⠀

⠀

در سرزمین آفتاب1

آنقدر مشهد آمدن برایمان تکرار شده، که ریزه کاری هایش را نمی خواهیم ببینیم، وگرنه مشهد هم برای خودش حال وهوایی دارد...

دوشنبه 93/12/25

  • اینقدر کار برای خودم ریختم که نمی دانم باید به کدامش برسم. صبح خواب می مانم. 10 که بیدار می شوم، بارهایم را می بندم که اگر احیانا نتوانستم برگردم خانه، پدر ومادر زحمت چمدانم را بکشند و تا راه آهن بیاورند.
  • 12 خانه را ترک می کنم. ترافیک آخر سال پایتخت، دیگر زمان و مکان ندارد، هر لحظه و ثانیه اش ترافیک است؛ و بهترین راه، بی آرتی است و مترو. مقصد اول، متروست.
    الحمدلله نمازخانه هم دارد، هر چند کوچک است، اما آنقدر جا به بنده می رسد که نماز ظهر را بخوانم و بروم که بسته ای را که خیلی وقت است قرار است پست کنم، بدهم دست مأمورین پست.
  • قیمت بسته پستی را که می گوید، 2 شاخ که چه عرض کنم، 4 تا درمی آورم! (بسته را می خواهم برای خارج از کشور پست کنم.) تقریبا نسبت به پارسال از دوبرابر بیشتر شده! چاره ای ندارم. امکان برگشتم به خانه نیست تا تمهیددیگری بیندیشم. کارت بانکی است که خالی می شود... :|
  • مقصد بعدی خانه خواهر است که چند روز زودتر عازم مشهد شده اند. سری بزنم و گلدانشان را آب بدهم.

    یکی از دوستان همسرشان، گلدان بونسایی را هدیه آورده اند. فعلا نگهش داشته اند تا بعد... البته این عکس گلدانشان نیستف ولی فکر کنم از همین نوع است.
    نمازعصر را هم همان جا می خوانم.
  • خداحافظی از مادربزرگ عزیزم، می ماند آخرسر... 3و نیم و سر ناهار می رسم. دست خاله جان با خورشت آلوـ به شان درد نکند.
    عجیب چسبید... مادر زنگ می زند و قرار می شود همانجا بمانم تا آن ها برسند راه آهن...
  • ساعت 6 راه آهنم.
    نماز را مسجد حر راه آهن می خوانم. می خواهم از نمازخانه بیایم بیرون که از هم مدرسه های دبیرستان، زینب را می بینم، سر نماز... خنده اش می گیرد، حدود ساعت 7 است. می ترسم دیر شود تا نمازش تمام شود و سلام و احوالپرسی کنیم.
  • قرار است قطار 19:35 راه بیفتد که می شود 20:40... تأخیر قطار بدجور روی اعصاب رژه می رود... بدجووووووووووووووووووووووووووووووووووووور تازه بماند که کلی تعریف این قطار را شنیده بودیم که ال و بل است و بهتر از همه قطارهایی است که دیده اید و قس علی هذا...
  • شامشان هم پیش کش... اول می آیند آمار می گیرند:
    - چی دارید؟
    -فقط مرغ و جوجه...
    - یک جوجه...
    یک ربع بعد!
    - آقا شرمنده، جوجه تمام شده، مرغ میل دارید بیاورم؟!
    - باشه مرغ بیاورید...
    نیم ساعت بعد!
    - آقا شما مرغ سفارش دادید، مرغمان هم تمام شده، می خواین تن ماهی بیاورم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    و در نتیجه شام، بی شام! رو اعصاب بودند...

1- نام سفرنامه ام را گذاشتیم «در سرزمین آفتاب»... که امام رئوفمان، شمس الشموس هستند و مشهد الرضا سرزمین آفتاب.