بسم الله الرحمن الرحیم
خواهر زنگ میزند و خواهش میکند تا نرسیدهاند از سالن ترانزیت خارج نشویم. ما هم با بارهای آماده، نیمساعتی صبر میکنیم تا برسند. به خانه میرسیم. اول همه چمدانها باز میشود و اولویت انتخاب با خواهر است که این مدت جای خالی من و مادر را پر کرده و کارهای خانه را انجام داده است.
از ولیمه میپرسیم که بعد از سوم امام، برای نهم دی، سالن را رزرو کردهاند. ظاهراً دیگر وقت خالی نبوده است. چهارشنبه شب دو هفته دیگر.
بابا از قبل سفر میگوید:
یکشنبه 6/10/1388، دهم محرم الحرام
به دهه محرم میرسیم. مثل همیشه روز تاسوعا و عاشورا، خودم را به هیأت دانشگاه تهران میرسانم. آخرهای روضه است که حاج سعید حدادیان از هتک حرمت میگوید. از غائلهای که در میدان امام حسین (علیهالسلام) جریان دارد. چادری که کشیده شده، پرچم عزایی که سوخته و دسته عزایی که سنگباران شده است. خون بچههای هیئت به جوش میآید. هیئت را رها کرده و به سمت میدان امام حسین (علیهالسلام) حرکت میکنیم. هنوز به در ورودی نرسیدهایم که صدای مؤذن متوقفمان میکند. صفوف نماز به سرعت تشکیل میشود. بعد از نماز دسته عزا به سمت محل درگیری میرود. در تقاطع فلسطین و انقلاب، سد نیروی انتظامی جلوی موجمان را میگیرد. یکساعتی همانجا شعار میدهیم. گوشیهای تلفن همراه هم قطع است. برمیگردیم دانشگاه و نذری یخزده روز عاشورا را میخوریم.
آن روز با سختی خودمان را به خانه میرسانیم. خیابانها خالی است، تکه تکه با ماشین و پیاده و اتوبوس، بالاخره میرسیم.
حضور
هتک حرمت امام شهید، چیزی نیست که مردم ببخشند. اعتراضها بلند میشود. مردم روز هشت دی، در برخی شهرها مثل رشت، راهپیمایی میکنند و غروب، اطلاعیه شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی صادر میشود. روز نهم دیماه، از ساعت 3 بعدازظهر، مراسم راهپیمایی و تجمع. تهران میدان انقلاب
بدترین روز هفته! چهارشنبه بعدازظهر... اما آنقدر دلهایمان از این توهین و قساوت درد گرفته که نمیتوان معطل کرد.
و فردا ما کلی مهمان داریم، ساعت 19.
چهارشنبه 9/10/1388، 13 محرم الحرام
اول صبح، پدر دنبال میوه میرود. میوه وشیرینی خریده شده را ساعت 9 صبح تحویل رستوران میدهیم. با مادر، یکسری خرید ضروری داریم که باید انجام شود.
خواهر میرود پیش دوستانش تا با آنها به راهپیمایی برود. پدر بعد از خواندن نماز ظهر با ماشین، 3 ساعت زودتر از زمان شروع مراسم راهی میشود؛ همیشه همین است. پدر همه قرارها را باید 2 ساعت زودتر برود، «خب باباجان! دیرتر برین مام بیایم» هم اثری ندارد. هنوز کار دارم. یکی یکی سوغاتی دوستان را کادوپیچ میکنم. دوستانم در قالب مکان، جا نمیگیرند. اما وقتی ظرفیت محدود است و اولویت با فامیل، فقط 10 نفر سهمیه من است که ترجیح میدهم بین دوستانم که در جاهای متفاوت با آنها طرح رفاقت ریختم، به یکجا و آن هم دوستان دوره کارشناسی قناعت کنم.
امروز مهمان داریم. باید سرحال باشم تا میزبانی کنم! قرار نیست بخوابم. توهین شده، قبول اما مگر وظیفهام را انجام ندادم. همان روز عاشورا... کلی شعار دادیم و معطل شدیم و ابراز انزجار کردیم! باید بروم؟ وظیفهام هست؟ بدجور بین عقل و دلم گیر کردهام. مثل اینکه مادر هم خیال رفتن ندارد و بیسر و صدا مشغول کارهایش است. شریک جرم هم پیدا شد. نفس راحتی کشیده و بیخیال رفتن میشوم.اصلاً جرمش کجا بود.
مادر حوالی ساعت 2 بعد از اتمام کارهایش، میگویم: «میای بریم!؟» میخواهد آژانس بگیرد. حالا که مادر راه افتاده، تنها ماندن، اذیتم میکند. تصوری نداریم که چه خیابانهایی بسته شده است.
آژانس ما را تا تقاطع جلال آل احمد و کارگر میرساند و از آنجا به بعد خیابان کارگر به سمت پایین، بسته است. آهسته و پیوسته میرویم. بعد از بلوار کشاورز، روی جدولهای کنار خیابان مینشینم. قرار گذاشتهایم روبروی در اصلی دانشگاه، تا از آنجا با هم برگردیم. مادر، خستهشده است. قرار میشود همینجا بماند. به سمت محل قرار میروم. کیپ تا کیپ آدم ایستاده است. از کنار جوی آب که راه میروم، هر آن ممکن است داخلش پرت شوم. فشردگی بالاست، نمیشود جلو رفت. به ذهنم میرسد از کوچه ادوارد براون بروم که موازی انقلاب است و به ۱۶ آذر میخورد. ۱۶ آذر هم همیناست. آنروز چند بار به مردها خوردهام، نمیدانم. چند بار به زور از میان جمعیت راه باز کردم! باز هم نمیدانم. به زحمت تا جلوی در دانشگاه میرسم. پدر وخواهر رسیدهاند. جای ماشین را از پدر میپرسیم. ماشین را در خیابانهای اطراف بلوار کشاورز پارک کرده است. چه جای خوبی... قطعاً پدر قبل از بستهشدن خیابانها به آنجا رسیده، من وخواهر سراغ مادر میرویم و با هم حرکت میکنیم. ساعت 6 و نیم، خانهایم. دوش میگیریم، لباسهایمان را عوض میکنیم و راس ساعت 19:15 به رستوران میرسیم. فقط یک مهمان زودتر از ما رسیده است.
*
روز نهم دی ماه 1388 نه فقط در تاریخ کشورمان، در تقویم خانواده ما هم ثبت شد. بعدها وقتی امام خامنهای (حفظهالله) بارها حضور در راهپیمایی نهمدی را تأیید کردند، هر بار خدای متعال را شکر کردم که در جنگ میان عقل و نفس، سمت عقل ایستادم که اگر آن روز، در جبهه دیگری بودم، هیچوقت خودم را بابت نبودن نمیبخشیدم. اگر نمیرفتم، چه فرقی داشتم با مردم مدینه که بعد سقیفه، پشت ولایت نایستادند؛ هر دو تنهاگذاشتن ولایت بود... اگر نمیرفتم، نمیرفتیم....
به تعبیر بزرگواری «اگر سقیفه، ۹ دی داشت، حضرت زهرا (سلامالله علیها) غریبانه شهید نمیشد.» 2
پ.ن:
1. . البته از محاسن همین اتفاق، باب آشنایی و دوستیمان با فائزهخانم بود که الحمدلله تا همین امروز، ادامه دارد. هر چند وقت یکبار هم شوخی و جدی، داستان کفشها مرور میشود و هنوز هم هر کسی حرف خودش را میزند. آن کفش تا حالا حتماً پوسیدهاست، اما برایمان رفاقت ماندگاری را به دنبال داشت.
2 . به قلم سیده فاطمه مظفری. کانال گنجینه، پیامرسان ایتا: Eitaa.com/ganjinehasar
بسم الله الرحمن الرحیم
آوارگان فرودگاه مدینه
اشاره میکند دنبالش بروم. مادر میرود آقایان را خبر کند. مأموری پشت میز نشستهاست. بلیط را طرفش میگیرم. او لیستش را نگاه میکند و میچرخاند تا من هم ببینم.
روبروی شماره پروار نوشته شده: 5 بامداد، اما با خودکار آبی روی عدد 5 خط کشیده شده و نوشته شده 23... این یعنی خبر آقایان، اشتباه نبوده است.
دست از پا درازتر بیرون میآیم.
همه از صف بیرون میآییم و انتهای فرودگاه میایستیم. صندلیها همه پر است. به پیشنهاد مادر، زیرانداز میاندازیم و روی زمین مینشینم!
- فکر کنید اومدیم سیزدهبدر!
زبان مادری
وقت نماز است و باید همینجا داخل هواپیما، نماز بخوانیم. روی آسمان... وضو دارم، بلند میشوم که نماز بخوانم، اما مهمانداران مانع میشوند و تذکر میدهند که تعادل هواپیما بهم میخورد! نمیدانم حتماً مدل خاصی باید راه رفت تا تعادل بهم نخورد و خودشان مستثنا هستند. مادر با خنده میگوید: «آخه مگه سنجاقکه تعادلش بهم بخوره!»
یکی میگوید همینجور نشسته بخوانید. دومی اظهارفضل میکند: «قبله همین طرفهها.» سومی از اضطرار میگوید و حرص میخورم بابت جماعتی که حاجی شدهاند، اما هنوز معنای اضطرار و جهت قبله را نمیدانند. چشمشان را که دور میبینم، سریع در راهروی هواپیما، قامت میبندم. وقتی مهمانداران حریف مسافرین نمیشوند، یک ایرانی را پشت بلندگوی طیاره میبرند تا نصیحتمان کند و انتهایش تهدید میکند که اگر حرف مهمانداران را گوش نکنیم، در فرودگاه مقصد اجازه خروج از هواپیما را نمیدهند.
خب میخواهند با ما چکار کنند؟ برمان گردانند مدینه؟ چقدر خوب...
حالا این همه معایب گفتم، از مزیت پرواز هم بگویم. وعده صبحانه حسابی میچسبد. نیمرو، سیبزمینی سرخکرده، آب بستهبندی، آب پرتقال، سالادالویه کوچک، کیک، نان باگت، چای و بسته کامل صبحانه.
برای 7 و نیم صبح در فرودگاه مهرآباد به زمین مینشینیم. سریع گوشی را روشن میکنم و اول به خانه زنگ میزنم. با اولین بوق، گوشی برداشته میشود. خواهر نگران و ناراحت جواب میدهد. گممان کردند، حق دارند. فرودگاه میگوید پرواز نشسته، خبری از ما نیست، گوشیها هم که خاموش بودهاست. فقط میگویم مفصل است، بیایید، تعریف میکنم.
به خاله هم خبر میدهم. پلهها را پایین میروم. کسی میگوید:
- زائرین بیاین از این سمت، اینجا بایستید تا اتوبوس بعدی بیاد.
دیدن اولین مأمور فرودگاهی با کاور شبرنگ که به زبان مادری حرف میزند، لبخند پهنی روی لبهایم نقاشی میکند. بعد از یک ماه، باز هم هموطن میبینیم. اینجا خاک پاک کشورمان است و هیچکجا سرزمین مادری نمیشود.
بعد از عبور از گیت گذرنامه، به سالن تحویلبار میرسیم. چک کردن بارها حجاج، تا دو ساعت هم ممکن است طول بکشد. چمدانهایمان باید با پرواز قبلی رسیدهباشد. از انتظامات سالن، سراغ چمدانهای جامانده را میگیریم. میگوید اگر باشد، همانجا گوشه سالن است.
به سمت ریل بار میرویم. چمدانهایمان با نظم و ترتیب، گوشه سالن به انتظار نشستهاند.
میخندم به بهترین بدرقه... به پیامبری که رحمت للعالمین بود. زیارت وداعی را قسمتمان کرد تا گوشه دلمان نماند. نذاشت غم دوری از مدینهالنبی، قلبهایمان را بفشارد. نگذاشت فرودگاه مدینه، بیش از دوساعت معطل شویم و باز هم شرایط را طوری رقم زد که به محض ورود، حتی در فرودگاه کشورمان هم انتظار نکشیم. شاید اگر بیشتر حواسم به او بود، همان دوساعت را هم مثل مادرم، نگران و مضطرب نبودم. الحمدلله رب العالمین
پ.ن:
1. سال 88 هواپیمایی سعودی، از نماینده بعثه حساب برد و اعتراض او، آنها را به تکاپو انداخت و در عرض کمتر از یک ساعت، و با کسب رضایت کتبی مشکل را برای 11 مسافر حل کردند؛ اما عملکرد دولت ما را به کجا رساند که 6 سال بعد، دولت سعودی جواب نماینده بعثه، سفیر و وزیر را درباره مفقود شدن و شهادت 464 حاجی را نداد و فقط با تشر و صلابت امام خامنهای (حفظهالله) توانستیم پیکر شهدا را بازگردانیم.