⠀

⠀

مناره اول: عید دیدنی

بسم الله الرحمن الرحیم

مدت‏ها بود دلم می‏‌خواست بروم. خیلی وقت بود نمی‌شد. سال به سال دریغ از پارسال. هر سال نو، می‏‌گفتم: «امسال دیگه می‏رم. این همه می‏گن اول سال برین دیدن فامیل، اونم اگه بزرگتر باشه! فرضنم که از دستت ناراحت شده باشن، به هر دلیل... اصلاً سوءتفاهم شده باشه، حتماً یه کاری کردی اجازه نمی‏دن. قرار نیس بزرگتر بیاد! برو دختر، خجالت هم خوب چیزیه‏‌ها، معلومه که وظیفه توست بری...»

اما نمی‏شد. هر بار کار پیش می‌آمد، شاید هم فقط توجیه و بهانه بود. به هر دری هم که می‌زدم، نمی‌شد. کلی دوست و آشنا و فامیل و... هم برای وساطت و پادرمیانی فرستادم. انگار نه انگار. پیش خودم می‏گفتم: «شاید نمی‏‌خواهن دیگه برم دیدنشون، شاید...  آخه چی کار کردم، یعنی نمی‏شه لااقل بهم بگن چی ‏شده؟»

از آن طرف هم هر وقت از بزرگترها می‏پرسیدم: «چرا نمی‏ریم؟!»
- زوده بابا!
- مگه الان وقتشه ؟!
- تازه اونجا بودیما...
نمی‏دانم از همین‌جور چیزها، از همین اما و اگرهای الکی که هر وقت بخواهند سر بچه‏‌ها را گرم کنند، پشت سر هم ردیف می‏کنند.

ماه‎های آخر سال 87 بود که خبر رسید بزرگ خاندان، اجازه دادند تا امسال عید خدمتشان برسم. اما تنها. 
 داشتم بال در می‎آوردم.
-واقعاً؟یعنی ... بالاخره... . اما، نمیشه بقیه هم باشند؟مامان، بابا... .
- همینی که هست. می‌خوای برو، نمی‌خوای... .
-نه! کی گفت نمی‏رم. چشم. اصلاً هر چی خودشون گفتند.

پا درمیانی، یک نفر جواب داده‌بود. بین همه پیغام پسغام‌هایی که فرستادم، حرف یک نفر به کرسی نشست و با ذوق خبرش را برایم آورد. همان کسی که سفر قبل، همراهم بود و دلش فقط 6 ماه تاب آورد و بعد برای همیشه رفت تا مقیم خانه پدربزرگ شود و حالا برایم کارت دعوت فرستاد. هیچ‌وقت دوباره ندیدمش تا لااقل به او یک دمت گرم بگویم. از ذوقم مانده بودم چه ‏کنم. از طرفی نمی‏دانستم  بالاخره چه شده که رضایت دادند، از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که باز هم بدون پدر و مادر بروم. تقریباً یکماه پیش از حرکت، برنامه‌ها مرتب و قرار سفر قطعی شد. بله، سفر! فکر کردید که دو قدم راه بود؟ من گفتم نزدیک بود؟ صد البته برایم جای بسی خوشوقتی داشت. عیدها، معمولاً دورترین جایی که می‏رفتیم، قم بود؛ آن هم اگر می‌رفتیم. جواب مادر به همه سؤال‌ها و درخواست‌هایمان برای مسافرت عید، همین یک جمله بود: «عیدی همه‌جا شلوغه. همین تهران خودمون از همه جا خلوت‏‌تره، هوای صاف و خوب، خیابونای خلوت.» و هماره نظر همه اعضای خانواده را وِتُو 1می‌کرد. قبول دارم؛ راست می‏‌گفت. اما تنوع هم اگر چیز بدی بود که خلق نمی‏شد.
*
از همان زمانی که بلیطم را گرفتم، کلی دعا کردم مبادا سوتی بدم، حرفی بزنم، نکند اتفاقی بیفتد و همه چیز بشود مثل روز اول؛ آن وقت دوباره روز از نو... . روزهای آخر، دیگر از شمارش ماه، روز و ساعت گذشته بودم و ثانیه‌های فراق را می‌شمردم تا به فراغ برسم. کلی دوست، آشنا و فامیل سفارش داده بودند: «مبادا اونجا رفتی ما رو یادت بره! مدیونی. خودت می‏ دونی. ما هم دلمون می‏‌خواد بریم. یه جوری راضی‏شون بکن به ما ها هم اجازه بدن ...»
بالاخره بار و بندیلم را می بندم و روز دهم فروردین، طیاره‌ای مرکبم است تا مرا به خانه پدربزرگ برساند. من گفتم قطار؟ نه! خیلی دورتر بود که بشود با قطار رفت. چه اینکه می‌خواستم زودتر هم برسم.

...


پ.ن:

1. اصطلاح‌ ‌است. وقتی همه یک تصمیم‌می‌گیرند و یک نفر، تصمیم همه را مُلغی می‌کند. برای فهم دقیق: ر.ک. حقِّ وِتو، شورای امنیت سازمان ملل متحد

نظرات 1 + ارسال نظر
صبا 1401/10/24 ساعت 21:57 https://modaam.blog.ir/

از قسمت اول که خیلی لذت بردم. بی‌صبرانه منتظر بقیه این سفرنامه هستم.

سلام بزرگوار
خوش آمدید... ان‌شاءالله مستمر می ذارم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد