⠀

⠀

مناره دهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 13/9/1388؛ 17 ذی‌الحجه الحرام 1430
بلند می‌شوم تا کاروان را پیدا کنم، تا می‌چرخم یکی از همسفرها را می‌بینم که درست پشت من نشسته است. کاروان، نیت طواف وداع می‌کنند و روحانی خوش‌صدایمان می‌خواند: «اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک بِرَحْمَتِک الَّتِی وَسِعَتْ کلَّ شَی ءٍ...»1  شب جمعه و کمیل... بعد از خواندن دو رکعت نمازِ طواف پشت مقام ابراهیم، مادر نان و شیرکاکائویی را که آورده، دستم می‌دهد. می‌داند امشب برگشتنی نیستم.

  آخرین شب است و دلم می‌گیرد. چقدر دوست داشتم حداقل بعد از اعمال، سه روز کامل فرصت داشتم که معتکف مسجدالحرام بشوم، اما سه‌شنبه که اعمالمان تمام شد، گفتند جمعه صبح، حرکت است. با مادر به کنار خانه خدا می‌رویم تا جانماز، چادر احرام و مدادها را تبرک کنم.
- وای!
- چی شد مهدیه!
- ریخت!
- چی؟
- مدادا! نایلونش سوراخ شد....
مادر هم دولا می‌شود برای کمک. 9تایش دست مادر است و 14 تایش را هم من برمی‌دارم. یکی کم است. خب! فدای سرم. کمی بیشتر دلم می‌خواهم اینجا خلوت کنم. حرف‌های درگوشی بزنم. همه حرف‌هایی که می‌شد سر جانماز و گوشه اتاق هم بگویم، اما گنه‌کاران به واسطه مکان، حس نزدیکی می‌کنند و خیلی مانده تا «أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»2  را بفهمم.
چقدر کاش‌ها توی دلم تلمبار شده‌است. چقدر دلم غار حراء می‌خواست و نشستن دوباره بالای جبل‌النور. حاج‌آقا سالار تا توانست، اجازه نداد حسرت به دل بمانیم که 120 دختر را شب جمعه راه انداخت و بُرد غارِحراء. البته همه کاروان نیامدند. روز قبلش، در اتاقمان آمد و گفت:
- فردا نفری یه بطری آب معدنی بزرگ همراهتون باشه، امشب بذارین یخچال که قشنگ خنک شه، کفش خوبم بپوشین. فردا ساعت 4 حرکته، شما که همه‌تون میاین؟
- بله حاج‌آقا.
- کوله ندارید؟
جوابمان منفی بود. رفت سراغ اتاق بعدی. فرزانه کوله دارد، اما با تردید می‌گوید:
- قرمزه فقط حاج‌آقا! اشکال نداره!؟
سه‌هم‌اتاقی با هم یکی از بطری‌های آب‌معدنی را شربت آبلیمو می‌کنیم و می‌گذاریم توی یخچال! مگر چقدر آب می‌خواستیم؟ فردا موقع ناهار، پیش حاج‌آقا می‌رویم تا از ابتکارمان رو نمایی کنیم. در جوابمان می‌گوید:
- چرا حرف گوش نمیدین آخه. همینی که می‌گم، نفری یه بطری آب معدنی خانواده.
ساعت 4 بعدازظهر راه می‌افتیم. با دیدن شیبِ دامنه، چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. کوه‌نرفته نیستم، اما شیب کوه بیش از 45 درجه است. بسم‌الله گفته و بالا می‌رویم. دعا می‌خوانیم، ذکر می‌گوییم، حرف می‌زنیم. جاهایی از مسیر را پله ساخته‌اند. در نیمه‌های راه، دیگر نفسمان بالا نمی‌آید. حاج‌آقا در طول ستون راه می‌رود و کوله‌‌پشتی قرمز پشتش است، آنقدر پر شده که درش را با زور بسته‌اند. کنجکاوی دخترها که تمام نشدنی است: «حاج‌آقا در کوله‌اش چی چپونده؟»
کمی می‌نشینیم. حاج‌آقا در جواب «چقد مونده! کی می‌رسیم، خسته شدیمِ» بچه‌ها می‌گوید: «تنبل نباشین! زود باشین! می‌گن چند روز درمیان و گاهی هر روز حضرت خدیجه(سلام الله علیها) این مسیر رو بالا می‌اومدن و برای همسرشون غذا می‌بردن!»
یکی جواب می‌دهد: «حاج‌آقا! به عشق شوهرش می‌رفته بالا! ما که شوهرامون اون بالا نیستن!» پر از خنده می‌شویم. نفر بعدی ادامه می‌دهد: «من اگه شوهرمم اون بالا باشه، نمی‌رم. خودش بیاد پایین چرا من این همه را برم بالا....»
خنده‌ها حال جمع را خوب می‌کند. نیم‌ساعتِ آخر کسی حرف نمی‌زند. بطری آبم را نگاه می‌کنم، نصف بیشترش خالی است. حالا دلیل آن همه تأکید را می‌فهمم.
انتهای مسیر، به تخته سنگی می‌رسیم که باید از رویش یا زیرش رد شویم. همه دارند از زیر می‌روند، می‌کشم بالا و می‌پرم آن طرف... غارحراء روبرویم است. شبیه همه عکس‌هایی که دیده‌ام و این‌بار نه عکسش که خودش، قاب چشمانم را پر کرده‌است. اینجا جای قدم‌های پیامبرخداست؛ بدون فاصله، بدون گودبرداری و ساختنِ دوباره. پیامبر روی همین سنگ‌ها دست‌کشیده، همین‌جا ایستاده، همین‌جا دراز کشیده، از همین‌جا چشم‌دوخته بودند به مسجدالحرام. روی همین سنگ نشسته‌بودند. اینجا هنوز بعد ۱۴۰۰ سال بِکر مانده، دست‌نخورده، ساخته‌نشده... بالاخره به صدای قدم‌ها و نفس‌های پدربزرگ رسیدم.


پ.ن:
1. خدایا از تو درخواست می‌کنم، به رحمت که همه چیز را فرا گرفته... فراز ابتدایی دعای کمیل.
2 . سوره مبارک ق، آیه ۱۶: و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد