بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 11:15 اتوبوسها از جلوی هتل به سمت مدینةالنبی راه میافتند. دو اتوبوس شدهایم. عدهای عجله دارند و سه روزه بر میگردند و بعضی مثل من و مادر 7 روز خواهند ماند. قرار بود هتلها کنار هم باشند. اما هتل آنها در جوارمسجدالنبی است و هتل ما، کنار مسجد مباهله.
صبحانه، حمام، خالیکردن یخچال و خوردن محتویاتش، عکسگرفتن، رد و بدل کردن شماره، همه کارهایی است که امروز انجام شد. آخر سر هم در نمازخانه جمعشدیم و آخرین جلسه کاروان به تقدیر، تشکر، تعریف و حلالیتطلبیدن گذشت. چمدانها را در عقب اتوبوس روی هم ریختهاند. چرا باید! دیروز توی لابی میگذاشتیم، نمیدانم. چمدانها را کمی مرتب میکنم تا فضا را برای نشستنم باز کنم و همانجا مینشینم.
مهمانی منارهها
شنبه 14/9/1388، 18 ذیالحجه 1430
چقدر در راه بودیم؟ حرف میزنیم، دعا میخوانیم، ذکر میگوییم، استغفار میکنیم.
دیگر زمان و مکان، مهم نیست. بهجای عقربههای ساعت، ضربان قلبهایمان است که لحظه به لحظه گزارش میدهد چند تپش تا وصالِ دوست، ماندهاست. شهرِ یثرب را اهالیاش تقدیم کردند به رسول خاتم(صلیالله علیه و آله و سلم) و این زمین، پیشکشی بود به پیامبر اعظم و نامش شد «مدینةالنبی». به شهر پدربزرگ میرسم. اما از کجا سایه پیامبرخدا(صلیالله علیه و آله و سلم) را حسکردم؟ یادم نیست.
همسفریها؟ تابلوی ورودی شهر؟ و یا ساختمانهای مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر ندارد.
مدینة «الاروبا» بهجای مدینةالنبی از زیرِپوستِشهر بیرون زدهاست؛ انوارِملونِ امارات و بروج مجللِ شیخنشین آمدهاند:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه... برای اینکه نورخدا را خاموش کنند
لِیُطْفِؤُوا نُورَ رسولاللَّه برای آنکه نور رسولالله را بپوشانند.
لیطفئوا نور ابناء رسولالله... نور فرزندان پیامبر را محو کنند
لیطفئوا نورأصحاب رسولالله... نوریارانش را از بینببرند
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ و خدا نورش را کامل میکند، حتی اگر کافران بیزار شوند.1
همه صفّاً صفّاً ایستادهاند تا کسی، حرمِ رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را نبیند. زل زدهام به بالای ساختمانها تا شاید نشانی از او بیابم که...
این منارههای حرمِیار است که از لابلای آن همه بناهای مدرن، بهاستقبالمیآیند
گواهی وصال میدهند؛
مژده رسیدن،
تا آغوش پیامبرخاتم، رسولاعظم، نبیاکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فقط چند دقیقه ماندهاست.
دیگر هوای دلم دست خودم نیست. میگذارم ببارد، موج بردارد، طوفان شود. قلبم مثل پرندهای در قفس گیر افتاده، مرتب به دیوارهها میکوبد. دوربین چشمانم، روی نقطه معلوم زوم کرده و بیحرکت ایستاده، اما بلورهای اشک، مرتب وضوح تصویر را کم میکنند و دهانم قفل میشود. توان حرفزدن ندارم تا دیگران را نیز در محبتِپیامبرمان سهیم کنم؛ منارههای سپیدِنبوی، هر از گاهی مهمانِ دیدگانم میشوند تا مطمئنم سازند بیراهه نمیروم، خواب نمیبینم، اشتباه نمیکنم. چشمانم میکاود برای یافتن نگینِ حرمِ دوست، قبةالخضراء؛ اما مگر این بُرُوج به صف کشیده شیوخِعرب، میگذارند؟
گلدستههایحرم، کما و بیش نمایان میشوند و در هر دیدار، چشمانی دیگری را هم به مهمانی دعوت میکنند و آن وقت نوبت بلورهای نقره است که حرمِدل را برای حضور، جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه، همه آمدهاند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات میتوانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کمکم نوای گرمِ مداحِ کاروان، از دقایق پایانی رسیدن به خطِ وصال، خبر میدهد.
و
برای ثانیههایی، منارههای سپید، خود را در میان ساختمانهای مدینه گم میکنند تا این بار ... .
دیگر نوشتن و خواندن وگفتن بیمعناست. باید بود و دید و چشید.
پیچِآخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج میرساند. این بار قبة الخضراء2 به پیشواز آمدهاست.
آغوشِبازِ رسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، روبرویمان است:
«السلام علیک یا اب الزهراء...السلام علیک یا رسول الله... السلام علیک یا جداه»