فاصله ساسکو (اقامتگاهی بینِراهی در مسیر جده-مدینه) تا مدینه، چقدر راه بود؟ نمیدانم، دو ساعت، سه ساعت یا بیشتر ؛ دیگرزمان و مکان، مهم نبود... بهجای عقربههای ساعت، ضربان قلبهایمان بود که لحظه به لحظه گزارش میکرد چند تپش تا وصالِ دوست، ماندهاست.
حرف میزدیم، دعا میخواندیم، ذکر میگوییم، استغفار میکنیم.
*
«الان، مدینهایم...»
حافظهام یاری نمیکند که از کجا سایه پیامبرخدا را حس میکنم.
همسفریها؟تابلوی ورودی شهر؟ و یا ساختمانهای مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر ندارد.
نگاه که میکنم، مدینة"الاروبا" بهجای مدینةالنبی که از زیرِپوستِشهر بیرون زدهاست؛ انوارِملونِ امارات و بروج مجللِ شیخنشین آمده بود:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه... برای اینکه نورخدا را خاموش کنند
لِیُطْفِؤُوا نُورَ رسولاللَّه برای آنکه نور رسولالله را بپوشانند.
لیطفئوا نور ابناء رسولالله... نور فرزندان پیانبر را محو کنند
لیطفئوا نورأصحاب رسولالله... نوریارانش را از بینببرند
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ و خدا نورش را کامل میکند، حتی اگر کافران بیزار شوند.
همه آن امارات باشکوه، صفّاً صفّاً ایستاده بودند تا کسی، حرمِ رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را نبیند. اما منارههای حرمِیار، از لابلای آن همه بناهای مدرن، بهاستقبالمیآیند، گواهی وصال میدهند ؛ مژده رسیدن میدهند: تا آغوش پیامبرخاتم، رسولاعظم، نبیاکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فقط چند دقیقه مانده
شوق وصال به پیامبرلمهربانیها، هوای دلم را بارانی میکند، و مجالِسخن را میگیرد. کلامی به زبانم جاری نمیشود که دیگران را نیز در محبتِپیامبرمان سهیم کنم؛ منارههای سپیدِنبوی، هر از گاهی مهمان دیدگانم میشوند تا مطمئنم سازند که بیراهه نمیرویم، خواب نمیبینم، اشتباه نمیکنم. چشمانم میکاود برای یافتن نگینِ حرمِ دوست، قبةالخضراء؛ اما مگر این بُرُوج به صف کشیده شیوخِعرب، میگذارند؟
گلدستههایحرم، کما وبیش نمایان میشوند و در هر دیدار، چشمانی دیگر به میزبانیشان میآیند و آن وقت نوبت بلورهای اشک است که حرمِدل را برای حضور جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه وهمه، آمدهبودند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات میتوانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کمکم نوای گرمِ مداحِ کاروان، از دقایق پایانی رسیدن به خطِ وصال، خبر میدهد.
و
برای ثانیههایی، منارههای سپید، خود را در میان ساختمانهای مدینه گم میکنند تا این بار ... .
دیگر نوشتن وخواندن وگفتن بیمعناست. باید بود و دید و چشید.
پیچِآخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج رساند. این بار قبة الخضراء به پیشواز آمدهاست.
آغوشِبازِ رسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، روبرویمان بود
«السلام علیک یا اب الزهراء...السلام علیک یا رسول الله...»
الحمدلله رب العالمین
فهمیدنش زیاد هم سخت نیست... .
برایم ماجرا دقیقا از همانجا شروع شد که دو تا شدند. دوازده سال یکی یک دانه بود وهمراه همیشگیم؛ در حضر وسفر، بد وخوب، ناخوشی وخوشی...؛ چشم خیلیها هم دنبالش بود که یکی مثل آن را داشته باشند؛ اما پیدا نکردند؛ هر جا نشان میدادند، میشنیدند: «مدلش قدیمی است؛ سفارش بدهید میسازیم.»
اول امسال دوتا شدند؛ اولی شد الگوی ساختهشدن دومی؛ از وقتی هم شکل شدند، دیگر جمعشان قشنگ نبود. قرار شد هر هفته یکی... ؛ دومی فقط کمی گشاد بود.
روز پروازمان12تیر بود و نوبت دومی؛ نوبتش بود، قبول! تا حالا هم نرفته بود؛ گشادیش را بهانه کردم برای نبردنش.
برگشتم، قهر کرد... قول دادم اگر سفری دیگر در راه بود، ببرمش؛ اولین انگشترم، عقیق بود ودومی شرف شمس!
حالا منتظر است برای رسیدن به حریم امن الهی....شاید هم زودتر اجازهنامهاش آمد.
*
این حکایت حج امسال بود، که از قافله حجاج جا ماندم... اما آنان رفتند تا مبادا از قافله زائران حرم الهی جا بمانند... در اولین فرصت، خودشان را رساندند به کاروانِدیارِدوست.
وقتی یکییکی طلبیده میشدند، خودم بدرقهشان کردم؛ نتوانستم مانع هیچکدامشان شوم. سعادتشان بیشتر بود، فقط به حالشان و به حضورشان در حریم الهی غبطه خوردم؛ شاید شفاعتشان در حق صاحبشان مستجاب گردد.
کیفم، مفاتیحم، سجادهام، پوشیهام و خیلی های دیگر رفتند، و ماندم در قافله جاماندگان.