⠀

⠀

بوی بهشت

همین موقع ها بود... 

پارسال... 

چقدر دور... چقدر نزدیک... 

نشسته ام توی روضة النبی و می خواهم نماز شب مبعث بخوانم... کسی مصمم می گوید: فردا شب، شب مبعث است نه امشب! امشب، به تاریخ عربستان، شب 27 رجب است و فردا شب به تاریخ خودمان.
جوابش را می دهم: حالا هر دو شب می خوانیم... ضرر ندارد که! 

اول نماز شب مبعث را که در مفاتیح آمده، می خوانیم؛ دوستم از توی اقبال، نماز دیگری برای شب مبعث نوشته: 12 رکعت، هر رکعت، 10 تا سوره اعلی! بعد از رکعت چهارم، خواب مستولی می شود. 

دو ساعتی است که خوابیدم، می روم بین الحرمین، دعای کمیل بخوانم؛ شب جمعه است... آخرهای دعا خوابم می برد. یکدفعه بیدار می شوم؛ چیزی به اذان صبح نمانده... سریع شروع می کنم که برسم دعا را تمام کنم، از زیر کیفم آب راه افتاده...زیر کیف، خیش خیس است... می گذارم یک طرف دیگر.  

اول فکر می کنم که جایی کسی آب یا لیوانی بد گذاشته ووسایل مرا خیس کرده است... هر چه می گردم اثری نیست. فقط همین جا خیس است... 

نکند... 

برمی دارم و بویش می کنم... 

- وای! خدای من... این عطر از کجاست؟  

دیگر خبری نیست... فقط همین بود. سریع با هر چه دارم، بقیه آب های جاری را پاک می کنم... اما فقط عطرش را همان کیف نگه می دارد...  

 

فردا صبح، توی ظل آفتاب، بر می گردم و می نشینم همان جا! شاید عنایتشان تکرار شود... اما خبری نیست... باید بروم. عازمیم برای رسیدن به بیت الله...


یک سال گذشته... هنوز هم اگر خوب بویش کنی... حس بویایی ات، ته مانده عطری را می چشد که هنوز نفهمیدم از کجا بود...

تجلی

منی ـ مسجد الخیف

 

...بِاسْمِکَ الْعَظِیمِ الْأَعْظَمِ الْأَعْظَمِ الْأَعْظَمِ الْأَعَزِّ الْأَجَلِّ الْأَکْرَمِ وَ بِمَجْدِکَ الَّذِی تَجَلَّیْتَ ... لِإِبْرَاهِیمَ خَلِیلِکَ مِنْ قَبْلُ فِی مَسْجِدِ الْخَیْف‏... (دعای سمات)