⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (4)

قدم اول:که عشق آسان نمود اول...

همان هفتم آذر، ظهر

حدود ساعت 1و 30 دقیقه وارد مسیر می‌شویم. قدم به قدم یاد سال قبل می‌افتیم. از روی پل آمدیم، اینجا نماز خواندیم... خاطرات سال قبل جان می گیرند وزنده می‌شوند. جمعیت خیلی بیش از سال گذشته است. تراکم جمعیت مرا یاد ستون 900 سال قبل، آن هم یک روز مانده به اربعین انداخت... الان 5 روز مانده و این همه جمعیت فقط ورودی نجف؟!

راه می‌رویم و حرف می‌زنیم. همسفر به همسرش می‌گوید: راستی می‌دونستی 182 تا ستون اول پوچه؟! ـ آقای فلانی! پوچ چیه؟!

ـ پوچه دیگه، وقتی جزو 1452 تا ستون نباشه میشه پوچ... :)

لبخند زدن توی عرب‌ها بیشتر شده، کمی از یادگاری‌هایی که داریم را پخش می کنیم. با دادن چند یادگاری، دیگر لازم نیست دنبال کسی بگردیم، خود بچه‌ها می‌آیند سراغمان، فقط باید حواسمان به دخترانه و پسرانه‌اش باشد. مال دخترانه، یک کش سر است و دوتا شکلات، و پسرها، یک پلاک یا بج (گل‌سینه‌های کوچکی که نام ائمه معمولا روی آن نقش بسته) و دو شکلات. حالا مال پسرها را می‌شود به دخترها داد، اما برعکسش خنده‌دار می‌شود.

ناهار باز هم فلافل نوش‌جان می‌کنیم. روزی‌مان هست دیگر... برچسب عکس شهید همدانی روی شیشه موکب خودنمایی می‌کند. و همین‌هاست مصداق «انما المؤمنون إخوه»

حدود ساعت 3، می‌رسیدم اول جاده عشق، اول مسیر عاشقی و عشق‌بازی، ابتدای «طریق یاحسین»، شماره‌های جدید و سبزرنگی روی ستون‌ها زده‌اند و هر ستون مزین است به نام وعکس یک شهید عراق...

چقدر زود گذشت، روزگاری همین عراقی‌ها در جنگی نابرابر و ظالمانه به خاکمان تجاوز کردند، شدند متجاوز و خیلی کشته دادند، کشته‌هایی که جز جهنم جایی برایشان متصور نیست و حالا شاید فرزندان همان نسل، مقابله زورگویان و اسلام‌ستیزان ایستاده‌اند، شهادت را برگزیدند و شده‌اند قله افتخار... حدود ستون 19 تصمیم به ماندن می‌گیریم. با کمی جستجو موکب مختارثقفی که ظاهر تمیزی دارد، می‌شود ایستگاه اول برای بیتوته. اولین نفراتی هستیم که وارد می‌شویم. به نظرم موکب‌های ابتدای راه، معمولاً به این زودی منتظر ورود مهمان نیستند. ظاهراً تجربه سفر در این ابتدای مسیر به کار نمی‌آید. اینکه بعد از ساعت 3، موکب خوب پیدا نمی‌شود.

     حق میزبانی را تمام می کنند.

دختر صاحبخانه برایمان آب می‌آورد. ساک‌ها را می‌گذاریم و همسفر یک ماساژ اساسی می‌دهدمان. عالی... استراحت، چای، نماز... زانوی پای راستم تقریبا قفل کرده وبه سختی تا می‌شود... خدایا! تازه اول مسیر است.

یادم می‌آید که مادر برای اینجور دردها، روغن شترمرغ را گذاشت در جیب‌های جانبی کوله همسفر. قشنگ زانویم را از زیر چرب می‌کنم و می‌بندم. یک ایرانی دیگر هم بدجور از پا درد می‌نالد، به او هم می‌دهم، بلکه فرجی شود.

شام، آبگوشت و سالاد باز هم بدون قاشق؛ این‌بار خودمان قاشق یکبارمصرف آورده‌ایم. عراقی‌ها خودشان خیلی راحت و بودن قاشق نوش‌جان می‌کنند. بعد شام مراسم عزاداری، روضه و سینه‌زنی برقرار است. می‌نشینم به تماشا کردن و همراهی در سینه‌زدن، اما هیچ‌چیز نمی‌فهمم. اینجا خواندن برای حضرت ارباب سن و سال ندارد، از دختر 20 ساله می‌خواند تا پیرزن 60، 70 ساله و همه همراهی می‌کنند، گاهی هم به‌جای سینه‌زدن، دست هم می‌زنند. (البته نه مثل دست‌زدن برای شادی) به هر نفر یک جفت جوراب سه‌ربع و یک آبمیوه خنک در حین مراسم می‌دهند... شاید خیرات روضه.

چندین دختربچه سه، چهارساله می‌شوند همبازی‌مان، می‌روند روی ایوان طبقه بالا، خاله صدا می‌کنند ودست تکان می‌دهند. دوست دارند و داریم که حرف بزنیم، اما زبان هم را نمی‌فهمیم. فقط اسم پرسیدن را یاد گرفتیم. اسمچ؟ مروه، سِکُون، فاطِن، فاطیما...

فاطن،دختری 13، 14 ساله، عکس حرم امام هشتم را می‌خواهد، پس‌زمینه گوشی‌اش هم تمثال است. :|  برایش بلوتوث می‌کنم. گوشی‌ام با سیم عربی قاط زده. با یک‌بار خاموش‌ـ‌روشن کردن، کلی پیامک می‌رسد. عروس و داماد یک‌ساعتی است که رسیده‌اند نجف و تازه فهمیده‌اند راه افتادیم. کمی گله‌مندند که چرا بدون ما راه افتادید. قرار می‌شود استراحت کنند و فردا با ماشین خود را به ما برسانند. یکی از آقایان خبر می‌دهد: در تنظیمات گوشی، شبکه موبایل را انتخاب کنید، Zain، آنتن همراه اول می‌آید. بله! بالاخره وصل می‌شود وتماس برقرار... مسواک و خواب روز اول پیاده‌روی را تمام می‌کند.

پدر، عشق، پسر (2)

روزها را می‌شمارم تا به تو واصل شوم

شنبه آخر آبان 1394

بر خلاف سال قبل، امسال از خیلی‌ها خداحافظی می‌کنم. دیگر همه بچه‌های حوزه می‌دانند آخر هفته عازمم، خداحافظی‌ها می ماند برای روز آخر که دوشنبه است؛ و دوشنبه تعطیل می‌شود به‌خاطر کنفرانس تهران و ترکش‌هایش به حوزه ما هم می‌رسد. باز مثل سال گذشته خداحافظی‌ها ختم می‌شود به چند پیامک.

بعد از ناامیدی از امانت گرفتن یک کوله خوب وسبک، و عدم وقت و همراه برای خرید کوله‌پشتی، آخرش به خرید اینترنتی رضایت می‌دهم. یک کوله 25 لیتری سبزرنگ که یکشنبه ظهر می‌رسد دم در خانه. نسبت به وزن و قیافه‌اش، خیلی سبک است. خواهر که می‌بیندش، می‌گوید بعید می‌دانم به کربلا برسد. بی‌خیال، یا می‌رسد یا نمی‌رسد دیگر، سه‌شنبه می‌رویم خداحافظی خانه پدربزرگ و برایمان دعای سفر می‌خواند... «ان الله قد فرض علیک القرآن لرادک الی المعاد ان شاءالله»؛ چهارشنبه از صبح تصمیم می‌گیرم گوشی‌ام را ریجستر کنم، تا کمی فضا بازشود برای برنامه اربعین؛ تمام شماره‌ها، پیامک ها، یادداشت‌ها را بک‌آپ می‌گیرم و خلاص. اما...

آخرین بک‌آپ پیامکی، انجام نشده و تمام پیامک‌های خداحافظی می‌پرد. نمی‌دانم چه سری است، اگر قرار است یاد کسی باشم، حتی یادش باید راهی بشود، به زور نمی‌شود یادش را برد. فقط پیامک های روز آخر ثبت می‌شود. دیگر وقت سر وکله زدن با گوشی را ندارم. راه می افتم به سمت امامزاده صالح (علیه السلام) هم برای تشکر ویژه، رخصت سفر و وداع با عزیزی که قرار بود او هم امسال راهی شود، اما... قسمتش نبود. آنقدر دل‌شکسته است که نتوانم با پیامک و تلفن حلالیت بطلبم.

برنامه اربعین را روی گوشی‌ام می‌ریزم، اما هر کاری که می‌کنم عضویتم را در سیستم نمی‌پذیرد، در نتیجه نمی‌شود از این طریق با کسی در ارتباط بود.

غروب تا مسجد محل می‌روم و دم در، با خادم مسجدمان خداحافظی می‌کنم. مقصد آخر هم داروخانه است برای گرفتن یک مشت ویتامین، پماد، مسکن و وسایل مورد نیاز به قیمت گزاف 75 هزار تومان! می‌رسم خانه، مهمان داریم و یک خواهرزاده فسقل که تا ده، یازده شب ول نمی‌کند. تقریبا بارم را می‌بندم. آخر شب خبر می‌دهند که پرواز به جای 12 ظهر، 3 بعدازظهر است.

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

روز حرکت پنج‌شنبه پنجم آذر 1394

اشتیاق وصال، نمی گذارد خواب به چشمانم برود...صبح آخرین کارم دوختن دوتا پاچه شلواربارانی است. کاربردش بماند. نزدیک ظهر، همسفرها هم می‌رسند.
مادر کلی تدارک دیده برای خوراکی‌ها، اما 25 لیتر کوله‌ام، پر شده... حواله‌می‌دهم به همسفری‌ها. و بالاخره راه می‌افتیم به سمت فرودگاه امام. خواهر دیشب آنقدر خسته شده که صبح همسرش هرکاری می کند، نمی‌تواند بیدارش کند. توی فرودگاه، پای تلفن با بغض خداحافظی می‌کند.

خرید ارز را کلاً و جزئاً فراموش کردیم، نه که امسال دیگر هزینه‌ای به آن صورت نداریم، یادمان رفت. صرافی فرودگاه امام به دادمان می‌رسد. باقی همسفرها می‌رسند. من تا حالا ندیده بودمشان، دوتا برادر که یکی‌شان با همسرش آمده. تابلوهای کاروان گوشه و کنار به چشم می‌خورد. کارت‌ها و چفیه‌های کاروان را می‌دهند. چفیه‌ای زردرنگ با نام مقدس حضرت عمو... خداحافظی‌ها طول می‌کشد. می‌رویم داخل. پلیسی که مرا می‌گردد، به پاچه‌های سنجاق شده که می‌رسد، با تعجب می‌پرسد: اینا برا چیه؟

- تو پیاده‌روی، جای عوض کردن شلوار که نیس، توی مسیرم پایین شلوار حسابی خاکی و گِلی می‌شه، این دوتا پاچه رو دوختم که تو مسیر بپوشم که دیگه پایین شلوارم خاکی و گلی نشه و برا نماز خصوصاً و خواب تمیز باشه. با تعجب لبخند می‌زند، چشم‌هایش پر است از التماس دعا... آخرش به زبانش جاری می شود: داری میری، برا مشکل منم دعا کن حتما... یادت نره. چشمی می‌گویم و خداحافظی می‌کنم، چند قدم که دور می‌شوم، انگار دلش راضی نشده: مژگانم. منو رو یادت نرها.

نماز را در نمازخانه سالن تحویل بار می‌خوانیم. اول قرار است بارها را ببریم در هواپیما، بعد تصمیم بر این می‌شود که تحویل دهیم... خانم همسفر برای کوله‌هایشان کیسه دوخته. ما هم می‌دهیم بسته بندی‌اش کنند.

بالاخره کارت‌های پرواز می‌رسد دستمان. عوارض خروج را هم کاروان پرداخت کرده، دمشان گرم... :) مهر خروج روی گذرنامه‌ها نقش می‌بندد به تاریخ 5 آذرماه 1394. دیدن هم‌مدرسه‌ای قدیمی در کاروان، از قضا همسفر جدید را هم می‌شناسد. کلا زمین برای ما اندازه گردو است، از هر طرفی می‌روم، بهم می‌رسیم. پرواز با تأخیری حدود نیم‌ساعت می‌پرد...

      مقصد: نجف

برخلاف سال پیش، پرواز خوبی است، جایمان خوب است، غذا عالی است. حدود 4 ونیم می‌رسیم فرودگاه نجف. معطلی فرودگاه نجف زیاد است. نفری باید ده دلار عوارض ورود بدهیم. کاروان مجموعاً پول همه را می‌دهد و قریب 3 ساعتی طول می‌کشد تا کل کاروان از گیت گذرنامه عبور کنند. نماز را در همین گوشه و کنارها می‌خوانیم. دریغ از یک کلمه عربی، هر چه هم بلد بودیم، الان خاطرمان نیست، اگر بفهمیم چه می‌گویند. به قول حاج‌آقا پناهیان، می‌روید کربلا دوباره احساس نیاز می‌کنید نسبت به خواندن عربی و باز می‌ماند تا سال دیگر...

در این سه‌ساعت معطلی، با همسفر جدید که قیافه‌اش هم آشناست، سر صحبت را باز می‌کنم. ازمنه، افراد و امکانی که بودیم و می‌رویم را وقتی با هم مرور می‌کنیم، به قول همسفر، انگار همسایه دیوار به دیوار بودیم. اینقدر که دوست و رفیق مشترک داریم.

در محوطه، کمی طول می‌کشد کوله را پیدا کنیم. همراه اول، علیرغم وعده‌های داده شده، امسال هم آنتن ندارد. باز هم اعتماد بی‌خود. 5 اتوبوس آماده ایستاده تا ما را به محل اسکان برساند. همسفر رفته کمک عوامل تا کاروان را جمع کند. دیرتر از همه می‌رسد و جای نشستن ندارد. نیم‌ساعت تا یک‌ساعت طول می‌کشد که برسیم به ستاد بازسازی عتبات عالیات، بین جمعیتی که ایستاده‌اند که ببیند جا می‌شوند یا نه، ستون می‌شویم و با کارت‌هایمان می‌رویم داخل. یک کارت اسکان هم می‌دهند. آقایان در همان سالن ورودی اسکان داده می‌شوند و به ما می‌گویند بروید طبقه سوم ساختمان انتهایی. همه منتظر آسانسور و ما پله‌ها را می‌رویم بالا. اتاق اولی که درش باز می‌شود، جاگیر می‌شویم. با تجربه‌های پارسال، می‌دانیم باید جایی بخوابیم که در عین نزدیکی به در، وسط راه هم نباشد. وسایل را هم باید پخش و پلا گذاشت که کسی جا را تنگ نکند.

اول می‌گویند مسئول کاروان می‌آید و جاها را مرتب می‌کند. بعد خبری نمی‌شود و خودمان پتو بالش و... را به تعداد برمی‌داریم. جا تمیز است، حمام دارد، دستشویی دارد، برای ما نسبت به پارسال بهشت است با آن اتاق مثلا هتل که از سروصدا و بوی فاضلاب تا صبح خواب راحت نکردیم. اینترنت همراه اول به راه است، با سرعت خوب.

در هواپیما و اتوبوس نخوابیدم که غسل زیارت را نگه‌دارم. در راه به حرم می‌رسیم و سلام می‌دهیم. «السلام علیک یا أبتاه!» تا شام بیاید، پیکسل‌هایمان را می‌ریزیم وسط و هرکس، هر تعدادی را که می‌خواهد انتخاب می‌کند. یکسری هم هدایایی است که عزیزی در تهران برای کودکان آماده کرده که علی‌الحساب نفری ده‌تا برمی‌داریم تا در مسیر بدهیم. بعد شام صحبت می‌شود که کی برویم حرم، چند قول که اول بخوابیم و حدود 2 برویم، یا الان برویم که اگر بخوابیم، بلند نمی‌شویم، شب جمعه است وزیارت شب جمعه را از دست ندهیم و...

از خستگی چشمانم باز نمی‌شود، همسفر می‌گوید: چشمات داره با دنیا خداحافظی می‌کنه... تو بخواب.