⠀

⠀

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 4

سفر دوم: سفر بالحسین(علیه‌السلام) فی الحسین(علیه‌السلام) ـ سه‌شنبه 25/8/95
ساعت 15 به وقت محلی
این طریق با «یا علی(علیه‌السلام)» شروع می‌شود، با حسن(علیه‌السلام)امتداد می‌یابد و به مقصد حسین(علیه‌السلام)می‌رسد، تا «قاب قوسین أو أدنی». اینجا محل نظر است و منظر و نظاره. و هر منظرش حال است، حال را در عرفان، حال نامیده‌اند: «لإمکان ان یحول السالک عنه»«بدان علت که سالک از آن می‌گذرد» و اینجا هم عاشق باید از آن عبور کند تا به او برسد.

***
 از نجف تا کربلا، از پدر تا پسر، از علی(علیه‌السلام) تا حسین(علیه‌السلام)، از عدالت تا عشق، از غدیر تا عاشورا، جای چیز دیگری نیست و همه در او معنا می‌شوند؛ تکثری که به واحد می‌رسد و وحدتی که تکثیر می‌یابد. حال منم و کوله‌بار و شوق دوباره رسیدن به آستان معشوق. از شعف حضور، شاید کسی گمان برد نخستین بار است که پا در طریق عشق می‌گذارم؛ و هر بار مشتاق‌تر از قبل. هر زائر، قطره‌ای از دریای بیکرانی است که در روز اربعین، خروشان و استوار، غمگین وعزادار، سیاه‌پوش و ماتم‌زده نگین حرمین را در آغوش می‌کشند. عاشقانی که می‌روند با امام عصرشان بیعت کنند که تا آخرین قطره خون در رکابشان می‌مانند.
مسیر زیر گام‌های ما، استوار نیست، رونده است. او هم به قدر خود در رسیدن یاری می‌رساند. قرار نمی‌گذاریم که چه روزی برسیم، هر چند دل‌هایمان شب جمعه کربلا بخواهد، اما بعید است برسیم.

از صبح بیدار بوده‌ایم، استراحت نکردیم، ساعت 3 تازه راه‌افتاده‌ایم، بالاخره در موکبی در ستون 120 نجف، اتراق می‌کنیم. خوابگاه خانم‌ها، کانتینر است و همین باعث می‌شود شب سردی را پشت سر بگذاریم. دست و پا شکسته با خادمین موکب، عربی و فارسی حرف می‌زنیم. قرار را برای بامداد، ساعت 1 می‌گذاریم. بالاخره خواب راه خود را پیدا می‌کند. ظاهراً کسی با زنگ بیدار نمی‌شود. مسئولیت بیدارباش هم بر گردن من می‌افتد.


حال اول: طریق‌ یا حسین ـ چهارشنبه 26/8/95
چهارنفریم، انگار قرار است هر کسی تنها برود؛ وقتی هم که با هم‌ایم سکوت بینمان حکم‌فرماست. دوستان تجربه اربعینی ندارند و هرکدام برای خود می‌روند، و انگار فقط من باید حواسم باشد که کسی جا نماند، عقب نباشد، جلو نرود. امسال از لحاظ پزشکی و دارویی مجهز آمده‌ام. حواسم به خوردن و خوراندن ویتامین و مسکن است و نیز چرب‌کردن پاها، زانو، کمر.
مسیر را می‌رویم، تند و کند، آهسته و سریع و اوضاع دو همسفر، مثل سال اول من شده، زانو، کمر، کف پا... می‌فهمم چه می‌کشند و می‌دانم اذیت می‌شوند و غبطه می‌خورم به اجری که می‌برند. هر چند کمی از سخت‌ها از بی‌دقتی ناشی می‌شود. بی‌دقتی در انتخاب کوله مناسب؛ دوست اول، کوله سنگینی آورده و دیگری کوله‌اش بند کمر ندارد، و این یعنی شانه‌ها در طول مسیر بیش از اندازه درد می گیرد.
 أخوی داستان ما هم مرز خیلی معطل می‌شوند و تا بیاید نجف و از آن‌جا راه بیفتند، پنج‌شنبه می‌شود. یکراست با ماشین تا حدود ستون 1000 می‌روند و مابقی را پیاده طی می‌کنند.
این بار سفر سختی بود، اما نبود. شاید باید قبل از سفر به جز توصیه‌های مجازی، یک جلسه توجیهی برای دوستان می‌گذاشتم، تا کمی فضا بیشتر دستشان بیاید، تا یکی را سرگروه کنیم و حرف و حدیث‌های طول مسیر کم شود و حرف آخر را یکی بزند. البته کم بود هر چند کاش کم‌اش هم نبود و شاید مقصرش حقیر بودم. بی‌انصافی است اگر نگویم بسیار اتفاق افتاد که تجربیاتم استفاده شد و خیرش به خود دوستان رسید.
اما با اینکه بارها خوانده‌ بودم «آزموده را آزمودن خطاست» اما گاه رفقا به سبک خودشان می‌روند و نصایح و پندهایم اصلا گوش شنوایی ندارد و از باب تبعیت، همراه می شوم، هر چند می دانم عاقبتش چیست.
در طول مسیر، هر وقت وسیله‌ای می‌خواهند، جواب می دهم «دم دسته، صبر کن...» و بعد از دو، سه بار با خنده و شوخی می پرسند: «مهدیه!تو چرا همه چیت دم‌دسته!» و این غیر از مزیت کوله خوب با جیب های زیاد، کمی تجربه است که می دانستم چه وسایلی در طول پیاده روی نیاز می شود و باید بدون درآوردن کوله، به آن دسترسی داشت.
درمسیر، زمانی ناخودآگاه چشمم دنبال همسفرهای دو سال پیش است و زمان می‌برد تا یادم بیاید امسال همسفرهای همراه و همدل دیگری دارم. طعم حلاوت سفرهای سال‌های گذشته برایم تازه است. وقتی یکی‌ جلوتر بود و برمی‌گشت و با حرکت دست، به همدیگر علامت می دادیم یا عقب بود و منتظر میان خیل جمعیت که برگردم و او دست بلند کند. خاطرات دوسال همسفری،  ستون به ستون، قدم به قدم، لحظه به لحظه جان می‌گیرند و همراه می‌شوند.

حال دوم: هم‌ولایتی
چندبار به موکب‌های ایرانی می‌رسیم. موکب امام رضای ستون 800 خیلی جای خوبی برای شب ماندن است، اما حیف که ظهر می‌رسیم و قدر یک نماز و ناهار مهمان آنجاییم. نماز جماعت ظهر و عصر و نبات تبرک آستان رضوی که بین دو نماز به همه می‌دهند، حال و هوای دلمان را تا حریم طوس می‌برد... و اینجا چقدر دلتنگ گنبد رضوی می‌شویم.
روز دیگر باز برای ناهار به موکب رضوی می‌رسیم. ناهار تمام شده، هر چند مهربان مادری که سعادت خدمت به زائرین را دارد، برایم کنسرو می‌آورد که از قضا، جوجه است و دقایقی سفره‌اش دلش کنار سفره غذای ما باز می‌شود.
شبی را در موکب «حاضر غایب» صبح می‌کنیم. و شبی را در موکب ایرانی دیگری؛ جمع‌بندی‌ام از موکب‌های ایرانی یک نکته  است: ایرانی‌ها هنوز موکب‌داری بلد نیستند و باید از عرب‌ها یاد بگیرند. بلد نیستیم و باور هم نمی‌کنیم. قبول که ما پشتوانه تمدنی 2500 ساله داریم. همان پشتوانه‌ای که به کمک اعراب آمد و تشکیل حکومت اسلامی داد. اما موکب‌داری، رسم و رسوم خود را دارد. آنقدر که گاهی آدم را با مهمان‌نوازی‌شان خجلت‌زده می‌کنند. عرب‌ها هیچ وقت نمی‌گویند اگر غذا می‌خواهید، بروید بیرون موکب، خودتان بگیرید، یا تشک‌ها را جمع کنید تا سفره بیندازیم. خودشان می‌آورند، جا بود سفره می‌اندازند، نبود، نمی‌اندازند. یاد گرفته‌اند خدمت یعنی اینکه با تمام توان، در خدمت زائر امام حسین باشند و ما هنوز در این مسیر نو پاییم. و متأسفانه برخی هم‌وطن‌ها نیز همیشه و همه‌جا خود را محق می‌دانند، دیر می‌رسند، در طول مسیر فکر جا نبوده‌اند و در موکب های ایرانی توقع دارند همه فشرده بخوابند تا آن‌ها هم جا داشته‌باشند. اما لحظه‌ای گمان نمی‌برند اگر کمی زودتر فکر جا می‌کردند و برنامه را تنظیم، لازم نبود التماس جا کنند؛ نه خودشان اذیت می‌شدند و نه دیگران را به مشقت می‌انداختند. قبول دارم سفر اربعین، سفر گذشت است، اما کاش همه یادبگیریم مراعات کنیم.
از طرف دیگر، حال و هوای موکب‌های ایرانی وطنی است، خبری از تمثال‌های ریز ودرشت نیست، پر از عکس‌های اماکن مقدسه و بنرهایی چشم‌نواز که فضا را معنوی می‌کند... آشپزها همه دستکش دست می‌کنند، همه فارسی حرف می‌زنند، طعم و بوی چای ایرانی‌اش آدم را مست و دلتنگ وطن می‌کند.

حال سوم: همرنگی
هر چه می‌گذرد، سال تا سال، بیشتر شبیه هم می‌شویم تا جایی که گاهی تشخیص ایرانی و عرب، سخت می‌شود. ایرانی‌ها و عرب‌ها اصطلاحات اولیه را از هم یاد گرفته‌اند. می‌روم موکبی عربی و می‌گویم: «ماء الساخن» و جواب می‌دهد: «آب جوش می‌خوای؟!» یا در جواب محبتشان می‌گوییم: «رحم الله والدیک» و آنها به سیاق ما جواب می‌دهند: «خواهش می‌کنم به سلامت»
 همه جا چای ایرانی یافت می‌شود. به سبک ما دم می‌کنند و به عادت خودشان می‌جوشانند. طعم شای عراقی را بیش از چای ایرانی می‌پسندم. امسال تنوع پرچم کشورها بیشتر است. از ترکمنستان، انگلستان، ترکیه، هند، لبنان و... همه آمده‌اند تا روز اربعین قطره‌ای شوند در دریای بزرگ عاشقان حسینی. آنقدر تعداد زوار زیاد است که گاهی به جایی می‌رسیم وغذا تمام شده، اتفاقی که سال‌های گذشته، مصداقش را ندیدم. یعنی هیچ وقت، هیچ‌موکبی در ساعت بین 12 تا 3 غذایش تمام نمی‌شد. البته که روزی فراوان است و به همه می‌رسد. رسم پیاده‌روی‌های شبانه عمومیت یافته؛ سال قبل، شب‌ها به ندرت چای پیدا می‌شد و امسال نه مثل روز، اما به قاعده شب، نعمت فراوان است و روزی بسیار.
شبی به یک موکب می‌رسیم که زائرین را به فلافل دعوت می‌کند. من و دوستم ترجیح می‌دهیم بخوریم، اما وقتی صبر می‌کنیم، معلوم می شود هنوز فلافل آماده نشده، تصمیم به رفتن می‌گیریم که مردِ جوانِ خادمِ موکب، با زبان ایما و اشاره مانع می‌شود، برایمان صندلی می‌آورد، آتش می‌آورد. حسابی هوایمان را دارد که تا آماده‌شدن فلافل صبر کنیم. دیگر خجالت می‌کشیم که بلند شویم، اولین فلافل‌ها که آماده می‌شود، برایمان می‌آورد و وقتی می‌گیریم و تشکر می‌کنیم، لبخند رضایت بر روی صورتش نقش می‌بندد و خوشحال که دوزائر آقا دست خالی از موکبشان نرفتند و این احترام، فقط بخاطر اوست، که ما خاکیان زمینی، به اعتبار آبروی او و به عشق زیارتش، آبرو یافتیم که تکریم شویم.
***
امسال حتی یک لیوان شیر هم نمی‌خورم. تجربه شیرخشک‌ و پودر شیرهای سال‌های قبل کافی بود، بالاخره آنچه در بچگی تجربه نکردم، در بزرگسالی به آن رسیدم. اندر احوالات آنتن همراه اول هم باید معروض دارم که الحمدلله امسال نیز همراه اول، مثل سال گذشته آنتن دارد و بعد از 50 بار گرفتن، وصل می‌شود، اما اینترنتش به قاعده دایال آپ هم کار نمی‌کند، تقریباً نیست. چندباری دوستان در ایستگاه‌ها اینترنت توقف می‌کنند، بلکه بتوانند با دنیای مجازی مرتبط شوند. نهایت ارتباط دریافت دو پیام و ارسال یکی بود. سال گذشته انصافاً در موکب‌های ایرانی و شبستان حضرت زهرا، اینترنت با سرعت بالا در دسترس بود.
هر کدام شبی در طول مسیر، دوش می‌گیریم و به قاعده سالی جوان و پر طراوت می‌شویم. هر چند حاج‌آقا تصمیم می گیرد این کار را نکند.

حال چهارم: بهانه تجمیع
قرار است محبت او جمعمان کند و نه طرفداری از این و آن؛ قرار نیست که هیچ‌کس در این بین واسطه و جمع محبتمان شود و به طرفداری از حتی ولی‌فقیه، کسی را تخطئه یا تکریم کنیم. امسال تقریباً از بنر، پوستر و عکس آقایمان خبری نیست. خوشحال بودم که حرفشان زمین نمانده است.   اینجا همان جایی است که علیرغم میل‌باطنی باید گفت: سمعاً و طاعتاً. روی کوله‌ام بر خلاف سال‌های پیش، عکسشان نیست، اما تصویر رخ زیبای حضرت ماه، در میان دفترم لبخند می‌زند.
حال پنجم: مجتبی(علیه‌السلام)ـ جمعه 28/8/95
غروب جمعه به شهر پدری‌ام می‌رسم. مدینه امام حسن مجتبی(علیه‌السلام). امسال به نیابتشان گام برداشتم، به نیت ظهور قائم آل محمد (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف).
هر چند، چند کیلومتر در وسط راه را هم به نیابت از خانواده، شهدا، چهل رفیق طلبه که با پای دل همراهمند، همه کسانی که شماره‌شان روی گوشی‌ام ذخیره است، دوستان شبکه اجتماعی طلاب، اساتید، همکلاسی‌ها، فامیل، دوست، آشنا، رفیق، همسایه و هر کسی که حقم دینی دارد، از یک تا چند قدم بر می‌دارم و ثوابش را به امام هدیه می‌کنم. هر اسم را می‌خوانم و قدم می‌گذارم. می‌دانم کرامتشان آنقدر است که پای ملخی را از موری بپذیرند.
مدینه الامام الحسن المجتبی(علیه‌السلام) شهرکی است که سال گذشته در حال ساخت بود و امسال جای خوبی است برای ماندن. همه امکانات را به قاعده دارد. مطعم، مضیف و مستشفی که می‌شود همان رستوران، خوابگاه، درمانگاه خودمان؛ و زمین بازی، چمن‌کاری و فواره‌ها همه برای استراحت زوار فراهم شده‌است.
 اصلاً بین پدر و پسر، فقط جای این برادر خالی بود. و قطعاً حضرتش در میان، کریم‌تر میزبان است و شاید تنها میزبان که نباید یادمان برود اگر او نبود، هیچ وقت عاشورایی محقق نمی‌شد و او حلقه میانه بین پدر وپسر است، برادربزرگتر.
ولی زود است برای ماندن. ایستگاهی دارد برای امضای عهدنامه‌هایی با امام حسین(علیه‌السلام)، از سه عهدنامه، دو عهد را امضا می‌کنم: نماز اول وقت و احسان به پدر و مادر... عهدی بین من وامام. باشد که خودشان به پای‌بندی یاری رسانند. عهد سوم را امضا نمی‌کنم، نه از باب اینکه نتوانم، از آن جهت که الحمدلله میان سیئات اخلاقی که متأسفانه هنوز نفسم با برخی‌شان قرابت دارد، این عیب را ندارم. خدا را شکر دروغ‌گویی را نیاموخته‌ام.
درست در مجاورت کریم اهل‌بیت، سفره میزبانی کریمه اهل‌بیت گشوده شده و با کمی فاصله، غروب جمعه، حال وهوای دلمان جمکرانی می‌شود:
***
مولای من! مگر می‌شود دعوت‌کننده پدرتان باشد، اما شما نباشید... «لیْتَ شِعْرِی» و حالا کجا سکنی گزیده‌اید؟! مولای من «أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَى» کجا موکبتان را برافراشتید؛ «بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَى» کدام ستون «أَ بِرَضْوَى أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوًى» کجا می‌شود بوی شما را استشمام کرد، کی قرار است این جمعیت در حرم حسینی، مشتاق بایستند تا روز اربعین به امامتان، نماز عشق بخوانند... «عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى» همه را ببینیم جز شما؟ «وَ لا أَسْمَعُ لکَ حَسِیسا وَ لا نَجْوَى...» و همگی اصوات را بشنوم بجز صدای عشق؟

حال ششم: گم‌گشتگی
همین‌ حوالی حاج‌آقا را گم می‌کنیم. معمولاً جلوتر می‌رود. کمی فاصله که می‌گیرد، می‌ایستد و منتظر لشگر شکست‌خورده پشت‌سرش می‌شود. اما این‌بار هر چه جلوتر می‌رویم، حاج‌آقا نیستند. گوشی آنتن نمی دهد، بیش از نیم‌ساعت دنبال حاجی می‌گردیم. بعد هم به خیام حضرت عمو می‌رسیم. مضیف عتبة العباسیه، حیف که پر است و دیر رسیده‌ایم و جا برای مانیست. اما از پرتقال‌های بهشتی که در ورودی مهمانخانه حضرتش می‌دهند، بی‌نصیب نمی‌مانیم. اصرار دوستان به رفتن و تذکر من به زود ماندن، باعث می‌شود که آخرین شب، در چادری سکنی گزینیم و تمام شب به محض کنار رفتن پتو، از سرما یخ بزنیم. کمی احساس سرماخوردگی دارم، با آب‌جوش، عسل، بابونه، رتارین و آدول‌کلد، به خودم می‌رسم که وبال کسی نشوم و الحمدلله جواب می‌دهد. صبح دیگر از سوزش گلو خبری نیست.

حال  هفتم: وصال ـ شنبه بامداد 29/8/95
ساعت 1 بامداد، همه بیرون چادر جمع می‌شویم و از ستون 1124، راه می‌افتیم.  قرارهایمان بعد از یکی‌دوبار تغییر کرد. یعنی ساعت یک قرار می‌گذاشتیم و به حاج‌آقا می‌گفتیم ساعت 2 بیاید. اولین خطا این بود که ما ساعت‌هایمان را به وقت محلی تنظیم کرده بودیم و حاج‌آقا ترجیح می‌دادند با ساعتی به وقت ایران، قرارها را تنظیم کنند. این نیم‌ساعت اختلاف اول.
نیم‌ساعت دوم هم فرجه ما بود که حجم کارهایمان برای آماده‌شدن از حاج‌آقا بیشتر بود. انصاف داشته باشید، فقط در پوشیدن لباس‌ اینقدر تفاوت وجود دارد. آقایان با پوشیدن یک جوراب و نهایتاً کت، کاپشن یا پالتو، کفش‌ها را می‌پوشند، کوله را برمی‌دارند و حاضر می‌شوند. اما خانم‌ها بعد از پوشیدن مانتو، آستین، روسری، چادر، لباس‌گرم، جوراب می‌توانند کفش بپوشند وبا کوله بیرون بیایند. ضمن اینکه بعد از انداختن کوله، باید چادر را منظم کرد که جایی گیر نکند، زیادی بالا نیاید. به هر حال این هم توجیه‌زنانه.
 درمسیر دیگر از موکب‌های ساختمانی خبری نیست، و همه چادر است. در کنار آتشی توقفی می‌کنیم و ادامه مسیر می‌دهیم. در راه به عدسی ایرانی هم می‌رسیم. با ذوق می‌گیریم و خوش حال از اینکه غذای وطنی می‌خوریم، اما با اولین قاشق که در دهان می‌گذارم، حسابی آتش می‌گیرم، فکر کنم ظرف فلفل از دستشان داخل عدسی افتاده. البته یکی ازهمسفران، انگار بعد از قحطی به آب رسیده، انقدر که با آب و تاب و لذت آن یک کاسه را می‌خورد.
به گمانم احتمالاً سحر به کربلا برسیم، اما با توقف‌ها، ساعت 9 صبح، ورودی شهر کربلا هستیم  و الان در هوای حریم حرمیم و جسم خسته از مسیر است و روح سرمست رسیدن. دیگر جایی برای استراحت نیست. چند بار بعد از نماز صبح از بچه‌ها برای استراحت پرسیدم و جواب شنیدم خوبیم، برویم.

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 3

مرحله پنجم: امضای ارباب ـ سه‌شنبه 18/8/95
دیگر از کاروان ناامید شدیم. پر شده، گران است، نمی‌شناسیمشان و نمی‌شود این همه پول را بدون آشنایی واریز کرد، طولانی می‌مانند و...  حساسیت مامان بیشتر می‌شود. امروز صبح با مادر بحثم می‌شود: «اگه راضی نیستین، نمی‌رم خب» آن یکی دوستم هنوز مرخصی‌اش امضاء نشده.
الحمدلله دوست همسفر، نگرانی‌های مادر را می‌فهمد. تماس می‌گیرد و از بلیط‌های موجود می‌گوید. مشکل جا است که نداریم. برادرش زمینی قرار است بیاید. قول جای کربلا را می‌دهد و نهایت پدرش قرار می‌شود با ما بیاید تا خیال پدر و مادرم هم راحت شود. سر تاریخ برگشت بحث می‌شود. او فکر مرخصی، زودبرگشتن و کار است، و من برایم مهم است که روز اربعین کربلا باشم، حتی شده برای ‌ساعتی. به بلیط برگشت برای ساعت 4 بعدازظهر روز دوشنبه اول آذر، تراضی می‌کنیم. سرانجام سه نفری بلیط می‌گیریم. همان شب شوهرخواهر گذرنامه‌ها را با ویزا دستم می‌دهد. همه چیز مهیا شده، شکر... فکر می‌کنم به هفته پیش و تمام دعاهایی که کردم و منتظر استجابتش بودم.
***
اذن امسال دیر می‌رسد. خیلی دیر، آنقدر که بارها ناامید می‌شوم، از اینکه امسال قدم‌هایم از مُلک تا ملکوت طی طریق می‌کنند یا نه. حالا باید کوله ببندم. کوله هر چه سبک‌تر، طی‌مسیر بهتر، سریع‌تر. همه زندگی را پشت سر می‌گذارم و می‌روم به سوی حسین(علیه‌السلام). دیگر از خوشحالی روی پا بند نیستم. خواهر به شوخی می‌گوید: «کوثر! ورژن بعد از جور شدن سفر!»
شب وقتی به دوست دوم خبر بلیط را می‌دهم، شوکه می‌شود و سعی می‌کند چیزی نگوید که دلگیر شوم. اما به وضوح معلوم است که به غایت ناراحت شده و حالا او را مثل هفته قبل خودم می‌بینم. با اینکه قبلاً همه چیز را طی کرده بودم، اما عذاب وجدان گرفته‌ام. به دوست همسفر پیامک می‌زنم: «می‌شه ببینی برا همون تاریخ و ساعت، بلیط دیگه‌ای‌ام هست یانه؟» پاسخ می‌دهد: «ما سه نفر آخر بودیم.پر شده بودا.» اصرار مرا که می‌بیند، می‌گوید باشد، فردا با همان دفتر هواپیمایی تماس می‌گیرم.

مرحله ششم: آخرین همراه ـ چهارشنبه 19/8/95
ساعت 9 دوست همسفر زنگ می‌زند: «کوثر! 3 تا بلیط دیگه خالیه...دوستت هنوز می‌خواد بیاد؟!» از خبرش ذوق‌زده می‌شوم. هر چند جوابش را می‌دانم، با ذوق زنگ می‌زنم تا کپی گذرنامه را بفرستد، طول می‌کشد. و بالاخره ساعت 11 صبح، 5 نفر می‌شویم. من، دوستم، پدرش (حاج‌آقا) و دوست دیگری که در آخرین لحظات به جمع ما می پیوندد. ما هوایی می‌رویم و نفر آخر هم أخوی که زمینی می‌آید و قرار می‌شود در فرودگاه نجف به ما بپیوندد.
دوستی با دو همسفر این سفر، هر دو با نام حسین(علیه‌السلام) شروع شده و قرار است با حسین(علیه‌السلام) ادامه یابد.
دوستی اول در فضای کربلای ایران و کاروان راهیان نور شکل گرفت، بهمن 1383. در راه‌آهن موقع بازگشت برای هم دعا کردیم که با همسفر زیارتی هم باشیم و دعا کردیم سفر بعد با هم عمره برویم. و از قضا برای عمره‌دانشجویی سال بعد، اسم هر دو ما درآمد، اما اتفاقاتی افتاد که کاروان عمره‌مان، از هم جدا شد. حالا بعد از 12 سال، همقدم هم می‌شویم در سفر به کربلا... چقدر میان این دو سفر کربلا فاصله افتاد.
و دوست دوم، وبلاگ‌نویس وبلاگی بود درباره شهدا و کربلا؛ و همین وبلاگ جرقه دوستی‌مان شد. چندباری با هم بهشت‌زهرا رفتیم و حالا هم‌شانه هم قرار است تا کربلا برویم.

مرحله هفتم: وداع ـ دوشنبه 24/8/95
وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. برای همه پیامک می‌زنم، دوست، آشنا، فامیل: «گرچه باور نمی‌کنم اما/ می‌روم کربلا خدا را شکر/مردم آقای مهربانم باز/ راه داده مرا خدا را شکر. سلام... حلال بفرمایید و دعا»
رواق، کار خوبی را شروع کرده، اسامی آن‌هایی که فقط دلشان راهی است را در قالب کاروان‌های چهل‌نفره می‌نویسد و با هشتگ «#باپای_دل» در شبکه به اشتراک می‌گذارد. مدیر هر کاروان یکی از طلابی است که در مسیر عشق قرار است گام بگذارد و نیت کند در این سفر خاصاً از طرف این چهل نفر، نایب‌الزیاره باشد.
چقدر کار بجا و خوبی، به نظرم مصداق جامعه مدنی نبوی. با این روش، همه راهی هستیم. دهمین کاروان، قسمت من می‌شود. و چهل زائری که همسفر من‌اند تا همراهم شوند و قدم به قدم با من بیایند. این روزها هر وقت عزیزی زنگ می‌زند، صدای قدم‌هایی را می‌شنوم که قرار است به کربلا برسند: «قدم قدم با یه علم، ایشاالله اربعین بیام سمت حرم» (1)
همسفر زنگ می‌زند که پروازمان از 3 بعدازظهر، به 9 صبح افتاده... یعنی 6 ساعت تعجیل؛ مزیتش این است که دیگر نگران جای نجف نیستیم. خواهرم با دوتا خواهرزاده شب برای خداحافظی می‌آیند. چقدر دلم می‌خواست همراهمان بودند. آن‌ها لحظات آخر به فکر سفر افتادند، گذرنامه بچه‌ها را هم گرفتند، اما متأسفانه جا پیدا نکردند. سفر با بچه، برنامه‌ریزی بیشتری می‌خواهد.
فرقی نمی‌کند سفر چندم باشد، همیشه شب قبل از حرکت، از هیجان، شوق، استرس و... خوابم نمی‌برد. کوله‌ام را می‌بندم. پیکسل‌های روی کوله را هم می‌زنم و بنا به تجربه سال‌های قبل، انتهایش را با انبردست محکم می‌کنم تا به راحتی جدا نشود.

مرحله هشتم: میعاد ـ سه‌شنبه 25/9/95
6:15 دقیقه صبح اولین پیامک از همسفر اول می‌رسد:
- سلام راه‌افتادی؟
-نه
-جرا نه ما عوارضب‌ایم! کی راه ‌میافتی؟ (6:34)  (2)
- [جواب باتأخیر ارسال می‌گردد، جهت عدم جودادن: 6:53] ما تازه راه افتادیم استرس نداشته باش. هیییییییییییییییییییییچ اتفاقی نمی‌افته.
دوست دوم هم جویای احوال است. نهایتاً شماره اولی را برای دومی و بالعکس می‌فرستم که تا برسیم، با هم آشنا شوند و سرشان گرم شود و کمتر حرص بخورند. مشکل اینجاست که نمی‌توانم بگویم شما بروید داخل، من می‌آیم. گذرنامه دوستم، دست من است و بلیط من، دست او. در دقایق آخر قبل از خروج از منزل و خاموش کردن لب‌تاب، آخرین پستم را روی رواق بارگذاری می‌کنم، جهت طلب حلالیت از همه رفقای مجازی:
مسافر
و تمام تماس‌ها اکنون
متصل می‌شود به کرب و بلا
یا تماسی گرفت جامانده
یا خبر می‌رسد ز شور و صفا
*
و همین روزها تمام جهان
همه راه‌های روی زمین
منتهی می‌شود به جاده عشق
از حرم تا حریم ملک یقین
*
و همین روزها که باید من
کوله باری بزرگ بردارم
این همه دلْ شکسته را باید
یک‌به‌یک داخلش ‌بگنجانم...

*

من و کوله، مسافریم امروز

از نجف تا حریم‌ِخلوتِ دوست
کاش امسال را اجازه دهند
اربعینی‌شدن ز جانب اوست
*
و شما ای تمام یارانم
رفقا، دوستان، عزیزانم
کوله ام هم هنوز جا دارد
تا نماند دلی به دنبالم
*
و حلالم کن آخر کاری
هم‌رواقیّ خوب و دریایی
الوداع ای عزیز نورانی
روی ماهت مباد بارانی


با زنگ‌ها و پیامک‌های «کجایی رفیقم؟ عزیزم کجایی؟ بالاخره کی میای؟ دیر شد!» حدود ساعت 7:45 به فرودگاه می‌رسیم. پرواز 9 است و دوستان کمی دلخور که چقدر دیر آمده‌ام. پدرم تا جای پارک پیدا کند و وارد سالن انتظار بشود، معطل می‌شویم. او که می‌رسد، یک ربع بعد ما چهارنفر در میان نگاه‌های مشتاق، نگران و پراز التماس دعای خانواده‌ها، ساعت 8:15 وارد سالن بازرسی می‌شویم. دم گیت تحویل‌بار، دوستم برای تأکید می‌گوید که ساعت پرواز 9 و نیم است. با خنده و شیطنت جواب می‌دهم: «9 و نیمه؟! تو که به من گفتی 9! وگرنه دیرتر میومدم خب...»  نگاهی عاقل اندر سفیهی می‌کند: «نه که الان خیـــلی زود اومدی!»
دخترها، کوله‌ها را به قسمت بار هواپیما تحویل می‌دهیم، اما حاج‌آقا، ترجیحش این است که با خود بیاورد. امسال به تبعیت از همسفر سال پیش، برای کوله، یک روکش با پارچه بارانی دوختم که راحت در قسمت بار بدهم و لازم نباشد بسته‌بندی‌اش‌ کنم. سالن ترانزیت، اولین موکب را زده‌اند، جایی برای تأمل، دعا، روضه، صبحانه، توزیع‌دعای کوچک پرس‌شده اربعین... دو بنر بزرگ هم نصب شده که زائرین اربعین، دل‌نوشته‌هایشان را بنویسند.
از همین جا هوای دل، بارانی و سفر آغاز می‌شود: موکب اول... قدم اول؛ خدایا! واقعا داریم می‌رویم؟
مشغول خوردن صبحانه‌ایم که مأموری بافهمیدن شماره پرواز تشر می‌زند: «چرا هنوز نشستین! همه سوار شدن!» ما هم هول می‌شویم و سریع خودمان را به کانتر پرواز می رسانیم، اما با تشکیل صف طویل، درمی‌یابیم اولین نفراتیم. از سالن ترانزیت تا وقتی سوار هواپیما می‌شویم، آخرین تماس‌ها را می‌گیرم تا جایی که دیگر آنتن یاری نمی کند.
از تهران تا نجف، طیاره‌ای مرکب ماست تا به او نزدیکمان کند و به شهر حضرت پدر برساند. چه اینکه بارها شنیده‌ایم «بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی» اما وقتی حضرتش، با پای مُلکی به ملکوت می‌رود، پس در بودن جسم، اثری است که در نبودش نیست.
قبل از ظهر، به نجف می‌رسیم. فرودگاه که اینقدر شلوغ باشد، مرز زمینی که غلغله‌ است. این روزهای منتهی به سفر، یکی از دوستان رواقی ساکن مهران با عنوان «خبرنگار افتخاری کوثرنت»، هر روز اخبار مرز مهران را گزارش می‌داد، از پاک‌کردن سبزی برای زائرین، مهمان‌نوازی‌ها، پرشدن شهر از خودروی زائرین، موکب‌های مرزی، بازشدن مرز بدون ویزاو... . با این حجم جمعیت در مرز هوایی، فقط می‌توانم برای زائران زمینی حرم حسینی، طلب صبر، آمرزش و استقامت و با سلامت عبور کردن ازمرز ‌کنم.
نماز را در فرودگاه می‌خوانیم. در نجف جا نداریم، پس تصمیم بر این می‌شود که بعد زیارتی کوتاه، پیاده‌روی را آغاز کنیم. نمی‌دانم مسیرها بسته است یا تاکسی فرودگاه از مسیر بسته می‌رود که ما را در یک‌ساعتی حرم پیاده رها می‌کند.
حدود ساعت 2 پرسان پرسان به حرم می‌رسیم. ازدحام وشلوغی سبب می‌شود به سلام و زیارتی از دور اکتفا کنیم، در همین زیارت کوتاه، برای طلبیده‌شدن دو عزیز دعا می‌کنم. از احوال أخوی جویا می‌شوم که قرار بود به ما ملحق شود. خواهر می‌گوید هنوز در مرز مهرانند و معلوم نیست کی برسند. قرار می‌شود در مسیر، به هم ملحق شویم.
یک ساعت بعد، دوباره به‌جای اول می‌رسیم. حدود ساعت 3 بعدازظهر؛ استراحتی و تماسی و... «یا علی»

(1): هنوز زنگ گوشی‌ام همین است. شاید تا سال بعد هم تغییرش ندهم.
(2):  غلط تایپی از نویسنده نیست، از فرستنده است. و نویسنده جهت حسن امانتداری، عین متن پیامک را آورده که نشان از عدم دقت فرستنده یا استرس دارد.
ادامه دارد