بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه 18/9/1388؛ 22 ذیالحجه 1430
نماز صبح، بلند میشوم و فقط دو رکعت نماز واجب را میتوانم بایستم. بیماری، زمینم میزند و بیرمق تسلیم میشوم. ظهر هم که برای نماز بیدار میشوم، هنوز گیجم. اکثر سوغاتیها مانده و هنوز برای خیلیها چیزی نخریدیم.
بعد از نماز، با مادر راهی یکی از فروشگاههای معروف مدینه میشویم که به در بسته میخوریم و برمیگردیم و بعد از چند لقمه غذا که به اصرار مادر قورت میدهم، تا شب میخوابم.
بین نماز مغرب و عشاء هم برای خرید میرویم.
پنجشنبه 19/9/1388؛ 23 ذیالحجه 1430
صبح باز هم از نمازجماعت مسجدالنبی، جا میمانم. استراحت دیروز، قوای کمکی برای گلبولهای سفید محسوب میشد که پیشروی کنند. نمیخواهم بگذارم بیماری این دو روز باقیمانده را از من بدزدد. به سمت حرم حرکت میکنم. هنوز هوا روشن نشدهاست، آسمان آبی بالای سرم است و باد میپیچد... احساس سرما، در یکی از گرمترین کشورهای جهان، برایم علامت سؤال است. اما نمیتوانم بیخیال لرزش شانههایم شوم. نمیخواهم باز گردم. دلم گرفته، از همه چیز و همه کس... مهمتر اینکه، فقط دو روز ماندهاست و هنوز یک دل سیر زیارت نکردهام.
صبحها که از خستگی نمیتوانم بلند شوم. زمان ساعت زیارت ظهر کوتاه است. شبها هم رمقی برایم نمیماند که ساعت 9 تا 12 خودم را به حرم برسانم.
یاد جانماز مخملی میافتم که همیشه همراهم هست. جانماز مخمل آبی که توصیفش را قبل سفر عمره 84 حاجآقا سالار برایمان کرده بود.
توی جلسه گفت: «بذارین مدینه یه جانماز بهتون میدم که بعداً وصیت کنید جزو چیزایی باشه که باهاتون دفن میکنند. میگم چیکارش کنید.»
- وصیتکنیم جانمازامون رو باهامون دفن کنن؟
میزنیم زیر خنده...
- حاجآقا! ما اینقدر نمازامون درب و داغون هس که ترجیح میدیم باهامون دفن نشده. الکی یه شاهد اضافه نکنیم!
- وایسید بهتون میگم.
هر چه اصرار میکنیم رمزش را بگوید، لام تا کام، حرف نمیزند و حوالهاش را برای مدینه صادر میکند.
جلسه هر روز کاروان، یکی از برنامههای ثابت است که حاجآقا سالار رویش تأکید دارد. حتی در همین تهران، با ما طی میکند که جلسات ما در مکه مکرمه هم برخلاف همه کاروانها برقرار است و همه ملزم به حضور در جلسه هستند.
وقتی به هتل مدینه میرسیم، میفهمیم از نمازخانه هتل برای جلسه نمیتوانیم استفاده کنیم. چون ساعت 4 بعدازظهر، کاروان دیگری جلسه دارد.
حاجآقا میتواند ساعت جلسه را جابجا کند، اما تغییرش نمیدهد. معتقد است زمان بازشدن روضهالنبی برای خانمها ( 7 صبح تا ظهر و 13:30 تا 3) نباید جلسهای گذاشته شود و تأکید میکند این ساعت را هر روزی که میتوانید خودتان را به حرم برسانید. جلسه، نباید مانع زیارت شود وگرنه فایده ندارد.
بنابراین قرار میشود جلسه، در راهروی طبقات برگزار شود. طبقه نهم و دهم، قُرُق کاروان ماست و اتاق حاجآقا طبقه نهم است.
هر روز یک ربع قبل از جلسه، تمام راهرو را زیرانداز میاندازند. یکشنبه 19 تیر 1384، وقتی حوالی ساعت 4، به محل جلسه میرسم. جانمازهای مخمل، در چهار ستون، کنار هم گذاشته شدهاست. زرشکی، سورمهای، آبی، زیتونی. حاجآقا به هر کسی که میرسد، میگوید یک رنگ را انتخاب کند. اول سمت آبی میروم، پشیمان میشوم ودست دراز میکنم تا آخرین جانماز زیتونی را بردارم که دست همسفر دیگری هم همزمان با من به آن میرسد. بیخیال، همین آبی خوشرنگتر است. طرح محراب دور جانماز و بیتالله زردرنگ در وسط آن، جلوه قشنگی دارد.
این همان جانمازهای جادویی است که قولش را دادهبود.
-خب! این جانماز رو هر سال بعثه مقام معظم رهبری، به دانشجوها هدیه میده. اکثر دانشجوها، قاطی سوغاتیا میذارن و هدیهاش میدن. ولی... شما این کار رو نکنید. این هدیه حضرت آقاست، توی مدینه. نگهش دارین. هرجا هم رفتین، بندازین زیرتون. خواستید دعا بخونید، قرآن بخوانید، ذکر بگین... نگهش دارید تا تو مکه بقیشو هم بگم.
در آن سفر، همهجا همراهم بود. توی کیفم جا نمیشد، اما آن را تا میکردم و روی کیف میانداختم.
شنبه بامداد 25 تیر ماه رسیده بودیم مکه، ساعت 2 صبح، مسجدالحرام بودیم و تا طلوع آفتاب، اولین عمره عمرمان را انجام دادیم. برای من از همه ویژهتر بود... بهترین هدیه تولدم را گرفته بودم. اولین عمره را دقیقاً روز تولدم انجام دادم. مگر میشد اتفاقی باشد؟ شنبه شب، قرارمان طبقه دوم مسجدالحرام، روبروی خانهخدا بود. وقتی همه جمعشدند، حاجآقا سالار شروع کرد:
- بچهها! از اینجا خوب خونه خدا رو نگاه کنید. اینجا دقیقاً سمت ایرانه. یعنی ما تو کشورمون وقتی نماز میخونیم، اگر یه خط بکشیم، میرسیم به فاصله بین در خونه خدا و حجرالاسود... که بهش میگن ملتزم.
حالا چشماتون رو ببیندین. فکر کنید جمعه شبه که ما داریم برمیگردیم...
بغض بچهها میترکد.
«تو ذهنتون تصور کنید سوار اتوبوس شدیم، میریم فرودگاه، ساک دستیهامون رو هم تحویل میدیم. سوار میشیم... میرسیم فرودگاه مهرآباد. اونجا پدرتون، مادرتون، خانواده اومدن استقبال... سوار ماشین میشید، میرین سمت خونه، میدون آزادی رو رد میکنید، از بزرگراه میرسین به خیابونتون، کوچهتون دم در خونه.
حالا هوای دل همه بارانیشده، گاهی رعد و برقی هم میزند.
«چشاتون رو باز نکنیدا... حالا در خونه باز شده، میرین تو اتاق. مهمون دارین. صداتون میکنند فلانی، نمیای پیش ما، اومدن شما رو ببینن دیگه. اما صبر کنید. همین جانماز رو رو باز کنید، چادرتون رو سرتون کنید، وایسید دو رکعت نماز بخونید... سریع نگین الله اکبر. چشماتون ببیندین، همین مسیری رو که رفتین، برگردین تا برسین همین جا، بعد بگین الله اکبر...
صدای گریهمان آنقدر بلند شد که مأمورها، آمدند بلندمان کردند.
*
بسم الله الرحمن الرحیم
دقیقاً 3 قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتیبیوتیک، چه مرضی را بهبود میبخشد، نمیدانم. قرار میشود مادر با یکی دونفر دیگر هماهنگ کند و خبر بگیرد. دونفر از اقوام، یکی دور و دیگری نزدیک، در کاروانمان هستند. بپرسیم آنها هم با ما راهی میشوند یا نه.
حیف که فرصت صبحهای حرم هر روز از دست میرود. یک فرصت مبسوط، دوستداشتنی و خاص. ساعت ظهر و عصر، فقط یکساعت و نیم است که نیمساعتش، لااقل در مسیر رفت و برگشت میگذرد. ساعت ظهر حرمم. از حرم بیرون میآیم که پدر زنگ میزند.