⠀

⠀

مناره سیزدهم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم

لوله‌های دراز یک متری که دور هر کدامش، چند متر کاغذ کادوی زرورقی است و توی یکی از فروشگاه‌ها به قیمت هر دانه یک ‌ریال خریده‌ام. خیر سرم کنار چمدان جاسازی کرده‌بودم. حالا وبالم می‌شود که تا تهران ببرمش. همان‌جا وسط راه سر دو چمدان‌ها را خالی کرده و در ساک سوم می‌چپانیم. بماند که برای همه مکشوف می‌شود سوغاتی‌هایمان چیست. چمدان‌ها را هم طناب‌پیچ می‌کنند و می‌گویند: «خب شما برگردید، اینجا معطل می‌شوید.»
- آخ! میشه به ما یه مقدار پول قرض بدین! ریال دیگه نداریم.

 همسفرها دست در جیب می‌شوند و 40 ریالی جمع می‌شود، تشکر می‌کنم: «کافیه»
مادر ادامه می‌دهد: «میشه برامون ماشینم بگیرین!»
یکی دیگر به کنار جاده می‌رود تا بتواند ماشینی را برای مقصدمان کرایه کند. همه ماشین‌هایی که عبور می‌کنند، شخصی هستند. مادر می‌گوید: «شخصی نمی‌خوام. داشتیم می‌اومدیم، ردیف تاکسی‌ها رو اونطرف دیدیم.»
خداحافظی می‌کنیم و دنبال مادر راه می‌افتم. بعد 5 دقیقه، به صف طویل تاکسی‌ها می‌رسیم که همه پشت هم پارک شده‌اند، اما پرنده پر نمی‌زند. سمت راست، ورودی ترمینال، یک کیوسک 6 ضلعی است. جلو می‌روم و سراغ راننده‌ها را می‌گیرم. اشاره می‌کند به مسجدی که چند متر جلوتر است و ادامه می‌دهد که همه به نمازجمعه رفته‌اند.1
تشکر کرده و صبر می‌کنیم تا نماز تمام شود.
ده دقیقه هم طول نمی‌کشد که راننده‌ها بیرون می‌آیند. راننده‌ای که با او آمدیم، ما را می‌شناسد و اشاره می‌کند  به سمتش برویم. صدای اعتراض بقیه بلند می‌شود. می‌گوید مسافر خودم است و بالاخره سایرین را راضی می‌کند که خودش مارا برگرداند.
ماشین قرمزش میان تاکسی‌های سفید، خودنمایی می‌کند. سوار می‌شویم، ماشین را روشن می‌کند تا از میان صف جدا شود. در همین حین، کسی به شیشه سمت من، ضربه می‌زند. نگاه می‌کنم. همان مسئول متصدی تاکسی‌هاست که یک نفر دیگر همراه اوست. اشاره می‌کند شیشه را پایین بکشم.
مأمور مکتب‌الوکلاست! پاسمان را می‌خواهد. گذرنامه‌ام کجا بود، همه‌اش دست خودشان است و به ما گفته‌اند که امشب دم رفتن، با یک تکه کاغذ، می‌توانیم از کیوسک مکتب الوکلاء در فرودگاه، تحویلش بگیریم.
کلمات توی ذهنم بهم ریخته‌است. جمله را انگلیسی جواب می‌دهم. نصف حرف‌هایش را نمی‌فهمم. می‌گویم آمده‌بودیم بار تحویل بدهیم. حالا تیکت بار می‌خواهد! «خب تیکت بارم کجا بود؟ از کجا بیارم.» یکی دوبار راننده می‌خواهد چیزی بگوید که مأمور به او اشاره می‌کند ساکت شود.  هول شده‌ام، قلبم صدتا در دقیقه می‌زند. این از کجا پیدایش شد... نصف حرف‌ها را با ایما و اشاره می‌گویم که دست همسفرانمان است. در را باز کند و از ما می‌خواهد پیاده شویم. اگر اینجا ما را بگیرند، هیچ‌کس نمی‌فهمد دقیقاً در کجا غیب شده‌ایم. تازه می‌فهمم که اینجا ترمینال پروازهای داخلی است و قاعدتاً نباید دو خارجی این طرف‌ها باشند.
حساب‌مان رسیده است... راننده با صدای بلند چیزی می‌گوید. مأمور سؤال دوم را می‌پرسد، جواب می‌دهد و بعد در را می‌بندد و اشاره می‌کند که برویم!
چه گفت، چه شنید، چه جواب داد تا مأمور سمج ولمان کرد، نمی‌دانم. حالا می‌فهمم واقعاً این ماشین را خدا فرستاد تا ما را از این مخمصه نجات دهد. خروجی فرودگاه، نام هتل را چک می‌کند. گازش را می‌گیرد و ما را به مقصد می‌رساند.
عقربه‌ها با سرعت به سمت عدد 3 در حرکتند. وسایلمان را برمی‌داریم و با هم به مسجدالنبی می‌رویم. دلم گرفته، دلم گرفته که به زیارت نرسیدم و نتوانستم برای بار آخر ضریح پدربزرگ را ببینم. جز بی‌توفیقی، مگر می‌تواند نام دیگری داشته‌باشد؟ نماز و دعای وداع را می‌خوانیم و پشت بقیع می‌آییم. موقع باز شدن درِ بقیع سعی می‌کنم مواظب مادر باشم تا روی زمین نیفتد؛ دیدن مزار ائمه معصومین، هوای دلِ مادر را هم بارانی می‌کند. زیارت وداع را زمزمه می‌کنم و پایین می‌آییم. دیگر خیلی فرصتی نداریم. قرار است ساعت 5 هتل باشیم. چند قدم توی بین‌الحرمین راه می‌روم. یک بعدازظهر، شبیه همین امروز بود که حاج‌آقا  ما را پای پیاده به سمت مسجد شیعیان برد. این‌بار توفیق نبود. اصلاً وقتی نداشتیم که حداقل با همسفرها ماشین بگیریم و تا آنجا برویم. با حاج‌آقا پیاده رفتیم و در مسیر،  اولین خانه تنها زوج معصوم عالم را نشانمان داد. البته که وقتی بعد 1426 سال رسیدیم، حتی به چهاردیواره خرابه هم رحم نکرده‌بودند. کمی جلوتر مشربه ام ابراهیم است. ام‌ابراهیم همسر پیامبر بود و تنها همسری که به جز خدیجه کبری (سلام الله علیها)، از ایشان صاحب فرزند شد. به دلیل حسادت سایر زنان، پیامبر او را در جایی دور از مدینه و در کنار چاه آبی، سکنا داد. آن چاه آب، به مرور زمان به مشربه ام‌ابراهیم شهرت یافت. دقیقاً روبرویش قبرستانی با در بسته بود. اما برچسب‌هایی به زبان فارسی، نشان از قرابت می‌داد. برچسب‌هایی با نام امام هشتم.
حاج‌آقا سالار گفت: «اینجا آوردمتون تا وقتی برگشتین ایران، رفتین پابوس آقا، خجالت نکشید... نگید آقاجان! تا مدینه رفتیم، ولی به مادرتون سر نزدیم... مزار مادرِ امام غریبمون، همینجاس. حضرت نجمه‌خاتون (سلام الله علیها)»
اما این‌بار خجلت‌زده برخواهم گشت.


پ.ن:

1. اهل‌سنت معمولاً در نماز جمعه شرکت می‌کنند، اما در بساری از مساجد شهر، نماز جمعه برگزار می‌شود و طبق فقه‌شان نیازی نیز که حد معینی فاصله میان دو نماز جمعه باشد یا امام جمعه منصوب از طرف کسی باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد