⠀

⠀

بستن توشه

بچه تر که بودم،

وقتی می شنیدم ماه رمضان می خوانند: اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام فی عامی هذا و فی کل عام نمی فهمیدم یعنی چه؟!؟
بزرگتر که شدم، یاد گرفتم: ولله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا
پیش خودم می گفتم: امثال ما که استطاعت نداریم، شاید  
ادامه مطلب ...

چند سال گذشت؟!؟!

( این را هم برای دل خودم می نویسم...)
*از وقتی اطلاعیه های ثبت نام را می بینی، دلت پر می کشد...اما گمان می کنی آرزویی دست نایافتنی است...
مگر می‌شود؟؟!؟!؟ من...مدینه...احرام.
*روز قرعه کشی، به هر کسی که می رسی التماس دعایی می گویی و عبور می کنی...شاید گمان بری
آرزویی محال است...اما هنوز روزنه ای وجود دارد...خدایا............می شود....قول می دهم.
* وقتی که اسمت را می خوانند...بهت زده می شوی... بلورهای اشک مجال سخن گفتن را از تو می‏گیرند...
نمی فهمی چه می‏کنی! خدایا شکر! فقط همین.
*هنوز هم حیرانی! نمی دانی چه کنی؟!؟!انگار در عالم دیگری سیر می کنی...بارها آنچه را که دیده و شنیده ای برای خودم مجسم می کنی؟!؟!تا لحظه پرواز ، هزار بار گمان می کنی اشتباهی رخ داده که تو را نیز در میان خیل عظیم حجاج ، جای داده اند.
*به آن طرف شیشه می رسی...از همه چیز و همه کس ، جدایت کرده اند. دیگر صدایشان را هم نمی شنوی...( خوش بحال کر ولال ها! در اینجا هم می توانند حرف یکدیگر را بفهمند!)
* اینجا مرز هوایی است.مهر خروج بر روی گذرنامه ات نقش می بندد. اولین باری است که می خواهی در سرزمین دیگری تنفس کنی...
*غول آهنی اوج می گیرد و تو از تمامی متعلقاتت جدا می کند...خدایا...خوابم؟!؟!بیدارم؟!؟!خودمم...نکند از خواب بیدار شوم... .
*در صفی طویل می ایستی تا مهر دیگری نیز بر روی برگه های هویتی تو بخورد. از اینجا به بعد دیگر مملکت تو نیست... همین دفترچه ، اوراق شناسایی تو محسوب می شود.
*حالا واقعا وارد عربستان شده ای ، و اینجا سرزمینی است  که مادر تمامی خلق الله ، در آن آرمیده است. آیا تا بحال فاتحه ای برای او خوانده ای؟!؟!
* اکنون در مسیر مدینه ای؟!؟!؟می شنوی صدای رسول الله را... .؟!؟!
*وارد مدینه شده ای...سرک می کشی ...در میان ساختمان ها وبرج های مدرن مدینه، گه گاه گلدسته های سپید حرم نبوی خودنمایی می‌کنند....چشمانت بی قراری می کند...آرام نمی گیرد...فقط یک چیز...چیزی که این نشانه ها با آن معنا پیدا می‏کند.
*...دیگر نه می شنوی نه می بینی...این همان است...رسول الله...همانی که سالها تمامی ائمه و امام زاده ها را با نام او خطاب می کردی... اما حالا تنها چیزی که بر زبان جاری می شود سلامی است با تمامی وجود...السلام علیک یا أب الزهرا.
*لحظه ها را می شماری تا به مسجد النبی برسی...پشت دیواری کفش ها از پای در می آوری و خود را آماده حضور می‏کنی...اذن دخول را هم زمزمه می کنی...قدم به قدم راه می روی...یک ترس مبهم...الان کجا ایستاده ام؟!؟! ... قبةالخضراء...انگار زیر پایت خالی می شود...رو به روی باب الجبرئیل و پشت سرت بقیع... .
* این حس با تو می ماند...دیگر در داخل حرم نبوی کسی نیست که تو راببرد...می روی ...از دری داخل می روی ...بدون اذن دخول به ضریح رسول الله می رسی...
*روزهای مدینه با هم مسابقه گذاشته اند تا تو را زودتر از جدت جدا کنند و به حرم امن الهی برسانند. زودتر از آنچه گمان کنی تمام می شوی...زیارت های بین الحرمین...زیارت دوره...احد...بقیع... .
*لحظه وداع است...کفن پوش در سایه بان خورشید ظهر مدینه ، رو به حرم پیامبر مهربانی ها...آخرین کلمات را زمزمه می کنی.
* باز هم سوار اتوبوس شده ای... و باز هم میان برج های مدینه بدنبال همان گنبد می گردی...اما این بار برای اینکه آخرین نگاه‏ها را از آن برگیری.
*شجره...اینجا توصیف ندارد...باید باشی و ببینی.
*بیت الله الحرام... تنها چیزی که در اولین نگاه برام تداعی شد...
کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود        حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
*و می چرخی ...بدور مرکز زمین...عظمت بیت الله برایت نمودار می شود ...قول می دهی به خدا...خودت.
*راه می روی...همان جایی است که مادری برای یافتن قطره ای آب تمام راه را دوید...آن هم هفت بار...
*جبل النور...نفست دیگر بالا نمی آید...ودر ذهنت مرور می کنی که چگونه ، علی«علیه السلام» و خدیجه « سلام الله علیها»، هر روز برای مصطفی نبی «صلی الله علیه و آله و سلم»غذا می آوردند.
*روزهای مکه هم دست کمی از روزهای مدینه ندارند...انگار در این مسابقه ، گوی سبقت را ربوده اند
*دل کندن ، سخت ترین کاری است که برای بار دوم باید آن را تجربه کنی...و در اینجا سخت تر از مدینه...که مدینه وداع کردی و آنچه تو را جدا کرد شوق دیدار یار بود...امااینجا دیگر آخر راه است...هر چند قدم بر می گردی و پشت سر را نگاه می‏کنی...آخرین نگاه... .
*این بار وقتی پرنده آهنی بالا می رود، دلت می گیرد.نمیدانی چه کنی...حس می کنی سبک شده ای...همه وجودت را تکه‏تکه کردی و در گوشه وکنار این سرزمین گذاشتی ...شاید دوباره باز گردی...شاید.
*همه از بازگشتت خوشحالند و تو غمگین و آرزو می کردی کاش خودت را در همان جا گم می کردی تا دیگر باز نگردی.
*قدم که به درون اتاقت می گذاری ، دلت می گیرد...دلت می خواهد تنها باشد ...اما دیگران نمی گذارند...مجال تنهایی را از تو میگیرند. قسم می خوری تا خاطراتت را ننوشته ای ، کار دیگری انجام ندهی.
*روزها می گذرد...هر روز تمام اتفاقات این دوهفته را مرور می کنی... .
*یک هفته می گذرد...به ماه می رسد...ماه گرد می گیری... .
* عکس هایت را که چاپ می کنی ، انگار تمامی خاطراتت زنده شده اند...صدبار برای همه ، تمامی عکس ها را توضیح می‏دهی.
*هر ماه مرور میکنی...
*کم کم ...کمرنگ می شود.
*یک سال می گذرد... هم قول ها فراموش می شود...هم خاطرات...هم... .
*این بار سالگرد می گیری...هر روز تمام اتفاق سال گذشته را مرور می کنی...مو به مو... به یاد فراموش کرده ها می افتی... باز هم قول می دهی مثل دفعه قبل ؛ قلم در دست می گیری تا قبل از فراموش کردن تمامی لحظات ، آنچه را که هنوز یه یاد داری بنگاری.
* ... گذشته تکرار می شود...هشت سال گذشت...هنوز هم خاطراتت را تمام نکرده ای...دیگر فقط حوادث مهم برایت پررنگ می شود...