بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه 27/8/1388
لحظه آخر، وقتی رسماً روی ابرها راه میروم، پدر خیلی آرام و جدی تذکر میدهد: «یادت باشه، فرستادمت حواست به اعمال مامانت باشهها، نری اونجا برای خودت، مامان رو ول کنی.»
همانجا حرف بابا را آویزه دو گوش میکنم. حدود ساعت 3:30 ، در خانه را میبندیم. بابا ماشین را از پارکینگ بیرون میآورد. توی حیاط سوار میشویم. درهای پارکینگ بازشده و بابا دندهعقب وارد کوچه میشود و درها بسته میشود. پایش را از روی ترمز بر میدارد که تا فرودگاه گاز بدهد، اما صدای ماشین خاموش میشود.
- چی شد؟
= حالا یه صلوات بفرستین
- صلوات بابا! جا موندیم...
= ساکت، بذارین حواسم جمع بشه.
سوئیچ ناله میکند، اما زورش به موتور نمیرسد.
استارت دوم؛ باز هم روشن نمیشود.
- حالا چیکار کنیم!
= آژانس از کجا پیدا کنیم! این وقت صبح!
+ به کی زنگ بزنیم! اللهم صل علی محمد و آل محمد...
- خدایا روشن بشه.
پدر زیر لب بسماللهی میگوید و سوئیچ را برای سومین بار میچرخاند و صدای صلواتمان، ماشین را پر میکند.
یکی از معاونین کاروان، گوشه فرودگاه ایستادهاست. اندک اندک جمعِ مستان، میرسند.
از بدو دیدار و آشنایی با همسفرها، چهره یکی برایم تداعیکننده مادرِ فیروزه است. انگار خواهر قُل اوست. اسمش را میپرسم. در طول سفر، خانم مزارعی مادر فیروزه بود. باید همینجا، فرودگاهِ تهران اعتراف کنم به من و تو نیست بخواهیم کسی را آنجا یاد کنیم یا نه، صاحبخانه، خودش حتی یادِ آدمها را هم میطلبد.
نماز صبح را فرودگاه میخوانیم. حالا ما از گیت رد شده و این طرف شیشهایم و بقیه آن سمت. هر چند این شسشهها تا سقف نیست، اما آنقدر بلند و ضخیم ساخته شده که صدا به صدا نمیرسد. همه موبایل به دست، روبروی هم حرف میزنند. من و خواهرم با ایما، اشاره و لبخوانی حرفهایمان را بهم میرسانیم و ریز ریز میخندیم. یکی از فامیلها که برای بدرقه آمده، به سمتش میآید. اشاره میکنم که آن طرف را نگاه کند. با چشمان گردشده از خواهرم میپرسد: «حرف همو میفهمید؟» خواهر از گوشهچشم نگاهی به من میکند. سرم را که به علامت تأیید پایین میآورم، تعجب سؤالکننده بیشتر میشود. خواهر شروع به توضیحدادن میکند و من با یک لبخند پهن سکوت میکنم تا حرفهایشان تمام شود. تا کسی دنیای خواهرانه نداشتهباشد، معنایش را نمیفهمد. در دنیای خواهرانه که به نظرم صمیمیانهترین فضا بعد از مادر و فرزندی است، گاهی کلمات هم حضور ندارند. صرف یک نگاه، انتقال معنا میکند.
*
ساعت 6:20 صبح، هواپیمای چارتری، تهران را به مقصد شیراز1 ترک میکند. تا داخلِ هواپیما، هنوز چوبکبریت لای چشمانم است. اما بعد از بلندشدن هواپیما، هیچ چیز خاطرم نیست.
پ.ن:
1. ایستگاه پروازی ما برای شروعحج، شیراز بود.