⠀

⠀

تجربات 2 ـ عبور و مرور در مکه

* برای جلوگیری از شلوغی، ازدحام و...، از روز هفتم تا روز سیزدهم (یعنی مدت زمان اعمال حج)، جلوی تردد اتوبوس ها در محدوده مسجدالحرام، گرفته می شود. و این یعنی هر کس در مکه، با هر وسیله نقلیه ای، مسافرکشی می کند، حتی وانت. قیمت ها هم هر چه به روز آخر نزدیک بشوید، نجومی تر می شود.
مسیر ما تا مسجدالحرام، 2 ریال بود... تا روز آخر این مسیر شد 50 ریال؛ سال بعد که عزیزانی رفتند، گفت تا 150 ریال هم رسید. این یعنی عدم مدیریت. یکی نیست که بگوید آخه آدم عاقل، برای جلوگیری از ترافیک و ازدحام، بجای جمع کردن اتوبوس ها که 70، 80 نفر حداقل داخلش جا می شدند، ماشین های شخصی را جمع می کردید... اینجوری که خیابان ها خلوت تر می شد خب.

از روز هفتم که اتوبوس ها، جمع می شوند، فکر می کنی آب شدند و رفتند توی زمین. آن قدر که اولین بار که می بینی اتوبوسی در کار نیست، شک می کنی که نکند توی ترافیک گیر کرده باشند، آن همه اتوبوس! و شاید هم فکر کنی، کمی پیاده بروم، به اتوبوس بعدی می رسم... اما زهی خیال باطل.

از روز هفتم، دیگر هیچ وسیله نقلیه ای، طرف صفا ومروه و از تونل آن سمت، عبور نمی کند. درست است که مسیر عزیزیه، آن سمت است، اما به هیچ عنوان، از آن طرف، قصد هتل نکند که باید تا جلوی هتل های کریستالات، پیاده گز نمایید...

* برای سوار شدن بر روی هر وسیله نقلیه ای، خودتان را آماده کنید، حتی پشت وانت بدون حفاظ؛ اصلا هم فکر نکنید که خب، حالا یک ماشین دیگر پیدا می کنم... آنجا درست است که شهر است، اما همان وانت، حکم لنگه کفش در بیابان را دارد.

* راننده های عربستانی، اصلا اعصاب ندارد، این یعنی خودتان را برای هرگونه برخورد آماده کنید. البته در برخورد با خودتان، حتما جلویشان دربیایید؛ اما در فحش دادن ـ که اصلا نمی فهمیدم هم چه می گویند ـ و بوووووووووووووووووووووووووووووق زدن، به خودتان مسلط باشید. توی ترافیک، کلا یک دستشان رو بوق است و جلو می روند. عمق فاجعه، مسیر بعدی رفت و آمد، زیر پل، سمت باب عبدالعزیز است. (البته شاید با تخریب های این چندساله هم، آنجا تغییر کرده باشد.) یعنی توی ترافیک، زیر پل، تونل، صدای بوق، بدجور روی اعصاب است. وحشتناک!

* تنها سوار ماشین نشوید، چه تاکسی و چه شخصی، مگر اینکه ون باشد و مسافر داشته باشد. واقعا امنیت ندارد... واقعا!

* دم مسجدالحرام، حتما اول قیمت را با راننده، طی کنید و بعد سوار شوید. معمولا قیمت جلو و عقب وانت، داخل و سقف ون و... با هم فرقی ندارد. برای همین سعی کنید جای راحت بنشینید.

* محض تأکید، در ساعات شلوغ، خصوصا بعد هر نماز، سعی کنید از مسجدالحرام خارج نشوید. به غایت شلوغ است، آن قدر که دور از جان، به غلط کردن می افتید؛ و چون خیلی راه آمده اید، حوصله برگشتن هم ندارید.

*اهل سنت، شب نهم را در منی می گذارند... برعکس ایرانی ها که همه سعی می کنند شب نهم به عرفات رسیده باشند. پس دیدن زنان عرب با بقچه های بزرگشان و مردان با بارهایشان، در روز هشتم برایتان عجیب نباشد... (یکهو خیلی در سطح شهر، زیاد می شوند.) البته ناگفته نماند که جزو مستحبات اعمال، در کتب مناسک است که شب نهم در منی گذرانده شود. اما معمولا کسی حال ندارد که زوار ایرانی را یکبار شب نهم ببرد منی، و یک بار روز دهم. اینقدر هم نمی شود خارج از برنامه حرکت کرد.

*روزهای قبل و بعد اعمال، که اتوبوس ها هستند، واقعا غنیمتی است. مسیر اتوبوس ها، به گونه ای طراحی شده که تقریبا از جلوی همه هتل های ایرانی، عبور نماید. معطلی هم ندارد. برای همین اگر مسیر اتوبوس ها را شناسایی کنید، خیلی به نفع جیب و وقتتان است.

* این بند برای آن هایی است که می روند دنبال خرید و...؛ قبول، خرید سوغات، مستحب است... اما در شرایط امروز که کلا عربستان این پول ها را خرج دشمنی با شیعه می کند، بهتر است تا جایی که می توانیم نرویم دنبال خرید؛ توصیه حضرت آقا هم همین است.  (اگر یک زمانی مشرف شوم، دیگر دنبال خرید نمی روم، شاید نهایتش برای خواهرزاده فسقل، یک چیزی خریدم. شاید هم یک چیز از ایران بخرم و ببرم تبرک کنم... همین!)

اما

اگر رفتید... برخی از فروشگاه های بزرگ، چه در مکه و چه در مدینه، سرویس های رایگان گذاشته اند برای حجاج، برخی هم وقتی می رسی دم فروشگاه، راننده با تو می آید داخل و و به ازاء هر مشتری که بیاورد، درصد می گیرد. پس اینجا هم تا می توانید صرفه جویی کنید.

سلام... صدا میاد؟!

شاید کمی گران شود، اما می ارزید...
اینکه بنشینی در بیت الله، مسجد النبی یا هر جای متبرک دیگر
و زنگ بزنی به یک فامیل، دوست، استاد، همکار...
عجیب حال همه منقلب می شود، و عجیب تر آنکه تا سال ها این محبت فراموششان نمی شود؛ هنوز هم دوستانی هستند که وقتی مرا می بینند، می گویند یادش بخیر، خیلی لطف کردی که زنگ زدی...
کاش
دریغ نکنیم این محبت های کوچک را از دوستانمان، خانواده مان و اطرافیانمان.

عکس نوشت: عکس تزئینی است... شماره اش هم همینجوری نوشتم... لطفا مزاحم نشوید.

البته یک خاطره خیلی بد هم از همین تلفن زدن ها دارم...
روز یازدهم ذی الحجه بود، به تاریخ ایران می شد عید قربان؛ عصر بود و نشسته بودم توی چادر... زنگ زدم به یکی از دوستان
- الو، سلام علیکم... (خودش نبود، حدس زدم مادرشان باشد...) عید تون مبارک...
معرفی کردم، گفتند که گوشی راضیه، دست ایشان است...
- بازم راضیه، گوشی اش رو با شما عوض کرده، شرمنده مزاحم شما شدم...
- نه...
- امکانش هست که با خودشون صحبت کنم؟!
- الان نمی تونه صحبت کنه...
- (حرف زدن مادرش، کمی با منّ منّ بود...) خوبه حالش؟!
- راستش...
شوکه شدم...
انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم؛ تصادف کرده بود و الان ICU بود*... البته مادرشان گفت که به هوش است، اما گفتند باید تو ICU بماند. هر چه اصرار کردم، همین را تحویلم دادند... التماس دعا گفتند و قطع کردم.
طاقت نیاوردم، زنگ زدم به صمیمی ترین دوستش، سارا... هنوز خبر نداشت،  گفتم زنگ بزند و بپرسد، شاید مادرش ملاحظه دوری ام را کرده و همه چیز را بهم نگفته است. او هم زنگ زد، و چیزی بیشتر دستگیرم نشد.
دل تو دلم نبود، راضیه، بدون اغراق یکی از مهربانترین و آرامترین دوستانم بود و البته همسایه کوچه پشتی... چند روز بعد، سارا خبر داد که آوردنش توی بخش، زنگ زدم خواهرم، قضیه را گفتم و خواهش کردم برود بیمارستان دیدن راضیه... هنوز یادم است، بعد از اعمال بود و توی یک ون داشتم می رفتم طرف مسجدالحرام، بین خواب و بیداری بودم، خواهرم از بیمارستان زنگ زد، گفت الان پیش راضیه است و الحمدلله حالش خوب است، دست آخر راضی نشدم، گوشی را داد به راضیه، با او حرف زدم و آرام گرفتم...
هر چند بعد از برگشتن و تجویز دو هفته ای عدم ملاقات به دلیل امکان انتقال آنفولانزای نوع A، بعد از دو هفته رفتم دیدنش... خوب بود الحمدلله... اما چیز زیادی از بیمارستان در یاد نداشت، یادش بود که خواهرم آمده بود بیمارستان، اما حرف زدن تلفنی مان خاطرش نبود؛ هر چند حضور ذهن نداشت، اما همان صحبت تلفنی بود که مرا با فرسنگ ها فاصله، آرام کرد.
پ.ن:
* راضیه، خودش رانندگی می کند و اتفاقا دست فرمانش هم خوب است. وقتی خبر تصادف را شنیدم و اینکه ضربه به سرش وارد شده، مطمئن بودم که راضیه خودش پشت فرمان نبوده، چون انصافا خیلی مقید به بستن کمربند است... حدسم درست بود، ماشین را پارک کرده بود و داشته کنار خیابان راه می رفته که یک ماشین زده بود بهش. و خدا رحم کرد به همه...