⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (3)

السلام ای عالم اسرار رب العالمین

جمعه ششم آذر 1394

صدایم می‌کند: بلن شو، ساعت یک ونیمه. ما برگشتیم. آقایون پایین منتظرتند که ببرنت حرم، بلن می‌شی؟!

بیدارمی‌شوم وکمتر از یک ربع خودم را می‌رسانم دم در، خیلی راه نیست وشلوغ است، اما آقایان که چشمانشانشان را به زور باز نگه‌داشته‌اند تا ایست دوم همراهی‌ام می‌کنند. می‌گویم بعد طلوع آفتاب برمی‌گردم. تمام مسیر، صحن بیرونی را ملت خوابیده‌اند. می‌روم داخل، این بار مسیرمان از باب طوسی است. در صحن، رو به حرم می‌نشینم و دعاهایم را می‌خوانم... اینجا همه چیزش خاص است، زیارت جامعه‌اش، زیارت مطلقه‌اش و حتی نماز زیارت که به جای «یس/الرحمن»، «الرحمن/یس» می‌خوانند.

باز هم بدون اذن تا حرم می‌آیم. هم گنبد طلا را بسته‌اند و تعمیر می‌کنند وهم محوطه را، صحن که به اندازه کافی کوچک است، با ساخت و سازها هم فضا محدودتر شده، صدای مداحی و سینه‌زنی یک لحظه هم قطع نمی‌شود. فارسی و عربی... کاش یک زمانی برسد که همین دسته ها در صحن نبوی و صحن مسجدالحرام به سر وسینه بزنند و ندای یاحسین فضا را پر کند.

دوستان که آمدند، گفتند برای خانم‌ها راه نبود که بروند سمت روضه. به هوای کلام دوستان، پرس‌جو نکردم. صبح کاشف به عمل آمد که ورودی خانم‌ها فقط از باب القبله است و سایر هم‌کاروانی‌ها تا داخل روضه رفته بودند. باز هم روز اول، مولا اذن دخول ندادند.

بعد طلوع آفتاب می‌آیم همان ستاد. چندنفری همچنان پشت درهای بسته مانده‌اند و با کارت از بینشان رد می‌شوم. حس بدی است، انگار می‌شویم از ما بهتران، وقتی این همه چشم پر التماس را نگاه می‌کنم و می‌روم داخل...

هر اتاق حدود 20 نفره یا بیشتر، فقط یک سرویس بهداشتی بیشتر ندارد و در مواقعی که همه بیدارند، حمام رفتن می‌شود مزاحمت. الان که همه خوابند، بهترین فرصت است. بعد حمام، چشمانم تازه گرم شده که صبحانه می‌رسد. صداهای پچ پچ آنقدر بلند است که نیم‌ساعت خودم را به خواب می‌زنم، اما همه حرف‌ها به وضوح شنیده می‌شود. بحث سر رفتن است بین مسجد کوفه و وادی‌السلام، دلم وادی‌السلام است، اما دوست‌دارم مسجد کوفه را ببینم. آن‌هایی که رفته‌اند مسجد کوفه، می‌گویند برای ایستادن جا به سختی پیدا شده،  ضمن اینکه باید مسافتی حدود یک ساعت، پیاده‌رفت تا بشود ماشین گرفت، مسجد کوفه نهایتاً خط می‌خورد هم از برنامه کاروان و هم برنامه خودمان. ترجیحمان این است که انرژی‌مان را بگذاریم برای پیاده‌روی تا کربلا و خودمان را خسته نکنیم. نماز وناهار. تلویزیون اتاق هم مصیبت عظمی است. واقعا حال و هوای زیارت را می‌گیرد. خصوصاً برنامه عموپورنگ که دختر 7، 8 ساله کاروان مصمم و باصدای بلند دارد می بیند. انگار ایران خبری از ماه صفر و عزاداری نیست. بالاخره برنامه کاروان اعلام می‌شود: حدود سه مجلس روضه در حسینیه آقایان و ساعت 4ونیم وادی‌السلام.

برای روضه می‌آییم پایین که باز هم دیدار دوستی دیگر که با خانواده‌اش آمده. مجلس روضه و سخنرانی دیر شروع می‌شود. بعد هم سریع حرکت می‌کنند، تا همسفرها برسند، کاروان می‌رود. ما هم خودمان راهی می‌شویم. اسکانمان به وادی‌السلام نزدیک است. خیابان وسطی که باز کردند برای عبور و مرور بهتر، شده است بازار دست‌فروش‌ها و تمام حس و حال زیارت را می‌گیرد. وادی‌السلام قدیمی‌ترین و بزرگترین قبرستان جهان، وقف به دست مبارک حضرت پدراست. طبق بسیاری از روایات، اجساد وارواح مؤمنین بعد از مرگ به اینجا منتقل می‌شود. اما دارند اتاقک‌هایش را خراب می‌کنند، اتاق‌هایی که هم سست شده و احتمال فروریختنش هست، هم محل اسکان است برای آدم‌هایی که...
بماند.

مقبره حضرت هود وصالح، قبرآیه‌الله قاضی را از دور زیارت می کنیم. رئیس‌علی دلواری را هم اتفاقی می‌بینیم. روی همه قبور، آیه‌ای از آیات الهی نقش بسته، «ان‌الابرار لفی نعیم» «ان المتقین فی جنات‌ و عیون» «ان وعد الله حق» البته چون سنگ‌ها ایستاده‌است، زیر پا قرار نمی‌گیرد.در راه بازگشت، به کاروان می‌رسیم و با آن‌ها بازمی‌گردیم.
یکی از هم‌کاروانی‌ها که آقای جوانی است با چوب زیر بغل راه می‌رود. البته بخاطر جثه ورزشکاری ولاغرش خیلی راحت و سریع هم حرکت می‌کند، از خانمش که جویا می‌شوم، می‌گوید زخمی قدیمی است که عفونت کرده و حالا باید چندوقتی با آن مدارا کند و فشار نیاورد.

نماز می‌رسیم محل اسکان. قرارمان دوباره برای نیمه‌شب. ساعت‌ها زنگ نمی‌زند و خواب می‌مانیم.

اگر نبود شعف، داغ غم چه سخت بُوَد

شنبه هفتم آذر 1394

حدود 2 حرمیم، جدا می‌شوم و می‌گویم بعد طلوع آفتاب می‌آیم. الحمدلله جا راحت پیدا می‌کنم و نمازصبح را هم همان‌جا می‌خوانم. در ساخت صندلی‌های نماز، توجه خوبی کردند. زیر اکثر میزها، قفسه‌ای است برای گذاشتن کتاب دعا و قرآن... به نظر فکر خوبی است. حداقل از تجمع کتاب‌های دعا و مهرها بر روی زمین جلوگیری می کند. بعد نماز صبح که کمی خلوت می‌شود خودم را به ورودی خانم‌ها می‌رسانم. از18 پنجره ضریح، فقط 4 تایش زنانه وبقیه مردانه است...

     در معطل‌شدن بوسه به انگورضریح...

لذتی هست که در سجده طولانی نیست؛ چند لحظه‌‌ای در آغوش پدر آرام می گیرم. درنگ می‌کنم و دعا می‌کنم برای همه آن‌هایی که دل‌ها و دعایشان را به بدرقه‌ام فرستادند. می‌آیم کمی عقب‌تر... این بار فرصتی است که زیارات مطلقه دیگر را هم بخوانم. موقع بازگشت، به مراتب صحن شلوغ‌تر شده وخبری از خادمی هم نیست که جمعیت را ساماندهی کنند. باز خدا خیر دهد خدام حرم رضوی را، همین قدر که می‌ایستند و مرتب می‌گویند از سمت راست حرکت کن، خیلی خوب است. در حرم علوی، نه مسیر رفت مشخص است و نه مسیر برگشت، هر کس از هر جایی که زورش برسد، راه بازمی‌کند و حرکت می‌کند. البته گاهی آقایان، برای خانم‌ها راه نگه می‌دارند، فقط گاهی...

با این اوصاف شلوغی و ازدحام که هر لحظه بیشتر می‌شود، تصمیم می‌گیریم یک روز زودتر از کاروان و بعد نمازظهر وعصر راه بیفتیم. تازه عروس و دامادی که قرار بود اولش با ما بیایند، خودشان پنج‌شنبه بامداد رسیدند عراق، یک‌راست رفتند کربلا که به زیارت شب جمعه برسند و هنوز هم کربلایند، گوشی‌ها که نمی‌گیرد، سیم‌عراقی هم گرفته‌ایم. داخلی‌اش خوب است، اما خارجی‌اش تعریفی ندارد. روی تلگرام برایشان پیغام می‌گذاریم که امروز راه می‌افتیم. از کاروان، خیلی‌ها رفته‌اند بیرون، چند نفر مانده‌ایم، بند رختی وسط اتاق می‌کشیم که یک ساعت و اندی تحمل می‌کند و آخر تمام لباس‌ها را پخش زمین می‌کند. یکی دیگر از هم‌کاروانی‌ها خانوادگی آمده‌اند. با تعجب کوله‌ها را نگاه می‌کند. «این همه بار؟! چیزی اینجا نمیذارین؟» کلی طول می‌کشد که توجیهش کنیم اکثر این بار برای مسیر است، نه برای ماندن. وقتی می‌پرسیم شما با چه می‌آیید، کیف حمایلش را نشان می‌دهد: «همین! مگه غیر یه دست لباس، چیز دیگه‌ایم می‌خوام؟!» الان، تو شرایط، واقعا جای توجیه‌کردن و توضیح دادن درباره وسایل مورد نیاز نیست. مادرش که پیاده نمی‌آید، خودش است با پدر وبرادرانش. فقط توصیه می‌کنیم که حتماً با خانواده دیگری همراه شوند که حداقل یک خانم همراهشان باشد.

وسایل را می‌بندیم، پیکسل‌ها را روی کیف‌هایمان نصب می‌کنیم،
نماز می‌خوانیم و خداحافظی می‌کنیم. دم ورودی ستاد هم یکی از مسئولین کاروان را می‌بینیم. فقط سفارش می‌کند از سه‌شنبه صبح، جا داریم، زودتر نرسید.

از کنار وادی‌السلام آغاز می‌کنیم.  نخودچی‌ـ‌کشمش‌های نذری مادر را هم پخش می‌کنیم که بارمان سبک شود. همسفر می‌گوید بعد لباس گرم‌ها را خیرات کنیم. بدجور می‌نالد از گرم بودن هوا و معترض که چرا کمی لباس گرم آورده. آفتاب درس وسط آسمان است. آخرین سلام را روبروی حرم حضرت پدر می‌دهیم، و اگر شور وصال حرم حضرت ارباب نبود، داغ وداع جگرمان را می‌سوزاند؛

این بار از زیر پل نجف، منتهای وادی‌السلام وارد راهی می شود که انتهایش ابتدای مسیر عاشقی است.
 
ادامه مطلب ...

پدر، عشق، پسر (2)

روزها را می‌شمارم تا به تو واصل شوم

شنبه آخر آبان 1394

بر خلاف سال قبل، امسال از خیلی‌ها خداحافظی می‌کنم. دیگر همه بچه‌های حوزه می‌دانند آخر هفته عازمم، خداحافظی‌ها می ماند برای روز آخر که دوشنبه است؛ و دوشنبه تعطیل می‌شود به‌خاطر کنفرانس تهران و ترکش‌هایش به حوزه ما هم می‌رسد. باز مثل سال گذشته خداحافظی‌ها ختم می‌شود به چند پیامک.

بعد از ناامیدی از امانت گرفتن یک کوله خوب وسبک، و عدم وقت و همراه برای خرید کوله‌پشتی، آخرش به خرید اینترنتی رضایت می‌دهم. یک کوله 25 لیتری سبزرنگ که یکشنبه ظهر می‌رسد دم در خانه. نسبت به وزن و قیافه‌اش، خیلی سبک است. خواهر که می‌بیندش، می‌گوید بعید می‌دانم به کربلا برسد. بی‌خیال، یا می‌رسد یا نمی‌رسد دیگر، سه‌شنبه می‌رویم خداحافظی خانه پدربزرگ و برایمان دعای سفر می‌خواند... «ان الله قد فرض علیک القرآن لرادک الی المعاد ان شاءالله»؛ چهارشنبه از صبح تصمیم می‌گیرم گوشی‌ام را ریجستر کنم، تا کمی فضا بازشود برای برنامه اربعین؛ تمام شماره‌ها، پیامک ها، یادداشت‌ها را بک‌آپ می‌گیرم و خلاص. اما...

آخرین بک‌آپ پیامکی، انجام نشده و تمام پیامک‌های خداحافظی می‌پرد. نمی‌دانم چه سری است، اگر قرار است یاد کسی باشم، حتی یادش باید راهی بشود، به زور نمی‌شود یادش را برد. فقط پیامک های روز آخر ثبت می‌شود. دیگر وقت سر وکله زدن با گوشی را ندارم. راه می افتم به سمت امامزاده صالح (علیه السلام) هم برای تشکر ویژه، رخصت سفر و وداع با عزیزی که قرار بود او هم امسال راهی شود، اما... قسمتش نبود. آنقدر دل‌شکسته است که نتوانم با پیامک و تلفن حلالیت بطلبم.

برنامه اربعین را روی گوشی‌ام می‌ریزم، اما هر کاری که می‌کنم عضویتم را در سیستم نمی‌پذیرد، در نتیجه نمی‌شود از این طریق با کسی در ارتباط بود.

غروب تا مسجد محل می‌روم و دم در، با خادم مسجدمان خداحافظی می‌کنم. مقصد آخر هم داروخانه است برای گرفتن یک مشت ویتامین، پماد، مسکن و وسایل مورد نیاز به قیمت گزاف 75 هزار تومان! می‌رسم خانه، مهمان داریم و یک خواهرزاده فسقل که تا ده، یازده شب ول نمی‌کند. تقریبا بارم را می‌بندم. آخر شب خبر می‌دهند که پرواز به جای 12 ظهر، 3 بعدازظهر است.

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

روز حرکت پنج‌شنبه پنجم آذر 1394

اشتیاق وصال، نمی گذارد خواب به چشمانم برود...صبح آخرین کارم دوختن دوتا پاچه شلواربارانی است. کاربردش بماند. نزدیک ظهر، همسفرها هم می‌رسند.
مادر کلی تدارک دیده برای خوراکی‌ها، اما 25 لیتر کوله‌ام، پر شده... حواله‌می‌دهم به همسفری‌ها. و بالاخره راه می‌افتیم به سمت فرودگاه امام. خواهر دیشب آنقدر خسته شده که صبح همسرش هرکاری می کند، نمی‌تواند بیدارش کند. توی فرودگاه، پای تلفن با بغض خداحافظی می‌کند.

خرید ارز را کلاً و جزئاً فراموش کردیم، نه که امسال دیگر هزینه‌ای به آن صورت نداریم، یادمان رفت. صرافی فرودگاه امام به دادمان می‌رسد. باقی همسفرها می‌رسند. من تا حالا ندیده بودمشان، دوتا برادر که یکی‌شان با همسرش آمده. تابلوهای کاروان گوشه و کنار به چشم می‌خورد. کارت‌ها و چفیه‌های کاروان را می‌دهند. چفیه‌ای زردرنگ با نام مقدس حضرت عمو... خداحافظی‌ها طول می‌کشد. می‌رویم داخل. پلیسی که مرا می‌گردد، به پاچه‌های سنجاق شده که می‌رسد، با تعجب می‌پرسد: اینا برا چیه؟

- تو پیاده‌روی، جای عوض کردن شلوار که نیس، توی مسیرم پایین شلوار حسابی خاکی و گِلی می‌شه، این دوتا پاچه رو دوختم که تو مسیر بپوشم که دیگه پایین شلوارم خاکی و گلی نشه و برا نماز خصوصاً و خواب تمیز باشه. با تعجب لبخند می‌زند، چشم‌هایش پر است از التماس دعا... آخرش به زبانش جاری می شود: داری میری، برا مشکل منم دعا کن حتما... یادت نره. چشمی می‌گویم و خداحافظی می‌کنم، چند قدم که دور می‌شوم، انگار دلش راضی نشده: مژگانم. منو رو یادت نرها.

نماز را در نمازخانه سالن تحویل بار می‌خوانیم. اول قرار است بارها را ببریم در هواپیما، بعد تصمیم بر این می‌شود که تحویل دهیم... خانم همسفر برای کوله‌هایشان کیسه دوخته. ما هم می‌دهیم بسته بندی‌اش کنند.

بالاخره کارت‌های پرواز می‌رسد دستمان. عوارض خروج را هم کاروان پرداخت کرده، دمشان گرم... :) مهر خروج روی گذرنامه‌ها نقش می‌بندد به تاریخ 5 آذرماه 1394. دیدن هم‌مدرسه‌ای قدیمی در کاروان، از قضا همسفر جدید را هم می‌شناسد. کلا زمین برای ما اندازه گردو است، از هر طرفی می‌روم، بهم می‌رسیم. پرواز با تأخیری حدود نیم‌ساعت می‌پرد...

      مقصد: نجف

برخلاف سال پیش، پرواز خوبی است، جایمان خوب است، غذا عالی است. حدود 4 ونیم می‌رسیم فرودگاه نجف. معطلی فرودگاه نجف زیاد است. نفری باید ده دلار عوارض ورود بدهیم. کاروان مجموعاً پول همه را می‌دهد و قریب 3 ساعتی طول می‌کشد تا کل کاروان از گیت گذرنامه عبور کنند. نماز را در همین گوشه و کنارها می‌خوانیم. دریغ از یک کلمه عربی، هر چه هم بلد بودیم، الان خاطرمان نیست، اگر بفهمیم چه می‌گویند. به قول حاج‌آقا پناهیان، می‌روید کربلا دوباره احساس نیاز می‌کنید نسبت به خواندن عربی و باز می‌ماند تا سال دیگر...

در این سه‌ساعت معطلی، با همسفر جدید که قیافه‌اش هم آشناست، سر صحبت را باز می‌کنم. ازمنه، افراد و امکانی که بودیم و می‌رویم را وقتی با هم مرور می‌کنیم، به قول همسفر، انگار همسایه دیوار به دیوار بودیم. اینقدر که دوست و رفیق مشترک داریم.

در محوطه، کمی طول می‌کشد کوله را پیدا کنیم. همراه اول، علیرغم وعده‌های داده شده، امسال هم آنتن ندارد. باز هم اعتماد بی‌خود. 5 اتوبوس آماده ایستاده تا ما را به محل اسکان برساند. همسفر رفته کمک عوامل تا کاروان را جمع کند. دیرتر از همه می‌رسد و جای نشستن ندارد. نیم‌ساعت تا یک‌ساعت طول می‌کشد که برسیم به ستاد بازسازی عتبات عالیات، بین جمعیتی که ایستاده‌اند که ببیند جا می‌شوند یا نه، ستون می‌شویم و با کارت‌هایمان می‌رویم داخل. یک کارت اسکان هم می‌دهند. آقایان در همان سالن ورودی اسکان داده می‌شوند و به ما می‌گویند بروید طبقه سوم ساختمان انتهایی. همه منتظر آسانسور و ما پله‌ها را می‌رویم بالا. اتاق اولی که درش باز می‌شود، جاگیر می‌شویم. با تجربه‌های پارسال، می‌دانیم باید جایی بخوابیم که در عین نزدیکی به در، وسط راه هم نباشد. وسایل را هم باید پخش و پلا گذاشت که کسی جا را تنگ نکند.

اول می‌گویند مسئول کاروان می‌آید و جاها را مرتب می‌کند. بعد خبری نمی‌شود و خودمان پتو بالش و... را به تعداد برمی‌داریم. جا تمیز است، حمام دارد، دستشویی دارد، برای ما نسبت به پارسال بهشت است با آن اتاق مثلا هتل که از سروصدا و بوی فاضلاب تا صبح خواب راحت نکردیم. اینترنت همراه اول به راه است، با سرعت خوب.

در هواپیما و اتوبوس نخوابیدم که غسل زیارت را نگه‌دارم. در راه به حرم می‌رسیم و سلام می‌دهیم. «السلام علیک یا أبتاه!» تا شام بیاید، پیکسل‌هایمان را می‌ریزیم وسط و هرکس، هر تعدادی را که می‌خواهد انتخاب می‌کند. یکسری هم هدایایی است که عزیزی در تهران برای کودکان آماده کرده که علی‌الحساب نفری ده‌تا برمی‌داریم تا در مسیر بدهیم. بعد شام صحبت می‌شود که کی برویم حرم، چند قول که اول بخوابیم و حدود 2 برویم، یا الان برویم که اگر بخوابیم، بلند نمی‌شویم، شب جمعه است وزیارت شب جمعه را از دست ندهیم و...

از خستگی چشمانم باز نمی‌شود، همسفر می‌گوید: چشمات داره با دنیا خداحافظی می‌کنه... تو بخواب.