⠀

⠀

مناره سیزدهم ـ 6

بسم الله الرحمن الرحیم

آوارگان فرودگاه مدینه
اشاره می‌کند دنبالش بروم. مادر می‌رود آقایان را خبر کند. مأموری پشت میز نشسته‌است. بلیط را طرفش می‌گیرم. او لیستش را نگاه می‌کند و می‌چرخاند تا من هم ببینم.
روبروی شماره پروار نوشته شده: 5 بامداد، اما با خودکار آبی روی عدد 5 خط ‌کشیده شده و نوشته شده 23... این یعنی خبر آقایان، اشتباه نبوده است.
دست از پا درازتر بیرون می‌آیم.
همه از صف بیرون می‌آییم و انتهای فرودگاه می‌ایستیم. صندلی‌ها همه پر است. به پیشنهاد مادر، زیرانداز می‌اندازیم و روی زمین می‌نشینم!
- فکر کنید اومدیم سیزده‌بدر!

 - من فردا نرسم، ولیمه رفته روی هوا!
- مگه قرار نبود با دوهفته تأخیر، ولیمه‌ها داده بشه که کسی آنفولانزای خوکی نگیره!
- دیگه خیلی دیر می‌شد، نمی‌تونستن بیان! الان همه منتظرمونن. تازه تهران که نه، شمال.
- حالا یه چیزی میشه دیگه
- الان بقیه کاروان رفتن جده! با خیال راحت دارن کیفشون رو می‌کنن، ما چی! اینجا سرگردون! پولم نداریم... هیچی دیگه. بدون پول چیکار کنیم! پرواز که پریده، پول نداریم بلیط بگیریم. کلا آس و پاس
بین همه همسفری‌ها، مادر می‌خندد و آرام است و می‌گوید: «چقده خوب! یه بار دیگه می‌ریم زیارت...»
یکی را کارد بزنی خونش درنمی‌آید. آن یکی خودخوری می‌کند و سومی منتظر است و چهارمی حرص می‌خورد. آقای محمدی هم که کمی بیشتر از ما بلد است، رفته ببیند چکار می‌شود کرد.
مبهوت مانده‌ام. از یک‌طرف نگرانم و تصمیم می‌گیرم تا قضیه روشن نشده، به خانه خبر ندهم. از طرف دیگر آرامش مادر، آرامم می‌کند. مگر همین یکی دوساعت قبل، دعا نکردم آخرین زیارتم نباشد، شاید حضرت حق(عزو جل) به همین زودی جوابم را داده‌است. روال پرواز این است که اگر تغییری در ساعت پروازی اتفاق بیفتد، شرکت مسافربری باید به همه مسافرین اطلاع دهد و گوشی هیچ‌کدام از ما 9 نفر، زنگ نخورده‌است.
نیم‌ساعت بعد، زن و شوهری میان‌سالی می‌رسند و جمع‌مان را یازده نفری می‌کنند. زمان می‌گذرد و بلاتکلیفی، بدجور روی اعصاب‌مان رژه می‌رود. آخرین عوامل کاروان، به فرودگاه می‌رسند و فقط دل‌داری‌مان می‌دهند که ان‌شاءالله حل می‌شود و می‌روند. حالش شبیه این است: «هر کسی خربزه می‌خوره، پای لرزشم می‌نشینه. می‌خواستید بلیط‌تان را عوض نکنید...»
آقای محمدی، می‌رود بعثه و جریان را تعریف می‌کند. نماینده بعثه می‌آید و با صدای بلند به نماینده هواپیمایی سعودی اعتراض می‌کند که شما با ما قرارداد دارید و بدون اطلاع، حق جاگذاشتن مسافرین را نداشتید و اگر مشکل را حل نکنید، شکایت رسمی می‌کنم.
حضور بعثه، برایمان غنیمت و دلگرمی است؛ هواپیمای سعودی بعد از عذرخواهی، اعلام می‌کند: «پرواز فردا ساعت 11 صبح، چند صندلی خالی دارد، با هزینه هواپیمایی، به مدینه برگشته، هتل برایمان می‌گیرند و برای پرواز به فرودگاه برگردانده می‌شویم، بدون اینکه هزینه‌ای پرداخت کنیم.»
کم‌کم در حال جمع کردن وسایلم هستم که خبر دوم می‌رسد: «پرواز ساعت 4، صندلی خالی داره، اگر نماینده بعثه رضایت کتبی بده شکایت نکنه، با همین پرواز می‌فرستیمتون برین.» 1
ساعت 3:30 دقیقه، آقای محمدی می‌رسد: «زود جم کنید، بریم.» مأمورین سعودی برایمان راه باز می‌کنند و با عزت و احترام و به سرعت نور، ما را تا جلوی صف می‌برند تا سریعتر مراحل بازرسی را رد کنیم. در صف خروج هم یک مأمور را داخل کیوسک خالی می‌نشانند تا فقط گذرنامه ما یازده نفر را چک کرده و مهر خروج بزند.
در کمتر از 20 دقیقه، به سالن ترانزت می‌رسیم و مأمور دیگری یک جلد قرآن سرمه‌ای ‌رنگ تمام گلاسه به هر کسی هدیه می‌دهد. هدیه خادمین! حرمین شریفین.
اتوبوس می‌رسد و ما را به پای هواپیما می‌رساند. پله‌ها را بالا رفته و روی صندلی جاگیر می‌شوم؛ پشت سر ما درهای هواپیما بسته و آماده بلندشدن می‌شود. چشم می‌دوزم به پنجره... یادم می‌آید مدینه‌ایم و الان لحظه وداع است. اما دیگر اشکم نمی‌آید، بغض توی گلویم نیست.
-تهران! خبر ندادم.
گوشی را درمی‌آورم تا پیامک بزنم، مهماندار ترک پرواز سعودی، بعد از دوبار تذکر، وقتی برای بار سوم می‌خواهد گوشی را از دستم بگیرد، آن‌را خاموشش می‌کنم و داخل جیبم می‌گذارم.
هواپیما اوج می‌گیرد و بدون حتی یک قطره اشک با پدربزرگ خداحافظی می‌کنم.


زبان مادری

وقت نماز است و باید همین‌جا داخل هواپیما، نماز بخوانیم. روی آسمان... وضو دارم، بلند می‌شوم که نماز بخوانم، اما مهمانداران  مانع می‌شوند و تذکر می‌دهند که تعادل هواپیما بهم می‌خورد! نمی‌دانم حتماً مدل خاصی باید راه رفت تا تعادل بهم نخورد و خودشان مستثنا هستند. مادر با خنده می‌گوید: «آخه مگه سنجاقکه تعادلش بهم بخوره!»
یکی می‌گوید همین‌جور نشسته بخوانید. دومی اظهارفضل می‌کند: «قبله همین طرفه‌ها.» سومی از اضطرار می‌گوید و حرص می‌خورم بابت جماعتی که حاجی شده‌اند، اما هنوز معنای اضطرار و جهت قبله را نمی‌دانند. چشمشان را که دور می‌بینم، سریع در راهروی هواپیما، قامت می‌بندم. وقتی مهمانداران حریف مسافرین نمی‌شوند، یک ایرانی را پشت بلندگوی طیاره می‌برند تا نصیحتمان کند و انتهایش تهدید می‌کند که اگر حرف مهمانداران را گوش نکنیم، در فرودگاه مقصد اجازه خروج از هواپیما را نمی‌دهند.
خب می‌خواهند با ما چکار کنند؟ برمان گردانند مدینه؟ چقدر خوب...
حالا این همه معایب گفتم، از مزیت پرواز هم بگویم. وعده صبحانه حسابی می‌چسبد. نیمرو، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، آب بسته‌بندی، آب پرتقال، سالادالویه کوچک، کیک، نان باگت، چای و بسته کامل صبحانه.
برای 7 و نیم صبح در فرودگاه مهرآباد به زمین می‌نشینیم. سریع گوشی را روشن می‌کنم و اول به خانه زنگ می‌زنم. با اولین بوق، گوشی برداشته می‌شود. خواهر نگران و ناراحت جواب می‌دهد. گم‌مان کردند، حق دارند. فرودگاه می‌گوید پرواز نشسته، خبری از ما نیست، گوشی‌ها هم که خاموش بوده‌است. فقط می‌گویم مفصل است، بیایید، تعریف می‌کنم.
به خاله هم خبر می‌دهم. پله‌ها را پایین می‌روم. کسی می‌گوید:
- زائرین بیاین از این سمت، اینجا بایستید تا اتوبوس بعدی بیاد.
دیدن اولین مأمور فرودگاهی با کاور شبرنگ که به زبان مادری حرف می‌زند، لبخند پهنی روی لب‌هایم نقاشی می‌کند. بعد از یک ماه، باز هم هموطن می‌بینیم. اینجا خاک پاک کشورمان است و هیچ‌کجا سرزمین مادری نمی‌شود.
بعد از عبور از گیت گذرنامه، به سالن تحویل‌بار می‌رسیم. چک کردن بارها حجاج، تا دو ساعت هم ممکن است طول بکشد. چمدان‌هایمان باید با پرواز قبلی رسیده‌باشد. از انتظامات سالن، سراغ چمدان‌های جامانده را می‌گیریم. می‌گوید اگر باشد، همانجا گوشه سالن است.
به سمت ریل بار می‌رویم. چمدان‌هایمان با نظم و ترتیب، گوشه سالن به انتظار نشسته‌اند.
می‌خندم به بهترین بدرقه... به پیامبری که رحمت للعالمین بود. زیارت وداعی را قسمتمان کرد تا گوشه دلمان نماند. نذاشت غم دوری از مدینه‌النبی، قلب‌هایمان را بفشارد. نگذاشت فرودگاه مدینه، بیش از دوساعت معطل شویم و باز هم شرایط را طوری رقم زد که به محض ورود، حتی در فرودگاه کشورمان هم انتظار نکشیم. شاید اگر بیشتر حواسم به او بود، همان دوساعت را هم مثل مادرم، نگران و مضطرب نبودم. الحمدلله رب العالمین


پ.ن:

1.  سال 88 هواپیمایی سعودی، از نماینده بعثه حساب برد و اعتراض او، آن‌ها را به تکاپو انداخت و در عرض کمتر از یک ساعت، و با کسب رضایت کتبی مشکل را برای 11 مسافر حل کردند؛ اما عملکرد دولت ما را به کجا رساند که 6 سال بعد، دولت سعودی جواب نماینده بعثه، سفیر و وزیر را درباره مفقود شدن و شهادت 464 حاجی را نداد و فقط با تشر و صلابت  امام خامنه‌ای (حفظه‌الله) توانستیم پیکر شهدا را بازگردانیم.

مناره سیزدهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 20/9/1388؛ 24 ذی‌الحجه 1430
نماز صبح را می‌خوانیم و در همان گرگ و میش هوا، هم‌سفران را راهی می‌کنیم. امروز کاروان باز می‌گردد. تا دم هتل، بدرقه‌ و برایشان سفر خوبی را آرزو می‌کنیم. فقط ما 9 نفر و 3، 4 نفر از مسئولین کاروان می‌مانیم. آن‌ها هم امشب با پرواز ایران‌ایر باز می‌گردند.
قرارهایمان را هم می‌گذاریم. آقای محمدی به واسطه تجربه‌اش، عملاً هدایت جمع را بر عهده می‌گیرد و توصیه‌های آخر را می‌کند:
«ساعت 7، من و آقایون بارها رو می‌بریم فرودگاه، پس تا اون موقع، ساکا رو بیارین توی لابی.
نکته دوم: اتاقا رو تا ساعت 2 خالی کنید، دو تا اتاق رو قرار شد نگه داریم، یکی زنونه، یکی مردونه تا ساعت 5... 5 بعدازظهر، همینجا باشین که بریم سمت فرودگاه.»
- 5 اینجا باشیم؟ 6 ساعت زودتر؟ نمیشه بعد مغرب...
حرفم تمام نشده

  که همه با هم از شلوغی فرودگاه و مسیرش می‌گویند. تنها مخالف منم. چاره‌ای نیست. ساعت 5، یعنی حدود 11 ساعت دیگر باید وداع کنیم و من هنوز یک دل سیر زیارت نکرده‌ام.
برمی‌گردیم بالا. چمدان بستن با من است. جمعاً در 3 چمدان، وسایلمان را جا می‌دهم. می‌توانم 4 تایش کنم، اما ترجیحم همیشه تعداد کم بوده تا آمارش از دستم در نرود. وسایل را قبل ساعت 7 به طبقه همکف می‌برم و خواب تنها چیزی است که لازم دارم.
برای ساعت 9 ونیم  بیدار می‌شوم. به ساعت صبح حرم نمی‌رسیم. امروز جمعه است، زمان حضور خانم‌ها در روضه، یکساعت کمتر است تا مسجد برای نمازجمعه، مهیا شود. با مادر قرار می‌شود کارهایمان را بکنیم، ساک‌دستی‌ها را ببندیم و برای 11 و نیم به سمت حرم برویم. که بتوانیم ظهر داخل روضه برویم، وداع کنیم و دل‌هایمان را همان گوشه حرم بگذاریم.


مطار

مشغول جمع‌و جور کردنم که گوشیم زنگ می‌خورد:
- سلام علیکم، بفرمایید...
یکی از همسفرها از فرودگاه زنگ زده‌است.
- چمدوناتون بزرگه، اینجا قبولش نمی‌کنن. یه ساک بخرین بیاین فرودگاه تا وسایل رو جابجا کنید و بشه 4 تا.
یخ می‌‌زنم. ساعت را نگاه می‌کنم. ده و نیم است. تا برویم و برگردیم، محال است به روضه منوره برسم، پس کی زیارت وداع بخوانم، کی برای آخرین‌بار ضریح پدربزرگ را ببینم؟ می‌شود مادر را تنها راهی کنم؟ عاقلانه است؟ مادرم را که زبان بلد نیست، تنهایی بفرستم؟ اگر اتفاقی بیفتد، خودم را می‌بخشم؟ به پدر چه بگویم؟ خودم را فحش می‌دهم که وقتی می‌توانستم 4 چمدان ببندم، چرا 3 تا بستم! همه‌اش تقصیر خودم است و به هیچ‌کس ربط ندارد.
وسایل را رها می‌کنیم، کیف دستی‌ام را بر می‌دارم و با مادر پایین می‌رویم. از همان  دم هتل، یک چمدان می‌خریم و کنار خیابان منتظر وسیله نقلیه می‌مانیم.
«فرودگاه چی می‌شد... انگلیسی‌اش  AIRport اما عربی‌اش؟» بین واژه‌های ذهنم می‌گردم. یادآوری تابلوهای خیابان، چراغ را توی ذهنم روشن می‌کند: مَطار یعنی محل پرواز...
ماشین دراز قرمزرنگی، بوق کوتاهی می‌زند و جلویم می‌ایستد. چراغ کوچک اُجره، روی سقف ماشین، خیالم را راحت می‌کند. 1
سعی می‌کنم مقصد را به زبان فصیح عربی تلفظ کنم. تنها حرفش، ت دسته‌دار است. یاد کلاس‌های تجوید می‌افتم. سال دوم دبستان، منطقه 3. استاد شِیبَةُ‌الحَمدِی، تمرکز می‌کنم و می‌گویم: «مَطارُ المدینه»
- هان!
این تنها واکنش راننده‌ است و همچنان توی صورتم نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌‌‌کشم، یک‌بار تمام حروف را مرور می‌کنم، فقط طاء مخرج متفاوت با زبان فارسی دارد. زبانم را پشت دندان‌های نیش بالا می‌گذارم. حواسم باشد تفخیم طاء را رعایت کنم و با تمرکز کامل دوباره می‌گویم: «مطار المدینه»
- هان!
مستأصل می‌شوم. تمام زحماتم بر باد می‌رود. Air port را هم متوجه نمی‌شود. مادر می‌پرسد: «چی شد؟»
- نمی‌فهمه مامان! بریم سراغ یه ماشین دیگه...
از ماشین فاصله گرفته و به سمت انتهای ماشین می‌روم تا خودروی دیگری بگیرم که یکهو راننده، دستش را روی بوق می‌گذارد و با فاصله، چند بوق می‌زند. برمی‌گردم و می‌شنوم: «مطار المدینه.»
هر چه فحش است، توی ذهنم ردیف می‌کنم! «منم همینو گفتم دیگه...»
در ماشین را باز می‌کنم و پایم چپم را داخل خودرو می‌گذارم و می‌نشینم. قیمت نپرسیدم.
- کَم؟
- خمسین ریالاً
- لاموجود... ثلاثین و خمساً موجود فقط!
-خمسین ریالاً
کیف پولم را جلویش می‌گیرم و می‌گویم: «نعم حاجی! عفواً لاموجود.»2
با 35 ریال معامله‌مان می‌شود که ما را تا فرودگاه برساند. در بین‌راه، قبرستان شهدای حَرّه را به مادر نشان می‌دهم. نتیجه یک قتل‌عام، تجاوز و...3  به فرودگاه می‌رسیم و به همسفران زنگ می‌زنم. کنار یکی از سوله‌های فرودگاه پیدایشان می‌کنیم. هر 4 نفر کنار دیوار روی پا نشسته‌اند. ما را می‌بینند، بلند می‌شوند و کلی سرزنش درباره تعداد چمدان‌ها! ساک اول دو طبقه که باز می‌شود، یکی از آقایان دست می‌کند و لوله‌های کاغذ کادو بیرون کشیده و می‌گوید: «اینا رو هم دست بگیرین.»


پ.ن:

1. تاکسی‌های عربستان سفید رنگ است و شبیه تاکسی‌های کشورمان با علامت و نشان و نوشته‌های روی ماشین، از سایر خودروها، متمایز است. بعضی از ماشین‌ها هم شبیه آژانس‌های مسافری، چراغ آهن‌ربایی دارند که روی آن کلمه أُجره نوشته شده وروی سقف ماشین می‌گذارند
2. – چقدر؟
- 50 ریال
- ندارم، فقط 35 ریال هست.
- 50 ریاله‌ها
- باشه حاجی، ببخشید، ندارم.
3 . واقعه حره، یکی از تلخ‌ترین وقایع تاریخ مدینه است. بعد از عاشورا، مردم مدینه به اعتراض، علیه حکومت اموی شورش می‌کنندو یزید ملعون دستور می‌دهد سه روز جان، مال و ناموس اهل‌مدینه غیر از خانه امام چهارم، بر سربازان حکومت، حلال است. شرح کاملش را در کتاب‌های تاریخ بخوانید