⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (2)

روزها را می‌شمارم تا به تو واصل شوم

شنبه آخر آبان 1394

بر خلاف سال قبل، امسال از خیلی‌ها خداحافظی می‌کنم. دیگر همه بچه‌های حوزه می‌دانند آخر هفته عازمم، خداحافظی‌ها می ماند برای روز آخر که دوشنبه است؛ و دوشنبه تعطیل می‌شود به‌خاطر کنفرانس تهران و ترکش‌هایش به حوزه ما هم می‌رسد. باز مثل سال گذشته خداحافظی‌ها ختم می‌شود به چند پیامک.

بعد از ناامیدی از امانت گرفتن یک کوله خوب وسبک، و عدم وقت و همراه برای خرید کوله‌پشتی، آخرش به خرید اینترنتی رضایت می‌دهم. یک کوله 25 لیتری سبزرنگ که یکشنبه ظهر می‌رسد دم در خانه. نسبت به وزن و قیافه‌اش، خیلی سبک است. خواهر که می‌بیندش، می‌گوید بعید می‌دانم به کربلا برسد. بی‌خیال، یا می‌رسد یا نمی‌رسد دیگر، سه‌شنبه می‌رویم خداحافظی خانه پدربزرگ و برایمان دعای سفر می‌خواند... «ان الله قد فرض علیک القرآن لرادک الی المعاد ان شاءالله»؛ چهارشنبه از صبح تصمیم می‌گیرم گوشی‌ام را ریجستر کنم، تا کمی فضا بازشود برای برنامه اربعین؛ تمام شماره‌ها، پیامک ها، یادداشت‌ها را بک‌آپ می‌گیرم و خلاص. اما...

آخرین بک‌آپ پیامکی، انجام نشده و تمام پیامک‌های خداحافظی می‌پرد. نمی‌دانم چه سری است، اگر قرار است یاد کسی باشم، حتی یادش باید راهی بشود، به زور نمی‌شود یادش را برد. فقط پیامک های روز آخر ثبت می‌شود. دیگر وقت سر وکله زدن با گوشی را ندارم. راه می افتم به سمت امامزاده صالح (علیه السلام) هم برای تشکر ویژه، رخصت سفر و وداع با عزیزی که قرار بود او هم امسال راهی شود، اما... قسمتش نبود. آنقدر دل‌شکسته است که نتوانم با پیامک و تلفن حلالیت بطلبم.

برنامه اربعین را روی گوشی‌ام می‌ریزم، اما هر کاری که می‌کنم عضویتم را در سیستم نمی‌پذیرد، در نتیجه نمی‌شود از این طریق با کسی در ارتباط بود.

غروب تا مسجد محل می‌روم و دم در، با خادم مسجدمان خداحافظی می‌کنم. مقصد آخر هم داروخانه است برای گرفتن یک مشت ویتامین، پماد، مسکن و وسایل مورد نیاز به قیمت گزاف 75 هزار تومان! می‌رسم خانه، مهمان داریم و یک خواهرزاده فسقل که تا ده، یازده شب ول نمی‌کند. تقریبا بارم را می‌بندم. آخر شب خبر می‌دهند که پرواز به جای 12 ظهر، 3 بعدازظهر است.

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

روز حرکت پنج‌شنبه پنجم آذر 1394

اشتیاق وصال، نمی گذارد خواب به چشمانم برود...صبح آخرین کارم دوختن دوتا پاچه شلواربارانی است. کاربردش بماند. نزدیک ظهر، همسفرها هم می‌رسند.
مادر کلی تدارک دیده برای خوراکی‌ها، اما 25 لیتر کوله‌ام، پر شده... حواله‌می‌دهم به همسفری‌ها. و بالاخره راه می‌افتیم به سمت فرودگاه امام. خواهر دیشب آنقدر خسته شده که صبح همسرش هرکاری می کند، نمی‌تواند بیدارش کند. توی فرودگاه، پای تلفن با بغض خداحافظی می‌کند.

خرید ارز را کلاً و جزئاً فراموش کردیم، نه که امسال دیگر هزینه‌ای به آن صورت نداریم، یادمان رفت. صرافی فرودگاه امام به دادمان می‌رسد. باقی همسفرها می‌رسند. من تا حالا ندیده بودمشان، دوتا برادر که یکی‌شان با همسرش آمده. تابلوهای کاروان گوشه و کنار به چشم می‌خورد. کارت‌ها و چفیه‌های کاروان را می‌دهند. چفیه‌ای زردرنگ با نام مقدس حضرت عمو... خداحافظی‌ها طول می‌کشد. می‌رویم داخل. پلیسی که مرا می‌گردد، به پاچه‌های سنجاق شده که می‌رسد، با تعجب می‌پرسد: اینا برا چیه؟

- تو پیاده‌روی، جای عوض کردن شلوار که نیس، توی مسیرم پایین شلوار حسابی خاکی و گِلی می‌شه، این دوتا پاچه رو دوختم که تو مسیر بپوشم که دیگه پایین شلوارم خاکی و گلی نشه و برا نماز خصوصاً و خواب تمیز باشه. با تعجب لبخند می‌زند، چشم‌هایش پر است از التماس دعا... آخرش به زبانش جاری می شود: داری میری، برا مشکل منم دعا کن حتما... یادت نره. چشمی می‌گویم و خداحافظی می‌کنم، چند قدم که دور می‌شوم، انگار دلش راضی نشده: مژگانم. منو رو یادت نرها.

نماز را در نمازخانه سالن تحویل بار می‌خوانیم. اول قرار است بارها را ببریم در هواپیما، بعد تصمیم بر این می‌شود که تحویل دهیم... خانم همسفر برای کوله‌هایشان کیسه دوخته. ما هم می‌دهیم بسته بندی‌اش کنند.

بالاخره کارت‌های پرواز می‌رسد دستمان. عوارض خروج را هم کاروان پرداخت کرده، دمشان گرم... :) مهر خروج روی گذرنامه‌ها نقش می‌بندد به تاریخ 5 آذرماه 1394. دیدن هم‌مدرسه‌ای قدیمی در کاروان، از قضا همسفر جدید را هم می‌شناسد. کلا زمین برای ما اندازه گردو است، از هر طرفی می‌روم، بهم می‌رسیم. پرواز با تأخیری حدود نیم‌ساعت می‌پرد...

      مقصد: نجف

برخلاف سال پیش، پرواز خوبی است، جایمان خوب است، غذا عالی است. حدود 4 ونیم می‌رسیم فرودگاه نجف. معطلی فرودگاه نجف زیاد است. نفری باید ده دلار عوارض ورود بدهیم. کاروان مجموعاً پول همه را می‌دهد و قریب 3 ساعتی طول می‌کشد تا کل کاروان از گیت گذرنامه عبور کنند. نماز را در همین گوشه و کنارها می‌خوانیم. دریغ از یک کلمه عربی، هر چه هم بلد بودیم، الان خاطرمان نیست، اگر بفهمیم چه می‌گویند. به قول حاج‌آقا پناهیان، می‌روید کربلا دوباره احساس نیاز می‌کنید نسبت به خواندن عربی و باز می‌ماند تا سال دیگر...

در این سه‌ساعت معطلی، با همسفر جدید که قیافه‌اش هم آشناست، سر صحبت را باز می‌کنم. ازمنه، افراد و امکانی که بودیم و می‌رویم را وقتی با هم مرور می‌کنیم، به قول همسفر، انگار همسایه دیوار به دیوار بودیم. اینقدر که دوست و رفیق مشترک داریم.

در محوطه، کمی طول می‌کشد کوله را پیدا کنیم. همراه اول، علیرغم وعده‌های داده شده، امسال هم آنتن ندارد. باز هم اعتماد بی‌خود. 5 اتوبوس آماده ایستاده تا ما را به محل اسکان برساند. همسفر رفته کمک عوامل تا کاروان را جمع کند. دیرتر از همه می‌رسد و جای نشستن ندارد. نیم‌ساعت تا یک‌ساعت طول می‌کشد که برسیم به ستاد بازسازی عتبات عالیات، بین جمعیتی که ایستاده‌اند که ببیند جا می‌شوند یا نه، ستون می‌شویم و با کارت‌هایمان می‌رویم داخل. یک کارت اسکان هم می‌دهند. آقایان در همان سالن ورودی اسکان داده می‌شوند و به ما می‌گویند بروید طبقه سوم ساختمان انتهایی. همه منتظر آسانسور و ما پله‌ها را می‌رویم بالا. اتاق اولی که درش باز می‌شود، جاگیر می‌شویم. با تجربه‌های پارسال، می‌دانیم باید جایی بخوابیم که در عین نزدیکی به در، وسط راه هم نباشد. وسایل را هم باید پخش و پلا گذاشت که کسی جا را تنگ نکند.

اول می‌گویند مسئول کاروان می‌آید و جاها را مرتب می‌کند. بعد خبری نمی‌شود و خودمان پتو بالش و... را به تعداد برمی‌داریم. جا تمیز است، حمام دارد، دستشویی دارد، برای ما نسبت به پارسال بهشت است با آن اتاق مثلا هتل که از سروصدا و بوی فاضلاب تا صبح خواب راحت نکردیم. اینترنت همراه اول به راه است، با سرعت خوب.

در هواپیما و اتوبوس نخوابیدم که غسل زیارت را نگه‌دارم. در راه به حرم می‌رسیم و سلام می‌دهیم. «السلام علیک یا أبتاه!» تا شام بیاید، پیکسل‌هایمان را می‌ریزیم وسط و هرکس، هر تعدادی را که می‌خواهد انتخاب می‌کند. یکسری هم هدایایی است که عزیزی در تهران برای کودکان آماده کرده که علی‌الحساب نفری ده‌تا برمی‌داریم تا در مسیر بدهیم. بعد شام صحبت می‌شود که کی برویم حرم، چند قول که اول بخوابیم و حدود 2 برویم، یا الان برویم که اگر بخوابیم، بلند نمی‌شویم، شب جمعه است وزیارت شب جمعه را از دست ندهیم و...

از خستگی چشمانم باز نمی‌شود، همسفر می‌گوید: چشمات داره با دنیا خداحافظی می‌کنه... تو بخواب.

پدر، عشق، پسر (1)

سخن آخری که اول می‌زنند (مقدم نوشت)

از حرم تا حرم، گفته‌اند 90 کیلومتر است، مسافتش مهم نبوده و نیست، اگر بجای 90 کیلومتر، 900 کیلومتر هم بود، باکی نبود... شاید نه 3 روزه، 30 روزه می‌رفتیم. و شاید نه با یک کوله‌پشتی، با کوله بار؛ اما آدمی در این سفر هر چه سبک بارتر برود، به نفع خودش است، انگار سفر آخرت است، چه اینکه در سفر آخرت، به اندازه همین کوله پشتی حداکثر 60 لیتری هم بار نمی بریم.

و هر چند شاید نامه اعمال خیلی سنگین‌تر از این کوله 60 لیتری باشد، آن وقت که می‌اندازند بر گردنت و همه کارها را می‌نویسند، ریز به ریز، بخش به بخش، ثانیه به ثانیه... و دلم خوش است به تمام وعده‌های الهی، همه مقاطعی که می‌گوید: برو از نو شروع کن... و الان یک ماه است از نو شروع کردم... اما همین یک ماه هم... استغفرالله ربی و اتوب الیه...

خیلی دنبال اسم بودم برای سفرنامه‌ام، اول خواستم بگذارم هفت شهر عشق[1]، اما خاطرم آمد از هفت شهر عشق، هنوز به دومقصد آخر نرسیدم، سفرنامه با این نام باشد برای وقتی که رسیدم به دو شهر آخر... آن وقت اول سفرنامه می‌نویسم: «این بار هفت شهر عشق را گشتم، نه با عطار که اولین قدم‌هایم را در مشهدالرضا گذاشتم، و آموختم هر چه در این آب و خاک داریم گوشه چشمی از عنایات امام رئوف است، با ابراهیم (علیه‌السلام) تا مکه رفتم، با پیامبر راهی یثرب شدم، اذن نجف را از حرم سیدالکریم گرفتم و هم قدم جابر رسیدم به کربلا... »

بعد خواستم بگذارم هم قدم زینب... دیدم ادعای همقدمی با بانوی صبر سخت است و در توانم نیست، چه اینکه بانو به سمت دارالعماره کوفه برده می‌شد و مسیرش عکس مسیر ماست... هر چند قدم به قدمش را با یاد بانو گام برداشتم.

و سرانجام
می‌نویسم «من الحرم الی الحرم»،
از حرم خون خدا تا حرم خون خدا «یا ثارالله و ابن ثاره...»،
از حرم پدر تا حرم پسر،

و 90 کیلومتر مسیر عاشقی... بین پدر تا پسر... پدر، عشق و پسر[2]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1]. عجیب است تعداد شهرهایی که معصومین در آن مدفونند را اگر با شهر مکه حساب کنیم، می شود هفت شهر... مکه، مدینه، نجف، کربلا، کاظمین، مشهد و سامراء.
[2]. نام کتابی روان، زیبا وخوب از «سید مهدی شجاعی» روایت شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام)


کبوتر دل من بی‌قرار می‌چرخد

اول محرم 1347، 22 مهرماه 1394

محرم که شروع می‌شود، کبوتر دل راهش را جدا می‌کند و بال می‌کشد تا حرم حضرت ارباب... همانجا کنار گنبد آقا می‌نشیند به انتظار که تذکره کربلا را می‌گیرم و راهی می‌شوم یا نه...

از شب اول محرم، پای ثابت دعاهایم می‌شود: اللهم ارزقنا زیاره الحسین (علیه السلام) و ته دلم خوش است که پارسال رفتم، و امسال حداقل درگیر اجازه‌اش نیستم، اما دستگاه حضرت ارباب، ساز وکار خودش را دارد، لحظه آخر ممکن است به هر دلیل خط بخورم از صف عاشقان...

امسال محرمم بارانی تر از سال قبل است، داغ فاجعه منا خصوصاً استاد، فقط با گریه‌های محرم کمی آرام گرفت... خدا آل الله را قله غم و ماتم ومصیبت گذاشت تا ما یاد بگیریم، تحمل کنیم، صبر کنیم.
شب اول،
دوم،
سوم،
چهارم،
پنجم...
خدایا امسال اگر قسمتم نکنی همین جا تلف می‌شوم... مگر می شود روز اربعین بمانم تهران، وقتی سال قبل کربلا بودم...
 و چقدر خوب که هیأت تا شب هفدهم برقرار است و مرکبم جور...

پیشنهادها یکی یکی می‌آید روی میز:
امسال حج وزیارت کاروان نمی برد، قیمت کاروان‌ها سرسام آور رفته است بالا... سال پیش حدود 1 تومان و امسال 2 تا 2و نیم. بلیط دولتی است 900 تومان است و آزادش معلوم نیست آخرش چند می‌شود. گفته‌اند امسال نظارت می‌کنند قیمت‌ها از قیمت مصوب بالاتر نرود. تأکید بر گرفتن ویزا و اینکه بدون ویزا اجازه ورود نمی‌دهند...

و هر چه می‌گذرد، خبرها داغ‌تر می‌شود، قیمت‌ها بالاتر می‌رود، صف‌ها طویل‌تر می‌شود، تلاش‌ها بیشتر می‌شود...
امسال از گروه 5 نفره سال گذشته، سه نفر باهم هستیم، سه عزیز دیگر که سفر اولشان است و یک تازه عروس و داماد که معلوم نیست آخرش با ما می‌آیند یا نه...

ما 8 نفر، خیلی امسال دنبال ویزا، بلیط، کاروان و جا گشتیم:
اول یک کاروان بود که دو روز بعد از اتمام مهلت، رفتیم ثبت‌نام که گفتند مهلت تمام شده؛ بعد از ناامیدشدن از یافتن کاروان، با تأخیر ثبت‌نام کردیم، می گذارند ما را ته لیست ذخیره‌ها؛ یکی از همسفرها گفت نمی‌آید؛ از همان کاروان زنگ می زنند که 4 نفر جا داریم... :| خب چه جوری 7 نفر را بکنیم 4 نفر؟! آخرش تازه عروس و داماد گفتند نگران ما نباشید، خودمان می‌آییم. می‌شویم 5 نفر؛ گذرنامه‌ها را می‌دهیم برای ویزا، گذرنامه را همین امسال عوض کردم. اولین ویزا، روی صفحه 6 جا خوش می کند، روی عکس آرامگاه حافظ.[3] پیگیر بلیط، قیمت‌های فرودگاه امام حدود یک ونیم است، آخرش یک بلیط پیدا می‌شود رفت از اصفهان و برگشت به تهران، حدود یک و 200. استخاره‌اش خوب است، اما دل مادر راضی نمی‌شود. چند بار با خواهر حرف می‌زنم، می‌گوید: «کی می‌رسی خونه، برو  بامامان حرف بزن.» امامزاده صالحم، با مامان حرف می‌زنم و راضی می‌شوند. زنگ می‌زنم که بگیرید. دارم از بازارچه کنار حرم بیرون می‌آیم، زنگ می‌زنم: «چه خبر؟» بلیط تمام شده بود. مستأصل می‌ایستم روبروی گنبد فیروزه‌ای آقا، دلم گرفت که من اینجایم و اینجوری کار گره خورده: «آقا جون! برا دل خودمون می‌ریم، قبول، اما می‌خوایم بریم زیارت جدتون، نمی‌خوایم بریم تفریح که... من اینجام، اونوقت اینجوری سفرمون بره روی هوا؟! انصافه؟!»

چند روز می‌گذرد، حتی به فکر می‌افتم یک کاروان دیگر پیدا کنم که کمتر بشویم، نیست... با کاروان زمینی هم مادر راضی نمی‌شوند.

22 آبان را آیة الله سیستانی، روز آخر محرم‌الحرام اعلام می‌کنند و با این حساب به تاریخ عراق، اربعین می‌شود 5 شنبه 12 آذر و همه کاروان‌ها تا آن روز، روی اربعین بودن چهارشنبه حساب کرده بودند وخیلی‌ها برای همان پنج شنبه 5 آذر، بلیط برگشت گرفتند.

همان کاروان اول، زنگ زد و گفت یکسری انصراف دادند، می‌آیید؟! دوباره شدیم 6 نفره وبالاخره اسم نوشتیم. به تاریخ 24 آبان ماه 1394... و حالا دوستی زنگ می زند که کاروانمان 5 نفر جای خالی دارد.

و حدود ده روز فرصت است تا پرواز...

پارسال در پیاده روی خیلی یاد دو نفر بودم، اولی که امسال با همسرش قرار است بیاید و دومی، سه‌شنبه زنگ می‌زند که پنج شنبه با یک کاروان راه می‌افتم. چقدر خوشحالم برای هر دویشان؛ دفترچه پارسالم را در می‌آورم که ببینم جای یادداشت دارد یانه، زهی خیال باطل، فقط به اندازه سه چهارصفحه‌اش خالی مانده، اما یک اتفاق جالب، تمام تجربیات و نکات سفر را ته دفتر یادداشت کردم. مرورش خیلی خوب است، کلی‌اش یادم رفته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[3]. در جهت بالا بردن ضریب امنیت و سخت کردن کار جاعلین، دیگر تمامی صفحات گذرنامه شبیه هم نیست، بلکه بر روی هر دوبرگ روبروی هم، عکس یکی از بناهای مهم ایران نقش بسته، از حرم امام رئوف شروع می شود وبرج آزادی ختم...

[4] مسابقه ای که سال گذشته برگزار شد، اوایل محرم امسال برنده هایش را شناخت، قبل اربعین زنگ زدند که آدرس بدهید تا جوایز را ارسال کنیم، این شنبه رسید.