«فقط لازمه یک خوب داده باشی بجای عالی، فردا یه چیز از افطارت کم میشه... خب! دیگه فردا بهت پنیر نمیدیم.»
32)برو کنار
«برو کنار... راه باز کن.» شنیده بودیم برای اشراف چنین میکنند. اما اینجا خصوصاً وقتی بیرون مسجد بودیم، خادمها حواسشان بود که معتکفین، اولویت دارند در عبور و مرور و راه باز میکردند برای زودتر رسیدن به مسجد.
33)عزادار
احترام اکثر دوستان برایم ستودنی بود، لباسهای رنگارنگ و شاد روز اول، به احترام عمه سادات، در شب آخر سیاه شد... همه مشکی پوش عزای بانو بودند.
34)سربهزنگاه
داشتم وضو میگرفتم.. «دارن بیرون فیلم می گیرند، رفتین به دوربین نیگا نکنید یا دیرتر برید.» فکر کردم دم در مسجداند، رویم را کیپ گرفتم و آمدم بیرون، نمیدانم کدام شیرپاک خوردهای پیشنهاد داده بود صبح کله سحر بیایند دم وضوخانه خواهران فیلمبرداری.
35)شربت شهادت
«شربت شهادت کسی نمی خواد؟ تموم شدا...»
خادم خوش ذوق، سحر آخر با کتری شربت راه میرفت توی مسجد و لبخندی بود که بر لب دوستان مینشاند.
36) ؟!؟!
- این همه قرآن چی شد یهو؟!
رفته بود تجدید وضو، که خدام اعلام کردند هرکسی قرآن می خواهد بردارد و بقیه را بردند بیرون. رفت از دم مسجد یک قرآن گرفت و آمد.
37) امام
«امشب که خواستین برین بیرون، حواستون باشه که آقا وایسادن دم در، تشکر میکنن. سفارش میکنند که شما بعد این یک مقدار دیندارتر بمانید... یادتون نرود که آقا آمدهاند.»
38) جانشینی
قبول! برخی از چیزها، مابهازاء دارند، اما بعضی کارها نه...
نمیدانم کی قبل اعمال ام داوود گفته بود: «اگر از خوندن خسته شدید، میتونید بجاش آیهها رو نگا کنید! همون ثوابو داره!»
کدام قاموسی است که کلمه «نظر» را مترادف «قرائت» قلمداد کرده؟! اگر اینجوری بود که سه سوته اعمال تمام میشد.
39)سوت پایان
صدای اذان که بلند شد،هر طرف را که نگاه میکردی، چشمها خیس اشک بود... به چشم برهم زدنی تمام شد مهمانی خدا.
40) یک... دو... سه
خودش اعتکاف بود و همسرش مریض خوابیده بود توی خانه، زنگ زد که به خانم فلانی(از خدام)، بگو جواب تلفن همسرش را بدهد. چند دقیقه از رساندن پیام نگذشته بود که همان خادم، با لبخند، کیسهای داد دست دوستم: «مثلا اومدی اعتکافا... آقاتون فرستاده.» کیسه پر بود از خوراکی و البته میوه... تلفن را برداشت «دیوووووووووووونه! :) این چه کاریه کردی!»
22) از پدر ومادر سوا
- (با لبخند) تکذیب میکنم، از پدر جدا، از مادر سوا، اصلا آقای دکتر شیرازیه، و بنده تهرانی.
23)اعتکاف حقیقی
چندسالی میشد که اعتکافش ترک نمیشد، امسال توی یک خبرها خوانده بود که 200 نفر در مسجد کوفه معتکف شدند. شال و کلاه کرد و راه افتاد، از پرواز هم جا ماند و آخرش چارتر گرفت و رفت. شب 13 رسیده بود مسجد... فردایش میگفت هر روز صبح بلند می شود و میرود داخل حیاط، تمام اعمال مسجد را دور تا دور انجام میدهد.1
24)تبعیض
- کوفتش بشه... رفته مسجد کوفه! میگه قسمت زنونه نداره... من میرم راش میندازم. آبجی میگه از تو بر مییاد. نمیشه همون طرف قبر مسلم، قد یه چادر بهمون جا بدن.
شب خواب دیدم با هم رفتیم مسجد کوفه، چندتا خانم هم آنجا هستند.
25)افسردگی
مسجد پر بود از متولدین دهه 70، آخرش نفر جلوییمون بود که 74 ای بود... نمیدانم کی زمانه ما دهه شصتیها تمام شد که الان جوانها همه 70 ای هستند.... آدم افسردگی میگیرد، پیر شدیم رفت!
26)محاصره
علاقهام را به رشته علوم اجتماعی تکذیب نمیکنم، حتی یک زمانی فکر میکردم که بروم یک لیسانس علوم اجتماعی هم بخونم. اما نه تا این حد که در محاصره علوم اجتماعیها قرار بگیرم... باز هم صد رحمت که نفر جلویی مهندسی میخواند، وگرنه حلقه محاصره تکمیل میشد.
27)آشنای غریب
از روز اول قیافهاش از آشنایی بدجور روی اعصابم بود، اما هر چه فکر میکردم، بینتیجه بود، خیلی هم اطلاعات نمیداد. شب آخر اسمش را پرسیدم. یادم آمد. از همکلاسیهای دبستان بود، بعد از بیست سال و اندی، کپی بچگیهایش بود، مو نمیزد، هر چند مرا نشناخت یا نخواست بشناسد. هر چقدر ذوق کردم، دریغ از جمله محبت آمیز!
28) 40میت
«مُردم تا 40 تا میت رو ردیف کردم، همه تخت فولاد رو آوردم جلو چشم»
فقط آخرش را شنیده بود... بچه اصفهان بود.
29)دعای نو
صدرحمت به قبر! حداقل میتوانی پاهایت را دراز کنی، اینجا اندازه یک جنین جا داشتی... تازه با مسامحه، یک دعای دیگر هم در ایام اعتکاف به دعاهایم اضافه شد: «خدایا لطفا تو قبر بیشتر از این بهمون جا بده.»