⠀

⠀

مناره چهارم: ازدواج!

بسم الله الرحمن الرحیم

حدود 8 صبح شیرازیم. آن روز را داخل شیراز می‌چرخیم از حافظیه، سعدی گرفته تا شاهچراغ. برای منی که اولین‌بار است شیراز را می‌بینم، پر از کلی خاطره خوب و حس دوست‌داشتنی است.1  در حرم شاهچراغ، مادر می‌خواهد بعد از زیارت، نماز بخواند، دست در کیف می‌کند، اما سجاده کوچک توی کیفش نیست:
-    مهدیه! سجاده جیبی‌ات رو بده.2
توی کیفم را می‌بینم. خنده‌ام می‌گیرد.

  دو نفری حتی یکدانه مُهر هم نیاورده‌ایم. سوغاتِ شاهچراغ‌مان، یک بسته مُهر است که از همان مغازه‌های اطراف حرم می‌خریم. بعد صرف ناهار، به سمت فرودگاه، حرکت می‌کنیم. 

 

در اتوبوس، یکی‌یکی اسامی را می‌خوانند و گذرنامه‌‎ها را تحویل می‌دهند تا بتوانیم از مرزِ هوایی عبور کنیم. هر چند سفر اولم نیست، اما شوق‌دیدن ویزای حج، وجودم را پر کرده‌است. مشخصات را می‌خوانم و پایین می‌آیم، و به گزینه اسم المحرم می‌رسم و می‌بینم روبرویش نوشته‌شده‌ است: مرتضی رحیمی ـ الزوج.
صدای همهمه در اتوبوس پیچیده است. ظاهراً کاروان، برای اینکه کار خودش را راحت کند، همه گذرنامه را دوتا دوتا داده بود و اعلام کرده بود همه اینها زن و شوهرند. حتی زحمت نکشیده‌بود که مثلاً برای من و مادر، یک نفر محرم تعریف کند. من زوجه و مادر ام‌الزوجه باشد. برای مادر هم نام یک نفر را به عنوان اسم الزوج نوشته‌ شده‌است. فجیع‌تر این است که حتی حواسشان نبود که گذرنامه‌های زوج‌های کاروان را با هم بدهند و در نتیجه نام یکی دیگر از آقایانِ همسفر، به نام زوج در ویزای خانم درج شده بود. کارد بزنی خون آقایان در نمی‌‎آید. چشمانم به صفحه گذرنامه دوخته شده‌است.
بی‌‎مقدمه از یکی از معاون‌های کاروان‌ ـ میان‌سال است و مویی سپید کرده ـ می‌پرسم: آقای اشرافی! برای منم زوج تعریف کردین؟!
- (لبخند می‌زند) حالا کی هست؟!
-اینجا نوشته مرتضی رحیمی ..
می‌خندد و به روبرویش، در انتهای اتوبوس نگاه می‌کند. رد نگاهش را می‌گیرم تا شویم را که قبل از جواب بله، اسمم را به نامش زده‌اند، ببینم. آقا مرتضی وسط اتوبوس مشغول پخش آبمیوه است. سر به زیر می‌اندازد و سرخ و سفید می‎شود. پیراهن مردانه سفیدی پوشیده‌است. شانه‌های پهنی دارد، سرش کنار قسمت بار اتوبوس است و شکمش کمی جلوتر از خودش قرار گرفته‌است.
تا بناگوش، سرخ می‌شوم، سر‌جایم می‌نشینم و سرم را در گذرنامه فرو می‎کنم. تنها حسم خجالت است که چقدر بی‌هوا خودم را انگشت‌نما کردم. اما آنقدر همسفران بزرگوارند که این حرف همین‌جا تمام می‌شود. فقط تا اواخر سفر، همین جناب اشرافی گاه و بیگاه برایم این قضیه را دست می‌گرفت و می‌گفت: «به شوهرت میگما.» 3

پ.ن:

1. قرار است از حج بنویسم، وگرنه همان نیم‌روز شیرازگردی برایم کلی خاطره داشت. از نارنج‌های گرد حافظیه، تا یافتن مزار دکتر وصال (نوه وصال شیرازی و همسر مرحوم خانم دکتر طاهره صفارزاده) درکنار حافظ، عکس‌های هنری آرامگاه سعدی، گل‌های صورتی کاغذی و گنبد فیروزه‌ای برادرولی‌نعمتمان.

 2.  می‌دانم به آن پارچه کوچک تاشده که تویش یک و مهر تسبیح است، جانماز کیفی می‌گویند و به آن پارچه که زیر پا اندازند و ابعادش حدود 1 متر در 70 سانت است و روی آن، نماز می‌خوانند، می‌گویند سجاده! ولی تا حالا دقت کردید که آن پارچه بافته بزرگ، جانماز است (یعنی محل نماز)، آن قسمت کوچک که مهرو تسبیح، رویش قرار می‌گیرد، سجاده (یعنی محل سجده) است.
3. «اسم المحرم» گزینه‌ای است که در تمامی ویزاهای دولت عربستان از قدیم وجود داشت. روبروی این گزینه در ویزای عمره 84، سفید بود. از سال 85، دولت عربستان قانون «ممنوعیت سفر انفرادی زنان زیر 45 سال» را که تصویب کرد ـ یا شاید هم تصویب شده بود، اما از سال 85 اجرایی شد ـ
آن‎هایی که خانوادگی می‎رفتند، مشکلی نداشتند. مشکل عمده هم برای  کاروان های دانشجویی و دانش‎آموزی دختران بود که 120 دختر، به همراه حداکثر 4، 5 مرد سفر می‎کردند.  برای حل مشکل ویزاهای عمره دختران، در ویزای نیمی از کاروان، نام مدیرکاروان و بقیه، نام روحانی‎کاروان، بدون ذکر نسبت به عنوان اسم المحرم ذکر می‎شد.
بعدها به همین بهانه (یعنی همان قانونی که مال 85 بود و البته ممکن است که تشدید شده باشد.) از سال 89، دیگر دختران مجرد به عمره اعزام نشدند و نهایتاً پرونده عمره دانشجویی و دانش آموزی دختران، بسته شد.
کاروان های عادی ودفاتر زیارتی نیز با این مشکل روبرو بودند و برای حل آن، نام یکی از مردان کاروان را به عنوان اسم المحرم، وارد ویزاهای زنان تنهای کاروان می‌کردند. البته خلاقیت هم در این زمینه مؤثر بود و محرم‌ها، نسب متعدد داشتند مثل دایی وخواهرزاده و داماد و...
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد