⠀

⠀

ادامه مناره هفتم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌خواهیم کرایه‎ها را حساب کنیم که حاج‎آقا می‌گوید: «برخی‎ها متقبل هزینه شده‎اند.» یادم باشد رسیدم، من هم کمک کنم. مفت‌خوری آدم را تنبل و بدعادت می‌کند.
به شعب ابی‎طالب می‎رسیم. روایات معتبر، این مکان را درست کنار سعی صفا و مروه می‌دانند. فضایی که به کوه ابوقبیس ختم می‌شود و این روزها صحن بیرونی مسجدالحرام است. گوشه‌ای به صرف موعظه دور حاج‌آقا حلقه می‌زنیم. در کنار این صحن، هنوز یک چهاردیواری نشانی از تاریخ در خود دارد. 

 قبل از سلطنت آل‌سعود، شب میلاد رحمة للعالمین، در مکان ولادتشان بساطجشن برپا بود. اما حکومت تازه تأسیس، همه چیز و همه خانه‌های تاریخی را خراب کرد، حتی مولد النبی. پادرمیانی شهردار مکه باعث شد حالا ساختمانی با سر در «مکتبة مکة المکرمه‏»  در کنار شعب ابی‌طالب دیده شود.
به صحن خانه‌خدا می‌رسیم و به  نیابت از امام باقر (علیه السلام) طواف می‎کنیم. حاج‎آقا امشب مجیر می‌خواند:

سُبْحانَکَ یَا اللّهُ، تَعالَیْتَ یَا رَحْمنُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ
انگار ملائکه عذاب، شانه به شانه‎ام ایستاده‎اند و التماس می‎کنم:

سُبْحانَکَ یَارَحِیمُ، تَعالَیْتَ یَا کَرِیمُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیر
خدای مهربان من، غلط کردم، اشتباه کردم، تو ببخش...

سُبْحانَکَ یَا مَلِکُ، تَعالَیْتَ یَامالِکُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ
فرمانروای همه هستی، صاحب همه چیز... می‎شود مرا پناه بدهی از آتش... ای پناه‎دهنده...
بند بند دعا جان می‎گیرد و مجسم می‎شود. همین لحظه عبارات، کلمات بر قلبم نازل می‎شود...

سُبْحانَکَ یَا قُدُّوسُ، تَعالَیْتَ یَا سَلامُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ
دو فراز آخرش هم می‎ماند برای سجده بعدِطواف:

سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
خدایا غلط کردم، به خودم ظلم کردم...

سر به سجده می‌گذارم و خیس اشک می‌شوم:
فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ أَجْمَعِینَ، وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ، وَحَسْبُنا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکِیلُ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ.
پس دعایش را اجابت کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و این‌چنین اهل ایمان را رهایی بخشیم و درود خدا بر آقای ما محمّد و همه خاندان او و ستایس ویژه خدا پروردگار جهانیان است و خدا ما را بس است و چه نیکو کارگزاری است و هیچ نیرو و توانی نیست جز به خدای بلندمرتبه بزرگ.
بلند می‎شوم، تمام صورتم خیس است؛ خدایا دمت گرم که ملائکه عذاب را مرخص کردی... ممنون!
*
سه‌شنبه 3/9/1388،  7ذی‌الحجه الحرام 1430
فقط دیدن و خیره‌شدن به بیت‌الله! دلم می‌خواست زمان در همین‌جا می‌ایستاد و سال‌ها به همین مکعب جادویی نگاه می‌کردم. شاید برای همین است بسیاری از بازی‌ها به شکل مکعبند، مثل روبیک. قالب معمول جدول و سودوکو هم  مربع است. صفحه بازی‌های فکری هم مربع‌شکل است و تاس هم مکعب است. شاید الهام تمام جادوها، همین‌جاست که قالب اکثرشان، مکعب و مربع است. جادوی نهفته در آن، چشم‌ها را به سمتش فرا می‌خواند و حواس را در اختیار می‌گیرد. لذتش توصیف نمی‌شود.کاروان نیم‌ساعت دیگر به هتل برمی‌گردد. اما بعد طواف و نمازش، دوست دارم در مسجدالحرام بمانم تا هر وقت که صاحب خانه اذن دهد.
مادر سفارش‌های لازم را می‌کند و برمی‌گردد. مسیر برگشت، مشخص است. با این حال، بعد از رفتن کاروان، به آقای اشرافی پیامک می‌زنم که کی بر می‌گردد. حج به اندازه کافی شلوغ هست و یک همراه، خیال آدم را از همه چیز جمع می‌کند. اینجا از همان وقت‌هایی است که دلم یک مرد مَحرَم می‌خواهد، تا به او تکیه کنم. تا خیالم را راحت کند که هست، تا... اما این سفر هم مثل سفرهای قبل، تنهایم و باید روی پای خودم بایستم. در حج باید رسید به اینکه «که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو».
زود خودمانی و رفیق شده‌است و استفاده از «عزیزمن! قربانت» برایم سنگین است. حالا درست است، سنم به نسبت همسفری‌ها کم است و جوان‌ترین خانم کاروان حساب می‌شوم، اما دختر 14 ساله نیستم. کارشناسی‌ام را تمام کرده و الان شاغلم. همه اینها را هم بی‌خیال شوم، صداکردنم با اسم کوچک، روی اعصاب و روانم رژه می‌رود. اسم کوچک در فرهنگ ما حریم دارد، حریمش برای خانواده است، بعد هم نامحرم آشنا؛ آشنا هم نه هر آشنایی، آشنای فامیل یا دوست خانوادگی! تا به‌حال اجازه ندادم هیچ‌ نامحرمی، فاز آشنایی بردارد و مهدیه‌خانم صدایم کند، چه برسد به مهدیه جان و مهدیه!
جواب می‌دهد: «هر وقت خواستی برگردی، خبرم کن.» بی‌خیال! این همراهی از صد تنهایی، عذابش بیشتر است.
با همه لذتی که از دیدن می‌برم، می‌روم سراغ باقی مستحباتی که می‌توان انجام داد. بعد از دو سه ساعت، به جای گذاشتن چوب‌کبریت لای پلک‌ها، یک دانه کشک در دهانم می‌گذارم. طعمش، خواب را از سرم می‌پراند. عقربه‌ها به ساعت 4:16 رسیده‌اند. اما حالا بدجور ضعف کرده‌ام. کشک ضدخواب است، اما عوارض هم دارد. تمام کیفم را می‌گردم، دریغ از یک شکلات.
کمی بعد، صدای اذانِ عربی تمام صحن را پر می‌کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد