وقتی که فکر می کنم چندین سال پیش که حالا خیلی هم دور شده...
خیلی دور...
دیگر شده است دهه 80...
فاطمیه، مدینه، شاید خواب بود، شاید رویا بود، شاید...
هر چه دور می شوم، گمان خواب و رویا بودنش قویتر میشود.
و حالا میفهمم چرا مدینه آن روزها، آنقدر غربت داشت؛
غربتِ مدینه روی دوشمان سنگینی می کرد...
آن روزها، بجای مدینةالنبی، مدینه فاطمه بود؛ فاطمه(سلامالله علیها) را همه جای مدینه میشد لمس کرد، دید، شنید، بویید...
این هجویات را جدی نگیرید. فقط یک شوخی کودکانه است.
فاصله ساسکو (اقامتگاهی بینِراهی در مسیر جده-مدینه) تا مدینه، چقدر راه بود؟ نمیدانم، دو ساعت، سه ساعت یا بیشتر ؛ دیگرزمان و مکان، مهم نبود... بهجای عقربههای ساعت، ضربان قلبهایمان بود که لحظه به لحظه گزارش میکرد چند تپش تا وصالِ دوست، ماندهاست.
حرف میزدیم، دعا میخواندیم، ذکر میگوییم، استغفار میکنیم.
*
«الان، مدینهایم...»
حافظهام یاری نمیکند که از کجا سایه پیامبرخدا را حس میکنم.
همسفریها؟تابلوی ورودی شهر؟ و یا ساختمانهای مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر ندارد.
نگاه که میکنم، مدینة"الاروبا" بهجای مدینةالنبی که از زیرِپوستِشهر بیرون زدهاست؛ انوارِملونِ امارات و بروج مجللِ شیخنشین آمده بود:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه... برای اینکه نورخدا را خاموش کنند
لِیُطْفِؤُوا نُورَ رسولاللَّه برای آنکه نور رسولالله را بپوشانند.
لیطفئوا نور ابناء رسولالله... نور فرزندان پیانبر را محو کنند
لیطفئوا نورأصحاب رسولالله... نوریارانش را از بینببرند
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ و خدا نورش را کامل میکند، حتی اگر کافران بیزار شوند.
همه آن امارات باشکوه، صفّاً صفّاً ایستاده بودند تا کسی، حرمِ رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را نبیند. اما منارههای حرمِیار، از لابلای آن همه بناهای مدرن، بهاستقبالمیآیند، گواهی وصال میدهند ؛ مژده رسیدن میدهند: تا آغوش پیامبرخاتم، رسولاعظم، نبیاکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فقط چند دقیقه مانده
شوق وصال به پیامبرلمهربانیها، هوای دلم را بارانی میکند، و مجالِسخن را میگیرد. کلامی به زبانم جاری نمیشود که دیگران را نیز در محبتِپیامبرمان سهیم کنم؛ منارههای سپیدِنبوی، هر از گاهی مهمان دیدگانم میشوند تا مطمئنم سازند که بیراهه نمیرویم، خواب نمیبینم، اشتباه نمیکنم. چشمانم میکاود برای یافتن نگینِ حرمِ دوست، قبةالخضراء؛ اما مگر این بُرُوج به صف کشیده شیوخِعرب، میگذارند؟
گلدستههایحرم، کما وبیش نمایان میشوند و در هر دیدار، چشمانی دیگر به میزبانیشان میآیند و آن وقت نوبت بلورهای اشک است که حرمِدل را برای حضور جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه وهمه، آمدهبودند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات میتوانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کمکم نوای گرمِ مداحِ کاروان، از دقایق پایانی رسیدن به خطِ وصال، خبر میدهد.
و
برای ثانیههایی، منارههای سپید، خود را در میان ساختمانهای مدینه گم میکنند تا این بار ... .
دیگر نوشتن وخواندن وگفتن بیمعناست. باید بود و دید و چشید.
پیچِآخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج رساند. این بار قبة الخضراء به پیشواز آمدهاست.
آغوشِبازِ رسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، روبرویمان بود
«السلام علیک یا اب الزهراء...السلام علیک یا رسول الله...»
الحمدلله رب العالمین