حال هشتم: سرگردانی
به هوای رسیدن أخوی و همراهیاش، نقشه نیاوردیم. GPS هم جواب نمیدهد، اینترنت هم که از اول نداشتیم. تماسهای مسیریابی به نتیجه ختم نمیشود. به قاعده همیشگی، حرم تنها مکان مشترکی است که میشناسیم. باید از مسیر اصلی میرسیدیم، اما از مسیر خفیف آمدهایم و پیداکردن همدیگر قبل از حرم سخت میشود. نه آنها میفهمند ما کجاییم، نه خودمان میدانیم چقدر از آنجا فاصله داریم. «مفقودین بینالحرمین» قرار میگذاریم.
در راه، آدمها جایی برای ماشین و وسیله نقلیه نگذاشتهاند. از ماشین، گاری و... خبری نیست. روی جسر الإمام العباس، اولین نگاه به حرم گره میخورد و دقایقی هوای دل همه بارانی میشود. تأمل میکنیم. همسفری سفر اولش است و چقدر همسرش اصرار کرد که بگذار با هم برویم و او دلش هوایی شده بود.
با زحمت به حرم میرسیم، شلوغ است، ازدحام است، خستهایم، 12 ساعت پیادهروی دیگر رمقی برایمان نگذاشته و شلوغی اطراف حرم مانع میشود که بخواهیم جلوتر برویم و آخر در «مفقودین عتبة العباسیه» به انتظار اخوی میایستیم.
شاید یکربع، نیمساعت، یک ساعت... کنار دیوار ایستادیم. دوستی که دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد روی جعبه میوه شکستهای مینشیند. ما گمشدههایی بودیم که به انتظار ایستاده بودیم بلکه ما را پیدا کنند. آقاجان! میشود شما پیدایمان کنید؟
حال نهم: دیدار
وقتی گل از گل حاجآقا میشکفد و پسر جوانی را در آغوش میگیرد، میفهمم دوران سرگردانی تمام شد. أخوی با تکه نانی در دست میرسد. با خواهر هم احوالپرسی میکند و بار خواهر را بر دوش میکشد. هر چند خواهربزرگتر، اول ممانعت میکند و بالاخره با اصرارم، کیفش را به برادر میدهد. ما شاءالله برای خودش مردی شده، یازده سال پیش دیده بودمش، زمانی که فقط یک پسر بچه دبیرستانی بود. نقشه گوشی را روشن کرده و جلو میرود و ما هم به دنبالش.
همسفرها مریض شدهاند و حال جسمیام از همه بهتر است. هر چه شب قبل به رفقا گوشزد کردم آب عسل قرقره کنید که برای گلودرد مفید است، فقط مرا دست انداختند که مگر عسل را قرقره میکنند و نتیجه گلو دردی شد که رنج وزحمتش برای خودشان از همه بیشتر است. درمسیر از هلال احمر دارو میگیریم. جیرهبندی، نمیدانم 6 تا قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی بیوتیک قرار است حال کدام مریض را بهبود بخشد.
دو جا از خستگی گاری کرایه میکنیم، گاری سواری هم عالمی دارد. بعد از این همه خستگی، فقط میخندیم. وسط راه غذایی هم میخوریم و مسیر آخر ماشینی ما را به اقامتگاه میرساند. از ماشین که پیاده میشویم، أخوی تعارف میکند که کولهام را بردارد. اینبار محبتش را رد نمیکنم. واقعا شانههایم تحمل ندارد. کاش نامه اعمالمان سبکتر از این کوله باشد.
حال دهم: آرامش
حاجی عرب، اتاق پذیرایی خانهاش را وقف زوار کرده، بیهیچ چشمداشت؛ دوستم پا که در اتاق میگذارد از خستگی گریهاش میگیرد، حق دارد، خستگی، غربت، تنهایی، مریضی ضعیفش کرده و همان جور با لباس خوابش میبرد. أخوی، پدرش را به محل اسکان خودشان میبرد. مدرسهای است که بچههای مدرسه راهنمایی را آوردهاند. مسئولیتی است که لااقل من هیچوقت نمیپذیرم.
مهربان همسر حاجی، با اصرار لباسهایمان را میگیرد و در ماشین میاندازد. این شب آخری پاهایم تاول زده، اما نه به قاعدهای که نتوانم راه بروم. پیشنهاد چرب کردن کفپا و پوشیدن جوراب نایلونی برای جلوگیری از تاول، در چند روز پیادهروی خیلی مفید است. با طیبخاطر حمام را در اختیارمان میگذارد که خستگی را از تن به در کنیم. با چای، پرتقال وآب پذیرایی میکند. تا حدود ساعت 8 شب میخوابیم. سفره شام مهیا میشود. هر آنچه دارند، میگذارند، فلافل، شور، کتلت، سوپ، سیبزمینی سرخ کرده هم هست و سالاد... صاحبجانه سفره رنگارنگی برایمان میچیند. نانهایش تازه تازه است و ما فقط خجلتزده با ایما و اشاره تشکر میکنیم. نه او فارسی بلد است و نه ما عربیِ لهجه را میفهمیم. هرچند حاجی و مادرزنش فارسی حرفمیزنند و تا جا دارد از آنها به زبان خودمان تشکر میکنیم. مهربان همسر حاجی، بعد از این همه زحمت، حالا آمده کنار مهمانان تا مهماننوازیاش را تمام کند. عکس خردسالی فاطمهاش را میآورد ونشان میدهد، آنقدر خستهام که نتوانم در جمع بنشینم و صحبت کنیم. ساعتی بعد أخوی برای خداحافظی از خواهرش میآید، قرار بود برود کاظمین و بعد ایران که بخاطر ما معطل شد و به کاظمین نمیرسد. کار دارد و باید برگردد. دم در با صاحبخانه حرفمیزند که ما سرماخوردهایم. مهربان همسر برایمان بابونه و گلگاوزبان دممیکند.
پیشنهاد حرمرفتن از 12 شب، میرسد به 10 صبح. غیر از ما، سهنفر دیگر هم مهمان حاجیاند، مادری با دختر وعروسش. خیلی فرصت صحبت نداریم. تشکها را پهن میکنیم و میخوابیم. صبح که بیدار میشویم، مادر و دختر وعروس رفتهاند، هر چند ظاهرا دختر و عروس برمیگردند.
حال یازدهم: فرهنگ
عراقیها زندگی خودشان را دارند، خانههایشان در طبقهبالا، دورتا دور است و به هال وسط دید دارد. سرویس بهداشتی، زیرپله است و جلوی آن را دری گذاشتهاند که روشویی باشد، اما حواسمان باید به بالاسر باشد. پلهها بصورت زیگزاک نیست و از بینش دید دارد. روی ماشین لباسشویی، روکش پارچهای میاندازند، هنوز داخل خانهها بخشی مفروش نشده و با کفش راه میروند. معمولاً در پذیرایی مبلندارند و پشتی و تشک دور تا دور اتاق پذیرایی گذاشتهاند. اما تلویزیونهای بزرگ و 40 ایچی روی میزهای چوبی قدیمی حکایت از تقابل سنت و مدرنیته دارد. خانهها پر از تمثال است و عکسهای قدیمی آباء و اجداد. بوفهها و آینهها مرا یاد بچگیهایم میاندازد.
مهربانند و خونگرم و صمیمی و ساده، و هر آنچه دارند در طبق اخلاص میگذارند تا زائر حسینی راحت باشد. نمازشبشان ترک نمیشود. صدای حاجآقای صاحبخانه میآید که قبل از اذان بیدارشده و مشغول عشقبازی با محبوب خود است.
و بابت همه محبتشان، تنها کاری که از ما برمیآید طلب عافیت، سلامتی وعاقبتبخیری برایشان است.
حال دوازدهم: قرب ـ یکشنبه 30/8/95
ده صبح قرار داریم. با اینکه شب سپردهبودند خودتان هر چه می خواهید بردارید، اما حداقل من به خودم اجازه نمیدهم سراغ یخچال و آشپزخانه بروم. قصد خروج از در را داریم که مهربان همسر وحاجی بلند میشوند و وقتی میبینند هنوز صبحانه نخورده ایم، تدارک صبحانه میبینند و اجازه نمی دهند بدون ناشتایی از در خانه بیرون برویم. حاجآقا منتظر است، اما نمیشود از مهماننوازیشان گذشت. ده ونیم بالاخره از خانه بیرون میآییم. أخوی، ما را به پدر خانمش سپرده که تا حرم ببرد. او هم پدری است مهربان و با ما مثل دخترهایش برخورد میکند. در دیدار اول زیارت قبولی میگوید و راه میافتیم. ماشین تا جایی که امکان دارد جلو میرود و تقریباً یکساعت تا حرم پیاده میرویم، کنسولگری ایران را هم رد میکنیم و صف طویل ایرانیانی که پشت دوعابربانک ایستادهاند تا با کارتهای بانکی ایرانی، دینار عراقی بگیرند.
دو، سه ایست بازرسی را رد میکنیم. بعد از هر ایست، پیداکردن همدیگر کار سختی شده. سالهای پیش همسفرهایمان قدبلند بودند و رشید، زمانی که دست بلند میکردند با یک نگاه دیده میشدند، اما دو حاجآقای همراهمان، متوسط القامتند و در میان عربهای چهارشانه و بلند، به راحتی پیدا نمیشوند.
در ورودی بابالقبله حرم، ستون میشویم و جلو میرویم. صدای اذان بلند میشود و روبرو، آخرین ایست بازرسی قبل حرم است. بعد از ایست، خیلی معطل میشویم تا همدیگر را پیدا کنیم. به شوخی به دوستم میگویم: «بیا بغلت کنم تا از آن بالا شاید پیدایشان کنی.»
از بینالحرمین وارد میشویم. حاجآقای همراه یا همان پدرخانم أخوی، اصرار میکند که عکس بیندازیم. و در همین حین یک عراقی گوشی را از ایشان میگیرد که خودشان هم در عکس باشند. 5 نفری عکسی با حرم حضرت ارباب و عکس دیگر را با حرم حضرت عمو میگیریم. یادگاری اربعین 95.
شواهد حاکی است که این بار اول و آخری است که حرم میآییم. دوری راه و قرار برگشت امشب به نجف، یعنی زیارت دیدار و وداع یکی است. حاجآقای همراه میگوید یکساعتی همینجا بنشینیم، دعا و نماز بخوانیم و برگردیم. چیزی نمیگویم، اما برای او که سفر اول است، شوق زیارت بیش از این است. پیشنهاد را او برای ماندن میدهد. قرارمیگذاریم بیخیال ناهار، تا 7 ـ 8 شب بمانیم. پدرخانم أخوی، با بزرگواری میپذیرد که دنبالمان بیاید، ولی لحظه خداحافظی میگوید: «میتونید تا کنسولگری بیاین؟»
ماندهایم در دوراهی عشق، حرم حضرت عمو نزدیکتر است و حرم حضرت ارباب دورتر؛ برخلاف عامه که میگویند اذن ورود به حرم باید از برادر گرفت، در ادعیه آمده، اول به زیارت حضرت ارباب برویم. حدیث را بر عرف مرجح میکنیم و راه میافتیم. کفشها را دمدر میگیرم و قرار را میگذاریم 7 شب، همینجا.
آنها به زیارت میروند و من بعد از معطلی در دادن کفشها وارد حرم میشوم.
کمی فضا بزرگتر شده و راهها پیچ در پیچ. داخل حرم، بر خلاف بیرون، خلوتتر است. مفاتیح در دستانم میلرزد، اشکها برای باریدن بهانه نمیخواهند. ظهور آقا، سلامتی رهبر، حفظ انقلاب، عاقبتبخیری و چهل سلام به نیابت از کاروان باپای دل.
ساعتی میگذرد و قصد حرم حضرت عمو میکنم. گرفتن کفشها فقط وقتگیر است. پای پیاده تا حرم عمو میروم و در صف سرداب میایستم. ضریح عباسی مردانه است و ضریح سرداب با فاصلهای از سرداب اصلی، زنانه. دو ردیف از دو سمت میآیند ودر کنار ضریح بهم ملحق میشوند.
با یک بوسه، عطش دیدار شعله میکشد. یکی از مسیرها، در قسمت میانی با مسیر خروج یکی است. از غفلت مأمور بهره میبرم و دوباره در صف طویل انتظار می ایستم.
پنجبار دیگر تکرار میشود و هر بار انگار خادم حرم، نباید حواسش به حرکتم باشد. جمعاً 7 بار تا همان ضریح میروم وبازمیگردم.
حرم عباسی جا برای نشستن دارد. ساعتی در حرم مینشینم و از روی دفترم تمام نامهایی را که نوشتهام، میخوانم. همه دعاهای که گفتهبودند بگویم را تکرار میکنم. اینجا هم از طرف همه آن اربعین دلهایی که همراهم آمدهاند، یک به یک سلام میدهم.
مناجات قبل اذان، حکایت از تمام شدن قُرب میدهد. دلتنگ هوای حرم امامم. وداع با عمو چقدر سخت است. عموجان! یکبار غیر اربعین بطلب، یکبار که بشود تا ضریح رسید و انگشتانم را دخیل ضریحت کنم. آقا ما تازه رسیدهایم...
در فشردگی جمعیت بار دیگر تا حرم عشق میروم. اینبار در ورودی حرم، جایی که ضریح ششگوشه دیده میشود، می ایستم و جامعه کبیره میخوانم... السلام علیکم یا أهلبیت النبوه... چه کردند با شما ایخاندان نبوت، و معدنالرسالة و مختلف الملائکه و مهبط الوحی...
عقربههای ساعت از همدیگر پیشی میگیرند و ما را از حسین (علیهالسلام)جدا میکنند. عنوان یکی از غرفههای حرم نظرم را جلب میکند: نمایشگاه برکات حسینی... وارد که میشوم، می بینم نمایشگاه نیست، فروشگاه حرم حسینی است. از پرچم و سنگ وانگشتر و... اما حیف که پولی همراه ندارم.
مهمانی تمام شد. سهمم از یکسال دوری، فقط 6، 7 ساعت بود. شکر که امسال زنده بودم و به حرم آقا رسیدم. الحمدلله
حال سیزدهم: وداع
«استودعکم الله واسترعیک...» را با هقهق گریه تمام میکنم. یک ربع به هفت، سر قرار که میرسم، دوستان منتظرند. از سمت تل زینبیه، حرم را دور می زنیم و از بابالقبله، به سمت کنسولگری میرویم. وسط خیابان را نوار کشیدهاند و دستههای عزای حضرت ارباب، یکی یکی و به دنبال هم وارد بینالحرمین میشوند. امشب، شب اربعین است به تقویم عراق و شام اربعین به وقت ایران.
ایستگاههای بین راه مثل همیشه هوای جسم زوار را دارند، دل همه که بارانی است. در راه کلی خدا را شکر می کنم که حاج آقا پیشنهاد داد خودمان تا کنسولگری بیاییم، وگرنه آمدن تا حرم با این ازدحام، به قاعده حداقل یکساعت طول میکشید.
نیمساعت بعد، دم کنسولگری هستیم. بوی قورمهسبزی، فضا را پر کرده، دو ظرف میگیریم. هر چند هیچوقت در قید غذا نبودهام، اما برنج هندی غذا، که از ظهر مانده و حالا موقع گرمشدن، مغز آن سفت است و مزه خامی میدهد، باعث میشود همان دوغذا را هم تمام نکنیم. حیف است کنسولگری ایران، غذا را بجای برنج ایرانی با برنج هندی بپزد.
حاجآقا میرسد. یکی از دوستان تا هلال احمر مجاور میرود و باز با جیره دارو برمیگیرد. قسمتی را پشت وانت مینشینیم. حدود ساعت 9، 9 ونیم پشت در هستیم و با زبان بیزبانی میفهمانیم که همه چیز مهیا بوده و شام و چای را در مسیر خوردیم. خبر رسیده که حاجآقای پدر مریض است، قرار میشود شب را استراحت کنند و بعد نمازصبح راه بیفتیم. وقتی خانه میرسم گوشیام خاموش شده، به همه زنگ میزنم، مادر کمی نگران شدند. خواهر قم است، خواهرزاده با کلی اصرار خواهر، وقتی گوشی را میگیرد، بعد از احوالپرسی، به صرف دقیقهای899 تومان، برایم «خونه مادربزرگه، هزارتا قصه داره...» میخواند. هزینه چه اهمیتی داد، وقتی شیرینزبانیاش، روح آدم را تازه میکند.
قبل از خواب از صاحبخانه هم خداحافظی میکنیم و حلالیت میطلبیم. فردا بعد از نماز صبح، قرار است به نجف بازگردیم.
حال چهاردهم: اربعین ـ دوشنبه 1/9/95بامداد اربعین، نماز خوانده و وسایل را جمع میکنیم و به انتظار تماس حاجآقا میمانیم. هر چه میگردم دفترچهام را پیدا نمیکنم، یحتمل دیروز از کیفم افتاده. این اواخر کمی «غُر»هایم را نوشتهبودم، شاید بخاطر همان بوده، باید از همه چیز گذشت... مهم رسیدنم بود که اسبابش مهیا شد، و اگر نبودند همین همراهان، شاید مرا هم نمیطلبیدند.
با فاصله نیمساعت بعد نماز زنگ میزنند. تا سر خیابان میرویم. ماشینی ما را به گاراژ میرساند. اما اینجا فقط به سمت کاظمین و سامرا وسیله هست، وسیله دیگری ما را تا گاراژ نجف میرساند. طلوع آفتاب نزدیک است و ما نگران وسیله که اگر دیر برویم، به پرواز نمیرسیم.
بعد از یک ربع معطلی، بالاخره با یک تاکسی مدل بالا، از قرار 50 هزار دینار عراقی، یعنی 150 هزار تومان ایرانی به توافق میرسیم که ما را به نجف برساند. داخل ماشین که مینشینیم. زیارت اربعین را برای آخرینبار درمیآورم. بالای زیارتنامه نوشته: هنگامی که روز بالا آمد، خطاب به امام حسین میگویی: اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ... و آقا هوای دلم را داشت که هوای همسفریها را داشتم. وقتی نگران نرسیدن بودند، با اینکه دلم میخواست روز اربعین برای ساعتی کربلا باشم، پذیرفتم که شب اربعین بازگردیم. اما کارمان به گونهای دیگر رقم خود که روز اربعین در حریم حسین باشیم به قاعده ساعتی فقط... الحمدلله