بودم. بی‌انصافی است اگر نگویم بسیار اتفاق افتاد که تجربیاتم استفاده شد و خیرش به خود دوستان رسید.
اما با اینکه بارها خوانده‌ بودم «آزموده را آزمودن خطاست» اما گاه رفقا به سبک خودشان می‌روند و نصایح و پندهایم اصلا گوش شنوایی ندارد و از باب تبعیت، همراه می شوم، هر چند می دانم عاقبتش چیست.
در طول مسیر، هر وقت وسیله‌ای می‌خواهند، جواب می دهم «دم دسته، صبر کن...» و بعد از دو، سه بار با خنده و شوخی می پرسند: «مهدیه!تو چرا همه چیت دم‌دسته!» و این غیر از مزیت کوله خوب با جیب های زیاد، کمی تجربه است که می دانستم چه وسایلی در طول پیاده روی نیاز می شود و باید بدون درآوردن کوله، به آن دسترسی داشت.
درمسیر، زمانی ناخودآگاه چشمم دنبال همسفرهای دو سال پیش است و زمان می‌برد تا یادم بیاید امسال همسفرهای همراه و همدل دیگری دارم. طعم حلاوت سفرهای سال‌های گذشته برایم تازه است. وقتی یکی‌ جلوتر بود و برمی‌گشت و با حرکت دست، به همدیگر علامت می دادیم یا عقب بود و منتظر میان خیل جمعیت که برگردم و او دست بلند کند. خاطرات دوسال همسفری،  ستون به ستون، قدم به قدم، لحظه به لحظه جان می‌گیرند و همراه می‌شوند.

حال دوم: هم‌ولایتی
چندبار به موکب‌های ایرانی می‌رسیم. موکب امام رضای ستون 800 خیلی جای خوبی برای شب ماندن است، اما حیف که ظهر می‌رسیم و قدر یک نماز و ناهار مهمان آنجاییم. نماز جماعت ظهر و عصر و نبات تبرک آستان رضوی که بین دو نماز به همه می‌دهند، حال و هوای دلمان را تا حریم طوس می‌برد... و اینجا چقدر دلتنگ گنبد رضوی می‌شویم.
روز دیگر باز برای ناهار به موکب رضوی می‌رسیم. ناهار تمام شده، هر چند مهربان مادری که سعادت خدمت به زائرین را دارد، برایم کنسرو می‌آورد که از قضا، جوجه است و دقایقی سفره‌اش دلش کنار سفره غذای ما باز می‌شود.
شبی را در موکب «حاضر غایب» صبح می‌کنیم. و شبی را در موکب ایرانی دیگری؛ جمع‌بندی‌ام از موکب‌های ایرانی یک نکته  است: ایرانی‌ها هنوز موکب‌داری بلد نیستند و باید از عرب‌ها یاد بگیرند. بلد نیستیم و باور هم نمی‌کنیم. قبول که ما پشتوانه تمدنی 2500 ساله داریم. همان پشتوانه‌ای که به کمک اعراب آمد و تشکیل حکومت اسلامی داد. اما موکب‌داری، رسم و رسوم خود را دارد. آنقدر که گاهی آدم را با مهمان‌نوازی‌شان خجلت‌زده می‌کنند. عرب‌ها هیچ وقت نمی‌گویند اگر غذا می‌خواهید، بروید بیرون موکب، خودتان بگیرید، یا تشک‌ها را جمع کنید تا سفره بیندازیم. خودشان می‌آورند، جا بود سفره می‌اندازند، نبود، نمی‌اندازند. یاد گرفته‌اند خدمت یعنی اینکه با تمام توان، در خدمت زائر امام حسین باشند و ما هنوز در این مسیر نو پاییم. و متأسفانه برخی هم‌وطن‌ها نیز همیشه و همه‌جا خود را محق می‌دانند، دیر می‌رسند، در طول مسیر فکر جا نبوده‌اند و در موکب های ایرانی توقع دارند همه فشرده بخوابند تا آن‌ها هم جا داشته‌باشند. اما لحظه‌ای گمان نمی‌برند اگر کمی زودتر فکر جا می‌کردند و برنامه را تنظیم، لازم نبود التماس جا کنند؛ نه خودشان اذیت می‌شدند و نه دیگران را به مشقت می‌انداختند. قبول دارم سفر اربعین، سفر گذشت است، اما کاش همه یادبگیریم مراعات کنیم.
از طرف دیگر، حال و هوای موکب‌های ایرانی وطنی است، خبری از تمثال‌های ریز ودرشت نیست، پر از عکس‌های اماکن مقدسه و بنرهایی چشم‌نواز که فضا را معنوی می‌کند... آشپزها همه دستکش دست می‌کنند، همه فارسی حرف می‌زنند، طعم و بوی چای ایرانی‌اش آدم را مست و دلتنگ وطن می‌کند.

حال سوم: همرنگی
هر چه می‌گذرد، سال تا سال، بیشتر شبیه هم می‌شویم تا جایی که گاهی تشخیص ایرانی و عرب، سخت می‌شود. ایرانی‌ها و عرب‌ها اصطلاحات اولیه را از هم یاد گرفته‌اند. می‌روم موکبی عربی و می‌گویم: «ماء الساخن» و جواب می‌دهد: «آب جوش می‌خوای؟!» یا در جواب محبتشان می‌گوییم: «رحم الله والدیک» و آنها به سیاق ما جواب می‌دهند: «خواهش می‌کنم به سلامت»
 همه جا چای ایرانی یافت می‌شود. به سبک ما دم می‌کنند و به عادت خودشان می‌جوشانند. طعم شای عراقی را بیش از چای ایرانی می‌پسندم. امسال تنوع پرچم کشورها بیشتر است. از ترکمنستان، انگلستان، ترکیه، هند، لبنان و... همه آمده‌اند تا روز اربعین قطره‌ای شوند در دریای بزرگ عاشقان حسینی. آنقدر تعداد زوار زیاد است که گاهی به جایی می‌رسیم وغذا تمام شده، اتفاقی که سال‌های گذشته، مصداقش را ندیدم. یعنی هیچ وقت، هیچ‌موکبی در ساعت بین 12 تا 3 غذایش تمام نمی‌شد. البته که روزی فراوان است و به همه می‌رسد. رسم پیاده‌روی‌های شبانه عمومیت یافته؛ سال قبل، شب‌ها به ندرت چای پیدا می‌شد و امسال نه مثل روز، اما به قاعده شب، نعمت فراوان است و روزی بسیار.
شبی به یک موکب می‌رسیم که زائرین را به فلافل دعوت می‌کند. من و دوستم ترجیح می‌دهیم بخوریم، اما وقتی صبر می‌کنیم، معلوم می شود هنوز فلافل آماده نشده، تصمیم به رفتن می‌گیریم که مردِ جوانِ خادمِ موکب، با زبان ایما و اشاره مانع می‌شود، برایمان صندلی می‌آورد، آتش می‌آورد. حسابی هوایمان را دارد که تا آماده‌شدن فلافل صبر کنیم. دیگر خجالت می‌کشیم که بلند شویم، اولین فلافل‌ها که آماده می‌شود، برایمان می‌آورد و وقتی می‌گیریم و تشکر می‌کنیم، لبخند رضایت بر روی صورتش نقش می‌بندد و خوشحال که دوزائر آقا دست خالی از موکبشان نرفتند و این احترام، فقط بخاطر اوست، که ما خاکیان زمینی، به اعتبار آبروی او و به عشق زیارتش، آبرو یافتیم که تکریم شویم.
***
امسال حتی یک لیوان شیر هم نمی‌خورم. تجربه شیرخشک‌ و پودر شیرهای سال‌های قبل کافی بود، بالاخره آنچه در بچگی تجربه نکردم، در بزرگسالی به آن رسیدم. اندر احوالات آنتن همراه اول هم باید معروض دارم که الحمدلله امسال نیز همراه اول، مثل سال گذشته آنتن دارد و بعد از 50 بار گرفتن، وصل می‌شود، اما اینترنتش به قاعده دایال آپ هم کار نمی‌کند، تقریباً نیست. چندباری دوستان در ایستگاه‌ها اینترنت توقف می‌کنند، بلکه بتوانند با دنیای مجازی مرتبط شوند. نهایت ارتباط دریافت دو پیام و ارسال یکی بود. سال گذشته انصافاً در موکب‌های ایرانی و شبستان حضرت زهرا، اینترنت با سرعت بالا در دسترس بود.
هر کدام شبی در طول مسیر، دوش می‌گیریم و به قاعده سالی جوان و پر طراوت می‌شویم. هر چند حاج‌آقا تصمیم می گیرد این کار را نکند.

حال چهارم: بهانه تجمیع
قرار است محبت او جمعمان کند و نه طرفداری از این و آن؛ قرار نیست که هیچ‌کس در این بین واسطه و جمع محبتمان شود و به طرفداری از حتی ولی‌فقیه، کسی را تخطئه یا تکریم کنیم. امسال تقریباً از بنر، پوستر و عکس آقایمان خبری نیست. خوشحال بودم که حرفشان زمین نمانده است.   اینجا همان جایی است که علیرغم میل‌باطنی باید گفت: سمعاً و طاعتاً. روی کوله‌ام بر خلاف سال‌های پیش، عکسشان نیست، اما تصویر رخ زیبای حضرت ماه، در میان دفترم لبخند می‌زند.
حال پنجم: مجتبی(علیه‌السلام)ـ جمعه 28/8/95
غروب جمعه به شهر پدری‌ام می‌رسم. مدینه امام حسن مجتبی(علیه‌السلام). امسال به نیابتشان گام برداشتم، به نیت ظهور قائم آل محمد (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف).
هر چند، چند کیلومتر در وسط راه را هم به نیابت از خانواده، شهدا، چهل رفیق طلبه که با پای دل همراهمند، همه کسانی که شماره‌شان روی گوشی‌ام ذخیره است، دوستان شبکه اجتماعی طلاب، اساتید، همکلاسی‌ها، فامیل، دوست، آشنا، رفیق، همسایه و هر کسی که حقم دینی دارد، از یک تا چند قدم بر می‌دارم و ثوابش را به امام هدیه می‌کنم. هر اسم را می‌خوانم و قدم می‌گذارم. می‌دانم کرامتشان آنقدر است که پای ملخی را از موری بپذیرند.
مدینه الامام الحسن المجتبی(علیه‌السلام) شهرکی است که سال گذشته در حال ساخت بود و امسال جای خوبی است برای ماندن. همه امکانات را به قاعده دارد. مطعم، مضیف و مستشفی که می‌شود همان رستوران، خوابگاه، درمانگاه خودمان؛ و زمین بازی، چمن‌کاری و فواره‌ها همه برای استراحت زوار فراهم شده‌است.
 اصلاً بین پدر و پسر، فقط جای این برادر خالی بود. و قطعاً حضرتش در میان، کریم‌تر میزبان است و شاید تنها میزبان که نباید یادمان برود اگر او نبود، هیچ وقت عاشورایی محقق نمی‌شد و او حلقه میانه بین پدر وپسر است، برادربزرگتر.
ولی زود است برای ماندن. ایستگاهی دارد برای امضای عهدنامه‌هایی با امام حسین(علیه‌السلام)، از سه عهدنامه، دو عهد را امضا می‌کنم: نماز اول وقت و احسان به پدر و مادر... عهدی بین من وامام. باشد که خودشان به پای‌بندی یاری رسانند. عهد سوم را امضا نمی‌کنم، نه از باب اینکه نتوانم، از آن جهت که الحمدلله میان سیئات اخلاقی که متأسفانه هنوز نفسم با برخی‌شان قرابت دارد، این عیب را ندارم. خدا را شکر دروغ‌گویی را نیاموخته‌ام.
درست در مجاورت کریم اهل‌بیت، سفره میزبانی کریمه اهل‌بیت گشوده شده و با کمی فاصله، غروب جمعه، حال وهوای دلمان جمکرانی می‌شود:
***
مولای من! مگر می‌شود دعوت‌کننده پدرتان باشد، اما شما نباشید... «لیْتَ شِعْرِی» و حالا کجا سکنی گزیده‌اید؟! مولای من «أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَى» کجا موکبتان را برافراشتید؛ «بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَى» کدام ستون «أَ بِرَضْوَى أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوًى» کجا می‌شود بوی شما را استشمام کرد، کی قرار است این جمعیت در حرم حسینی، مشتاق بایستند تا روز اربعین به امامتان، نماز عشق بخوانند... «عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى» همه را ببینیم جز شما؟ «وَ لا أَسْمَعُ لکَ حَسِیسا وَ لا نَجْوَى...» و همگی اصوات را بشنوم بجز صدای عشق؟

حال ششم: گم‌گشتگی
همین‌ حوالی حاج‌آقا را گم می‌کنیم. معمولاً جلوتر می‌رود. کمی فاصله که می‌گیرد، می‌ایستد و منتظر لشگر شکست‌خورده پشت‌سرش می‌شود. اما این‌بار هر چه جلوتر می‌رویم، حاج‌آقا نیستند. گوشی آنتن نمی دهد، بیش از نیم‌ساعت دنبال حاجی می‌گردیم. بعد هم به خیام حضرت عمو می‌رسیم. مضیف عتبة العباسیه، حیف که پر است و دیر رسیده‌ایم و جا برای مانیست. اما از پرتقال‌های بهشتی که در ورودی مهمانخانه حضرتش می‌دهند، بی‌نصیب نمی‌مانیم. اصرار دوستان به رفتن و تذکر من به زود ماندن، باعث می‌شود که آخرین شب، در چادری سکنی گزینیم و تمام شب به محض کنار رفتن پتو، از سرما یخ بزنیم. کمی احساس سرماخوردگی دارم، با آب‌جوش، عسل، بابونه، رتارین و آدول‌کلد، به خودم می‌رسم که وبال کسی نشوم و الحمدلله جواب می‌دهد. صبح دیگر از سوزش گلو خبری نیست.

حال  هفتم: وصال ـ شنبه بامداد 29/8/95
ساعت 1 بامداد، همه بیرون چادر جمع می‌شویم و از ستون 1124، راه می‌افتیم.  قرارهایمان بعد از یکی‌دوبار تغییر کرد. یعنی ساعت یک قرار می‌گذاشتیم و به حاج‌آقا می‌گفتیم ساعت 2 بیاید. اولین خطا این بود که ما ساعت‌هایمان را به وقت محلی تنظیم کرده بودیم و حاج‌آقا ترجیح می‌دادند با ساعتی به وقت ایران، قرارها را تنظیم کنند. این نیم‌ساعت اختلاف اول.
نیم‌ساعت دوم هم فرجه ما بود که حجم کارهایمان برای آماده‌شدن از حاج‌آقا بیشتر بود. انصاف داشته باشید، فقط در پوشیدن لباس‌ اینقدر تفاوت وجود دارد. آقایان با پوشیدن یک جوراب و نهایتاً کت، کاپشن یا پالتو، کفش‌ها را می‌پوشند، کوله را برمی‌دارند و حاضر می‌شوند. اما خانم‌ها بعد از پوشیدن مانتو، آستین، روسری، چادر، لباس‌گرم، جوراب می‌توانند کفش بپوشند وبا کوله بیرون بیایند. ضمن اینکه بعد از انداختن کوله، باید چادر را منظم کرد که جایی گیر نکند، زیادی بالا نیاید. به هر حال این هم توجیه‌زنانه.
 درمسیر دیگر از موکب‌های ساختمانی خبری نیست، و همه چادر است. در کنار آتشی توقفی می‌کنیم و ادامه مسیر می‌دهیم. در راه به عدسی ایرانی هم می‌رسیم. با ذوق می‌گیریم و خوش حال از اینکه غذای وطنی می‌خوریم، اما با اولین قاشق که در دهان می‌گذارم، حسابی آتش می‌گیرم، فکر کنم ظرف فلفل از دستشان داخل عدسی افتاده. البته یکی ازهمسفران، انگار بعد از قحطی به آب رسیده، انقدر که با آب و تاب و لذت آن یک کاسه را می‌خورد.
به گمانم احتمالاً سحر به کربلا برسیم، اما با توقف‌ها، ساعت 9 صبح، ورودی شهر کربلا هستیم  و الان در هوای حریم حرمیم و جسم خسته از مسیر است و روح سرمست رسیدن. دیگر جایی برای استراحت نیست. چند بار بعد از نماز صبح از بچه‌ها برای استراحت پرسیدم و جواب شنیدم خوبیم، برویم.