⠀

⠀

247. قبولی

بسم‌الله الرحمن الرحیم
حجاز سرزمین مناره‌هاست. سرزمین حجت‌های بیّن الهی.

چندسال پیش، این روزها، گوشی دستم بود که حلالیت بطلبم؛ اولین بار بود راهی می‌شدم و کوله‌بارم پر از التماس دعا شد.

ابتدا قرار بود که آن سال اول پسرها را ببرند و سفر دخترها برای رجب وشعبان بماند؛ خیلی ذوق کردم، اما دوباره، برنامه به حالت سابق بازگشت. اولین پرواز عمره دانشجویی از تهران، 17 تیرماه 1384.

و  مدیر کاروان، همه جوره هوایمان را دارد، در جلسات دل گرمان می‌‌کند: 

 - چند تا دانشجو داریم؟
- چند نفر اسمشون عمره دانشجویی در میاد؟
- چند تا از اینا فاطمیه، مدینه‌اند؟
و ادامه می‌دهد: خانم! یکی یکی سواتون کرده برای رسیدن...

اما حسرت عمره رجبیه، داغ بود، مگر چندبار با این هزینه‌ها و گرانی می‌شود سفر خارجه رفت؟

ساعت ۰۰:۰۰، شبِ شنبه مدینه‌ایم

یکشنبه شهادت حضرت، به تاریخ عربستان است و دوشنبه، به روایت تقویم ایران.
فاطمیه دوم، مدینه عجیب بوی غم گرفته‌است. نیاز به مداح و آهنگ و لحن نیست. مدینه خودش برایت روضه می‌خواند. مشکی‌پوش، پشت دیوارهای بقیع می‌ایستم و روضه حضرت‌مادر گوش می‌دهم.

۱۹تیرماه۱۳۸۴
به تاریخ وطن، فاطمیه است. به وضوح تعداد مأمورین سعودی بیشتر شده‌است. مثل همیشه سر قرار حاضر می‌شویم. بعد از نمازصبح، بین‌الطلوعین، بین‌الحرمین، زیر پرچم سبز رنگ «یاقمر بنی هاشم» جمع می‌شویم. کاروان‌ها هر کدام دایره‌وار، نشسته‌اند و کسی میان جمع‌شان، روضه می‌خواند.

امروز فاطمیه است.

همه کاروان‌ها ـ اکثراً ایرانی‌ـ نشسته‌اند. کم‌کم بچه‌ها جمع‌می‌شوند و مدیرکاروان، از همه می‌خواهد که بنشینیم و روحانی‌کاروان، بسم اللهش را می‌گوید... مأمورین به سمت کاروان ما می‌آیند و می‌گویند بلند شوید. بار اول اعتنا نمی‌کنیم، روال همین است، می‌آیند، می‌گویند و می‌روند. حاج‌آقا ادامه می‌دهند، اما به دو دقیقه نمی‌کشد که با صدای«رو... رو» به داخل صحن مسجد النبی اشاره می‌کنند.

 مدیرکاروان می‌گوید: درگیر نشین، داخل صحن برین.

 داخل می‌رویم و می‌نشینیم، لحظه‌ای بعد بلندمان می‌کنند. می‌ایستیم و حاج‌آقا ادامه می‌دهد؛ اما باز هم رها نمی‌کنند و حرکتمان می‌دهند. همه در بین‌الحرمین، نشسته‌اند؛ ولی روی کاروان ما زوم کرده‌اند. کاروانی دخترانه، همه با چادر مشکی. عظمت امانت مادر را نمی‌توانند ببینند. نمی‌خواهند بگذارند دعا بخوانیم، روضه گوش‌بدهیم و در مصیبت مادرمان اشک بریزیم.

حاج‌آقا سالار (مدیر کاروان) می‌گوید: دور حاج آقا (روحانی کاروان) رو بگیرین و آهسته آهسته راه می‌رویم.

آن روز، آواره‌مان می کنند،  روضه‌هایمان طعم آوارگی می‌گیرد، مزه بی‌کسی، با چاشنی آزار... یاد بانو، طفلان یتیمش، صحرای کربلا...
 

اینها احتمالاً تخم و ترکه همان‌هایند. هنوز هم کینه بدر دارند؛ هنوز راضی نشده‌اند بعد از پهلوی شکسته‌مادر، فرق شکافته پدر، لخته‌های جگر امام دوم و صحرای کربلا...

حالا حتی نمی‌گذارند روضه بخوانیم، مویه‌کنیم، گریه کنیم. بیت‌الاحزان را که خیلی‌وقت پیش، خراب کردید. مطمئن‌باشید صدایمان بلند نمی‌شود تا به گوش اغیار برسد، کسی را بی‌خواب کند و آسایش بقیه از بین برود.

اینجا زمان و مکان فاطمیه است.

جمعه روز آخر،

با لباس احرام، پشت بقیع می‌ایستیم تا زیارت وداع بخوانبم. اما دل‌هایمان همراهی‌مان نمی‌کند.

مرام نیست میزبانِ اینجا، کسی را دست خالی راهی کند. به خواب یکی از همسفری‌ها آمدند و حالا پیغامشان را در ظهرجمعه در زیارت وداع، از زبان مدیر کاروان می‌شنویم:

«زیارت خودم، پدرم و بچه‌هام رو از همه تون قبول کردم...» حضرت مادر، با بهترین «دم‌راهی» راهیمان می‌کنند.

چند سالِ بعد، عمره رجبیه هم قسمتم شد؛ امادیگر از آن رؤیاهای صادقه خبری نشد. دلم این روزها، در بین‌الحرمین مدینه آواره شده‌است. آیا کسی هست که دل‌آواره‌‌ام را پناه دهد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد