⠀

⠀

مناره چهاردهم: مؤخرات

بسم الله الرحمن الرحیم

خواهر زنگ می‌زند و خواهش می‌کند تا نرسیده‌اند از سالن ترانزیت خارج نشویم. ما هم با بارهای آماده، نیم‌ساعتی صبر می‌کنیم تا برسند. به خانه می‌رسیم. اول همه چمدان‌ها باز می‌شود و اولویت انتخاب با خواهر است که این مدت جای خالی من و مادر را پر کرده و کارهای خانه را انجام داده است.
از ولیمه می‌پرسیم که بعد از سوم امام، برای نهم دی، سالن را رزرو کرده‌اند. ظاهراً دیگر وقت خالی نبوده است. چهارشنبه شب دو هفته دیگر.
بابا از قبل سفر می‌گوید:

  «روزی که رفتیم مدارک تو و مامان رو بدیم. مدیر کاروان، گذرنامه‌ات رو باز کرد و یهو گفت این که فقط 5 ماه اعتبار داره! ویزا بهش نمی‌دن! گفتم الان می‌گین! وقته بریم یه گذرنامه دیگه بگیریم؟ جوابش منفی بود. گفتم همینو بدین بره، اگه روزی‌اش باشه، ویزایش میاد، اما نباشه که هیچی... اون‌موقع هیچی بهت نگفتم. الان می‌گم حج روزی‌ات بود، قبول باشه.»
مبهوت می‌مانم از رزق دیگری که من حیث لایحتسب رسید. از گذرنامه‌ای چهارسال پیش رسید و 40 صفحه داشت و خندیدم. حضرت حق، خوب بلد است خدایی کند. گذرنامه‌ام 3 ماه دیگر منقضی می‌شود که در صفحاتش سه ویزا خورده‌است. دو عمره و یک حج. رزق دست اوست.
جریان کفش‌ها را هم تعریف می‌کنم. مادر آخرش می‌گوید: «تا آخرسفر، هر جا با کاروان می‌رفتیم، همه کفشا رو چک می‌کردم که کفشات رو پیدا کنم، اما نبود.»
و پدر ادامه می‌دهد : «منم کفشای دامادیم رو از دم مسجدمون دزدیدن. خیلی ناراحت شدم، حاج‌اقا مسجدمون گفت مهم نیس! به نفع تو شد، اگه کار خوب انجام بده، ثوابش مال توس، اگه گناه کنه، مال خودشه.»
و فکر می‌کنم کفش‌هایم، برایم حب دنیا یود و حب دنیا یعنی همین.1
قضیه زوج پاسپورتی را هم برای خانواده تعریف می‌کنم. یکی دو روز بعد، بابا با نگرانی می‌پرسد: «اسم اون آقا توی گذرنامه‌ات، مشکل‌ساز نشه؟!» جواب می‌دهم: «باباجانم! اولاً این فقط توی ویزای من خورده، نه اون آقا. ثانیاً سند رسمی یه کشور خارجیه که بر مبناش، نمی‌تونه چیزی ثابت کنه؛ ثالثاً اعتبار گذرنامم سه ماه دیگه تموم می‎شه و خلاص.» بابا نفس راحتی می‌کشد و می‌رود. چقدر خوشحالم که پدرم تا این حد نگران حریمم هست.
*
بعد یک هفته،  طاقت نمی‌آورم و سری به راضیه می‌زنم که این روزها دوران نقاهت را در خانه سپری می‌کند. هنوز هم قضایای ماه‌های گذشته در کشور جریان دارد، هنوز هم در خیابان نیروهای گارد ویژه دیده می‌شوند. اما اوضاع کمی آرام شده‌است.


یکشنبه 6/10/1388، دهم محرم الحرام

به دهه محرم می‌رسیم. مثل همیشه روز تاسوعا و عاشورا، خودم را به هیأت دانشگاه تهران می‌رسانم. آخرهای روضه است که حاج سعید حدادیان از هتک حرمت می‌گوید. از غائله‌‌ای که در میدان امام حسین (علیه‌السلام) جریان دارد. چادری که کشیده شده، پرچم عزایی که سوخته و دسته‌ عزایی که سنگ‌باران شده است. خون بچه‌های هیئت به جوش می‌آید. هیئت را رها کرده و به سمت میدان امام حسین (علیه‌السلام) حرکت می‌کنیم. هنوز به در ورودی نرسیده‌ایم که صدای مؤذن متوقفمان می‌کند. صفوف نماز به سرعت تشکیل می‌شود. بعد از نماز دسته عزا به سمت محل درگیری می‌رود. در تقاطع فلسطین و انقلاب، سد نیروی انتظامی جلوی موجمان را می‌گیرد. یکساعتی همانجا شعار می‌دهیم. گوشی‌های تلفن همراه هم قطع است. برمی‌گردیم دانشگاه و نذری یخ‌زده روز عاشورا را می‌خوریم.
آن روز با سختی خودمان را به خانه می‌رسانیم. خیابان‌ها خالی است، تکه تکه با ماشین و پیاده و اتوبوس، بالاخره می‌رسیم.


حضور

هتک حرمت امام شهید، چیزی نیست که مردم ببخشند. اعتراض‌ها بلند می‌شود. مردم روز هشت دی، در برخی شهرها مثل رشت، راهپیمایی می‌کنند و غروب، اطلاعیه شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی صادر می‌شود. روز نهم دی‌ماه، از ساعت 3 بعدازظهر، مراسم راهپیمایی و تجمع. تهران میدان انقلاب
بدترین روز هفته! چهارشنبه بعدازظهر... اما آنقدر دل‌هایمان از این توهین و قساوت درد گرفته که نمی‌توان معطل کرد.
و فردا ما کلی مهمان داریم، ساعت 19.
چهارشنبه 9/10/1388، 13 محرم الحرام
اول صبح، پدر دنبال میوه می‌رود. میوه وشیرینی خریده شده را ساعت 9 صبح تحویل رستوران می‌دهیم. با مادر، یکسری خرید ضروری داریم که باید انجام شود.
خواهر می‌رود پیش دوستانش تا با آن‌ها به راهپیمایی برود. پدر بعد از خواندن نماز ظهر با ماشین، 3 ساعت زودتر از زمان شروع مراسم راهی می‌شود؛ همیشه همین است. پدر همه قرارها را باید 2 ساعت زودتر برود، «خب باباجان! دیرتر برین مام بیایم» هم اثری ندارد. هنوز کار دارم. یکی یکی سوغاتی دوستان را کادوپیچ می‌کنم. دوستانم در قالب مکان، جا نمی‌گیرند. اما وقتی ظرفیت محدود است و اولویت با فامیل، فقط 10 نفر سهمیه من است که ترجیح می‌دهم بین دوستانم که در جاهای متفاوت با آن‌ها طرح رفاقت ریختم، به یک‌جا و آن هم دوستان دوره کارشناسی قناعت کنم.
امروز مهمان داریم. باید سرحال باشم تا میزبانی کنم! قرار نیست بخوابم. توهین شده، قبول اما مگر وظیفه‌ام را انجام ندادم. همان روز عاشورا... کلی شعار دادیم و معطل شدیم و ابراز انزجار کردیم! باید بروم؟ وظیفه‌ام هست؟ بدجور بین عقل و دلم گیر کرده‌ام. مثل اینکه مادر هم خیال رفتن ندارد و بی‌سر و صدا مشغول کارهایش است. شریک جرم هم پیدا شد. نفس راحتی کشیده و بی‌خیال رفتن می‌شوم.اصلاً جرمش کجا بود.
مادر حوالی ساعت 2 بعد از اتمام کارهایش، می‌گویم: «میای بریم!؟» می‌خواهد آژانس بگیرد. حالا که مادر راه افتاده، تنها ماندن، اذیتم می‌کند. تصوری نداریم که چه خیابان‌هایی بسته شده است.
آژانس ما را تا تقاطع جلال آل احمد و کارگر می‌رساند و از آنجا به بعد خیابان کارگر به سمت پایین، بسته است. آهسته و پیوسته می‌رویم. بعد از بلوار کشاورز، روی جدول‌های کنار خیابان می‌نشینم. قرار گذاشته‌ایم روبروی در اصلی دانشگاه، تا از آنجا با هم برگردیم. مادر، خسته‌شده است. قرار می‌شود همین‌جا بماند. به سمت محل قرار می‌روم. کیپ تا کیپ آدم ایستاده است. از کنار جوی آب که راه می‌روم، هر آن ممکن است داخلش پرت شوم. فشردگی‌ بالاست، نمی‌شود جلو رفت. به ذهنم می‌رسد از کوچه ادوارد براون بروم که موازی انقلاب است و به ۱۶ آذر می‌خورد. ۱۶ آذر هم همین‌است. آن‌روز چند بار به مردها خورده‌ام، نمی‌دانم. چند بار به زور از میان جمعیت راه باز کردم! باز هم نمی‌دانم. به زحمت تا جلوی در دانشگاه می‌رسم. پدر وخواهر رسیده‌اند. جای ماشین را از پدر می‌پرسیم. ماشین را در خیابان‌های اطراف بلوار کشاورز پارک کرده‌ است. چه جای خوبی... قطعاً پدر قبل از بسته‌شدن خیابان‌ها به آنجا رسیده، من وخواهر سراغ مادر می‌رویم و با هم حرکت می‌کنیم. ساعت 6 و نیم، خانه‌ایم. دوش می‌گیریم، لباس‌هایمان را عوض می‌کنیم و راس ساعت 19:15 به رستوران می‌رسیم. فقط یک مهمان زودتر از ما رسیده است.
*
روز نهم دی ماه 1388 نه فقط در تاریخ کشورمان، در تقویم خانواده ما هم ثبت شد. بعدها وقتی امام خامنه‌ای (حفظه‌الله) بارها حضور در راهپیمایی نهم‌دی را تأیید کردند، هر بار خدای متعال را شکر کردم که در جنگ میان عقل و نفس، سمت عقل ایستادم که اگر آن روز، در جبهه دیگری بودم، هیچ‌وقت خودم را بابت نبودن نمی‌بخشیدم. اگر نمی‌رفتم، چه فرقی داشتم با مردم مدینه که بعد سقیفه، پشت ولایت نایستادند؛ هر دو تنهاگذاشتن ولایت بود... اگر نمی‌رفتم، نمی‌رفتیم....
به تعبیر بزرگواری «اگر سقیفه، ۹ دی داشت، حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) غریبانه شهید نمی‌شد.» 2


پ.ن:

1.  . البته از محاسن همین اتفاق، باب آشنایی و دوستیمان با فائزه‌خانم بود که الحمدلله تا همین امروز، ادامه دارد. هر چند وقت یکبار هم شوخی و جدی، داستان کفش‌ها مرور می‌شود و هنوز هم هر کسی حرف خودش را می‌زند. آن کفش تا حالا حتماً پوسیده‌است، اما برایمان رفاقت ماندگاری را به دنبال داشت.
2 . به قلم سیده فاطمه مظفری. کانال گنجینه، پیام‌رسان ایتا: Eitaa.com/ganjinehasar

خوف و رجاء... 9 دی

صد خاطره از شور رشادت داریم / از قافله ی عشق حکایت داریم

روز 9 دی جهانیان فهمیدند / نسبت به امام خویش ، غیرت داریم

آتش زدن پرچم ارباب "حسین" / داغی ست که تا روز قیامت داریم

مدیون دعای حضرت زهراییم / اینگونه اگر عشق به هیأت داریم

جمهوری زهرایی ما پابرجاست / وقتی که به دل نور بصیرت داریم

"تا کور شود هرآنکه نتواند دید" / صد شکر که نعمت ولایت داریم

از یُمن وجود حضرت سیّد علی است / امروز اگر اینهمه عزّت داریم

پروانه صفت دور سرش می گردیم / از بسکه به ساحتش ارادت داریم

بارهبر خویش روزی ، ان شاالله / تا کرب وبلا ... عزم زیارت داریم

ما وارث جبهه های شور و شوقیم / عمریست همه عشق شهادت داریم

جز  فیض ظهور قائم آل الله / در بین دعا دگر چه حاجت داریم؟؟!

ای کاش که انتظارها سَر برسد / از مشرق نور... عشق حیدر برسد


خوشحالم که حقیر هم قطره ای بودم در روز نهم دی ماه 1388، در میان خیل عاشقان انقلاب و اسلام و ولایت...
9 دی 1388، دقیقاً روزی بود که از یک ماه قبل، برای ولیمه حج مان، سالن اجاره کرده بودیم. صبحش به بردن میوه و شیرینی به سالن گذشت، فکر و ذکرمان روی مهمانی بود. دارم فکر می کنم اگر یک لحظه تردید در نرفتنم، مانع از حضور می شد، قیامت چگونه می توانستم پاسخ حضرت ارباب و حضرت مادر را بدهم. الحمدلله 

و چقدر خوشحالم که مردم ما در این آزمون، باز هم سربلند بیرون آمدند.