⠀

⠀

مناره‌دوم: فقط عکس‌هایش ماند...

بسم الله الرحمن الرحیم

17 تیرماه است. اولین پروازعمره دانشجویی از تهران.1  چقدر خوشحال بودیم؛ همان‌جا  برای اولین بار دیدمش. آن زمان نمی‌دانستم همسفرمان است. بعدها دوستی تعریف کرد: «وقتی با خونواده‌ام داشتم خداحافظی می‌کردم، خونواده‌ای داشت با پسرش خداحافظی می‌کرد. مادرش گف: پسرم عازم عمره ست. پدرم در حالی که ابروهایش را بالا داده‌ و چشمانش گرد شده بود، جواب داد: حاج‌خانم! الان زمان پرواز کاروانای دختراسا. پسرا یه ماه دیگر عازم می‌شنا. و مادرش ادامه‌داد: می‌دونم. پسرم عکاسه.»
گذشت؛ به مدینه می‌رسیم. تقسیم‌بندی و دادن کلید اتاق‌ها. آن‌جا دوباره می‌بینمش. همراه کاروان ما فقط پنج‌مرد هستند و بقیه خانم. روحانی، مدیر، معاون، عکاس و فیلم‌بردار. برای همین، کارها را معمولاً همین بزرگواران انجام می‌دهند. آن‌جا اسمش را هم می‌فهمم. روزهای مدینه مثل برق می‌گذرد و روز وداع است. در طول سفر، بیشتر او را می‌شناسم. در زیارت‌های بین‌الحرمین. آن زمان که ما را پشت بقیع هم راه نمی‌دادند، به آن‌ها التماس دعا گفتیم تا جای ما هم حداقل سلام دهند و... در جلسات کاروان، مسجد شیعیان مدینه، زیارت دوره... همیشه هم با یک دوربین عکاسی.

 مدینه تمام می‌شود. لباس سفید احرام می‌پوشیم، زیارت وداع می‌کنیم و به طرف مسجد شجره راه می‌افتیم. به آنجا که می‌رسیم، شلوغ است خصوصاً قسمت خانم‌ها. اما برادرها همان‌جا غسل می‌کنند، لباسِ سفیدِ احرام می‌پوشند. آن‌جا همه یک‌رنگ می‌شوند و صدای لبیک به گوش می‌رسد: لبیک اللهم لبیک2   

نماز مغرب را خوانده و به راه می‌افتیم. شام را در راه توزیع می‌کنند و برادرها مثل همیشه مسئول تقسیم تدارکاتند و او هم مثل بقیه؛ با این که مثل ما مهمان بود، نه مسئول.
  به مکه می‌رسیم. بعد از یکی دو ساعت استراحت. به طرف مسجدالحرام راه می‌افتیم. او هم با ما است و مثل همیشه مراقب، مبادا کسی جا بماند یا به کسی تعرضی شود.

روزهای مکه هم سپری می‌شود. دیگر او را می‌شناختم. غریبه نیست. در حدیبیه، مسجد جعرانه، زیارت دوره و غارحرا. آن جا بیشتر شناختمش! زمانی که به آن بالا می‌رسیم، می‌رویم یک جای صاف پیدا کنیم تا نماز بخوانیم. تمام وقت، حواسش به ما است و بعد از نماز، از ما می‌خواهد سریع به طرف گروه برویم. نگرانمان است. همان‌جا از او عکس می‌اندازم. در مسیر برگشت قول می‌گیرد عکسش را به خودش بدهم.
روز آخر است و وداع با خانه‌خدا. ظهرِ روز جمعه. دستمان هنوز به حجرالاسود نرسیدهاست. معاون کاروان هم رفته جده بارها را تحویل دهد. او بود و مدیر کاروانمان. می‌روند و جلوی مردان می‌ایستند تا ما هم بتوانیم حجرالاسود را ببوسیم. فشار زیاد است، اما آن‌ها می‌ایستند. در مسیر برگشت به سمت فرودگاه، در اتوبوس ما است. به جده می‌رسیم و بعد هم حرکت به سوی ایران. فرودگاه حجاج، آخرین جایی است که می‌بینمش.
*
15 آذر است. از دانشگاه به خانه می‌رسم. خبر سانحه را می‌شنوم. سراغ سایت‌های خبری می‌روم: اسامی منتشر نشده کشتگان سانحه سقوط هواپیما. خبر را می‌خوانم و خشکم می‌زند. اشک در چشمانم می‌دود. بقیه سایت‌ها را می‌گردم. فقط اسم است.

شاید کس دیگری باشد.
صدای اذان مغرب که بلند می‌شود، دوباره می‌روم توی سایت‌های خبری
این بار عکسش هم هست، شهید...
*
17 آذر، تشییع جنازه شهدا است. دیر رسیده‌ام؛ شهدا جلوتر هستند. وقتی هم به خودروی حامل پیکر شهدا می‌رسم، پیدایش نمی‌کنم. وسط مردها گیر افتاده‌ام. یاد روزی می‌افتم که می‌خواستم حجرالاسود را ببوسم.
بین جمعیت، صدای مداحی بلند می‌شود. معاون کاروانمان میان جمعیتِ مشایعت‌کننده، مداحی می‌کند. احساس می‌کنم مدینهایم و دوباره ما، او و مداحی که بارها با صدایش گریسته‌ام و جمع‌مان جمع است.
*
19 آذر است. روز ختم. پنج ماه پیش. مدینه بودیم. شهادت حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) تمام شد.
باورم نمی‌شود که دیگر نیست. فقط عکس‌هایش ماند. عکسی که دوست داشت ببیند. بعدها عکس تابوتش را دیدم. رویش نوشته شده‌بود: شهید حاج علیرضا برادران، عکاس خبرگزاری فارس.3


پ.ن:

1. عمره دانشجویی سال 1384ـ کاروان سالار زینب (علیه‌السلام) به مدیریت حاج‌آقا مصطفی سالار و همراهی روحانی معزز، حاج‌آقا وزیری.

 2. حرم: محدوده‎ای جغرافیایی است که شهر مکه و مسجدالحرام در آن قرار گرفته‎اند و بزرگتر از شهر مکه است. غیر مسلمان، حق ورود به حرم ندارد و هر کسی‎ بخواهد وارد محدوده حرم بشود، باید مُحرِم شود. مگر اینکه اهلِ‌مکه باشد، یا کمتر از یکماه پیش، محرم شده و اعمال را انجام‌داده‌است. احرام، اولین عمل برای انجام حج یا عمره است. باید بدن را پاک کرد و مستحب است انسان  لباس سفید بپوشد. فقط آقایان باید با دو تکه پارچه ندوخته، خودشان را بپوشانند، که معمولاً دو تکه حوله بزرگ است. در جاهای معینی که به آن میقات می‌گویند، ذکر تلبیه یک‌بار گفته شود:  لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمده و النعمة لک و الملک لا شریک لک لبیک و از آن به بعد،  13 عمل مثل شانه‌زدن مو، نگاه در آینه و... بر مُحرِم، حرام می‌شود.

3. این خاطره در چهارمین جشنواره تولدی‌نو، چهارم شد و ارمغانش، سهمیه عمره دانشجویی بود. شهید حاج علیرضا برادران، از خبرنگاران اعزامی برای پوشش خبری مانور ارتش بود که هواپیمای C-130 حامل او و سایر خبرنگاران به علت نقص فنی در تاریخ 15 آذر 1384، در شهرک توحید  تهران سقوط کرد و متأسفانه همه سرنشینان شهید شدند.

شهید

همیشه از شهدا نوشتن و از آن ها گفتن و شنیدن، برایم جذاب بود! خیلی جذاب! همیشه با اشتیاق، به این مسائل نگاه می کردم! برایش وقت می گذاشتم، حتی بیشتر از همه کارها؛ وقتی که کلی کار ریخته بود سرم! خواندن زندگی شهدا، آرامش بخش بود، در لحظات سخت و نفس گیر، وقتی که زندگی پر از تلاطم شان را می دیدم، اینکه چگونه با تمام مشکلات مبارزه می کردند و همیشه شاکر بودند، از خودم متنفر می شدم.
«آخه اونا با اون همه مشکلات چه جوری ؟!» و تنها جوابم توکل بود... و من یتوکل علی الله فهو حسبه! بعد هم آن ها می دانستند شهید می شوند! همه این سختی ها را امتحان می دانستند، برای آبدیده شدن! برای... .
از آنان برای خودم موجودات رویایی و دست نایافتنی ساخته بودم! کسانی که غرق معنویت بودند... . فرشته هایی که نمی شود به این راحتی با آنان ارتباط برقرار کرد. همه هم می فهمند که اینان بالاخره یه روزی شهید می شوند! بعضی ها هم وقتی به آخرین دیدارشان برمی گردی می فهمی که آخرین دیدار بوده! بالاخره از قبل معلوم است که سرنوشتشان چیست.
همیشه وقتی یکی از دوستانم را می دیدم که با یک شهید رابطه دارد، دلم به حال خودم می سوخت. نمی فهمیدم چگونه می شود به یک نفر ندیده، دل بست؟ عاشقش بود....
«خدا! نمی شه منم یه چیزی از یکی از شهدا ببینم! منم رابطه ام خوب بشه!»
...
برای شناختنشان هم دستمان به جایی بند نیست. اول و اخرش کتاب های کوتاه و مختصری که هست، بعد هم دوستان ، نزدیکان و... آن هم در همایشی ، نشستی و...؛
«خدا...! نمی شه ما هم با یه شهید باشیم! از نزدیک بشناسیم! ببینیم که چه جوریند!شک، نه، برای
لیطمئن قلبی! خدا جون! می دونم من پیغمبر نیستم...اما...»
                                                                       * * *
- ... نه! یکی دیگه است! این نیست! مگه می شه! هنوز اعلام رسمی نشده!
  الله اکبر و الله اکبر...
...
- انا لله وانا الیه راجعون...
                                                                       * * *
- نیست! کجاست.مگه تو این فشار می شه تکون خورد! مگه آقایون اجازه می دن! له شدم!اینجا هم نیست!حتما بردن جلوتر...
                                                                       * * *
- آقا ببخشید! این شهدای جدید رو کجا دفن کردند؟
- ...
- این نیست، اینم نیست. پس کجاست!؟
- بیا! اینجاست، پیداش کردم.
- بسم الله الرحمن الرحیم...الحمدلله رب العالمین...نه! مگه مردند!؟!؟!
  السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه...السلام علیکم یا انصار دین الله....بابی انتم و امی... .

                                                                      * * *

- مگه... نه، نمیشه، یعنی به همین زودی!

ولی او...
نه، مثل کتاب ها نبود. خیلی راحت، خیلی صمیمی، مثل خودمون بود؛
نه
نه
نه
خیلی خوش تیپ و خوش قیافه، (انصافا) تر وتمیز و مرتب. مثل آنهایی نبود که درباره شان خوانده بودم. همیشه هم با یک دوربین عکاسی، یک موبایل، یک عینک، همین، ساده و راحت.
خودش بود...
فکرش را هم نمی کردم! مگر چه داشت، چه جوری بود، من مومن تر از او هم می شناسم، چرا او؟... چرا؟!

حالا دیگر هر وقت به شهدا فکر می کنم برایم دردناک است. اشک در چشمانم حلقه می زند.
خدا! هنوزباورنکردم، هر وقت یاد مکه می افتم، او  هم هست؛ یک آدم ساده با یک عینک،...یک موبایل ...یک...
                                                                      * * *
همیشه از شهدا نوشتن و از آن ها گفتن و شنیدن، برایم جذاب بود!
                              اللهم ارزقنا حج بیتک و زیارة قبر نبیک و قتلا فی سبیلک

پ.ن1: امروز نهمین سالگرد شهادتشان است. نهمین سال سقوط هواپیمای C-130 ارتش در شهرک توحید.
نه سال گذشت، یک سال دیگر می شود ده سال...
نه سال عمری است برای خودش، برای سوگند که آن زمان 3 ساله بوده و حالا 12 ساله

این روزها حتما بیشتر جای خالی پدر و خواهر را حس می کند... جای بابا و کوثر (از شهید برادران، دو دختر به جا مانده بود. کوثر و سوگند؛ سه سال بعد از پرواز پدر، کوثر، دختر شش ساله شهید برادران، دوری اش را تاب نیاورد و به دیدار پدر شتافت.)
پ.ن2: شهید علیرضا برادران، همسفر اولین عمره ام بودند. و 5 ماه بعد، پروازشان، همه را در بهت فرو برد. هیچ وقت گمان هم نمی کردم با شهیدی همسفر شوم از جنس نور و آسمان.
پ.ن3: خیلی دوست داشتم دمی در کنار خانواده شان حضور می یافتم و با همسرشان، هم کلام می شدم و هم بازی تنها یادگار شهید...
پ.ن4: ممنون می شوم اگر فاتحه و صلواتی را بدرقه راهشان کنید.