⠀

⠀

مناره یازدهم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجا ضریحی ندارد که دست‌هایم را در پنجره‌هایش قلاب کنم و سرم را رویش بگذارم و در گوشی با پدربزرگ حرف بزنم. ضریح ندارد، به کنار... حتی مثل همه آداب زیارت که گفته شده خودتان را روی قبر بیندازید، هم نمی‌شود عمل کرد. اینجا دورِ مزارِ پاکِ بهترین خلقِ خدا، نرده کشیده‌اند. نرده‌های سبز بهم تنیده. شبیه نرده‌های خانه‌های قدیمی ایرانی.

 جلویش را هم تا بالای نرده‌ها قفسه گذاشته‌اند که همه ردیف‌ها پر از قرآن است. کاش همین بود، با فاصله نیم‌متری هم نرده زده‌اند تا کسی به این قفسه‌ها هم نزدیک نشود و در فاصله بین ضریح و نرده، شرطه‌ها تردد می‌کنند. نهایت تبرکی که می‌توان کرد، این است که وقتی شرطه به سمت مخالف می‌رود و پشتش به من است، یواشکی دستی بکشم به نرده‌ای که سال‌هاست قبر پیامبراعظم (صلی‌الله علیه و آله و سلم)را در آغوش‌گرفته است. ‌نرده فقط فلز است و به اعتبار پیامبر خاتم، متبرک است. مثل چرمی که قرآن را در برگرفته و جلد آن شده‌است. کسی اگر جلد چرمی قرآن را ببوسد، مشرک نیست... همان‌قدر که بوسیدن ضریح هم شرک نیست.
*
مدت حضور، حداکثر یک‌ساعت و نیم است. روی فرش‌های سبزرنگ، دنبال جای نماز می‌گردم. بهترین صف، اولین صفی است که کنار پرده‌های محکم برزنتی بسته شده‌است. چون کسی از جلوی نمازم عبور نمی‌کند. اینجا وقتی قامت ببندم، دیگر هیچ شرطه‌ای نمازم را نمی‌شکند. صبر می‌کند نمازم تمام شود. اما می‌توان لطایف‌الحیلی به‌کار برد که زمان اتمام نماز را نفهمند.
از زیر مأذنه بلال، مسیر خروجی با همان برزنت‌ها مشخص است. بزرنت‌هایی که در قسمت‌های اصلی پر از دست‌نوشته است و جای خالی بینشان پیدا نمی‌شود. یکی سلام رسانده، دیگری دعاهایش را نوشته، سومی نام ملتمسین دعا را مکتوب کرده‌است.  مسیر برگشت پر از شرطه است که مرا به بیرون هدایت می‌کنند. چند چرخ بزرگ در مسیر دیده می‌شود و پر از وسایلی است که در صور اسرافیل، روی زمین افتاده و صاحبانش، شاید دنبالش بیایند. روی آن همه چیز پیدا می‌شود. به شبستان‌های زنانه حرم می‌رسم و می‌نشینم.
نماز عصر را در حرم می‌خوانم و خودم را به بین‌الحرمین و پشت دیواره‌های بقیع می‌رسانم. بین‌الحرمین کربلا را که ندیده‌ام. اما اینجا هم بین‌الحرمین دارد. پیاده‌راهی که اگر رو به قبله بایستی، سمت راست، مسجد النبی است و سمت چپ، جنت‌البقیع... عده‌ای از خانم‌ها، بالای پله‌ها هستند، در ورودی بسته است و ظاهراً دیگر ترددی انجام نمی‌شود و چند سرباز، همان حوالی پرسه می‌زنند.
امروز که نشد، یادم باشد برای روزهای بعد، خودم را برسانم. دعاهایم را می‌خوانم و برای نماز مغرب، تجدید وضو کرده و به حرم برمی‌گردم. سرفه، سوغات اکثر زائرین از مکه است؛ تا حدی که از بلندگوی امام جماعت هم صدای سرفه شنیده می‌شود.
امروز عصر، در هتل جشن غدیر بود و همسفری‌هایی که سیادتم را فهمیده‌بودند، التماس‌دعا1  داشتند. می‌روم تا مغازه‌ای و دسته‌ای تسبیح می‌خرم. تا برسم هتل، ساعت 9 و نیم است. به سالن غذاخوری می‌رسم. غذایم را می‌خورم و به اتاق برمی‌گردم. چند نفری را هم که می‌بینم، کسی سراغ عیدی را نمی‌گیرد و تسبیح‌ها می‌ماند.
به خواهرم زنگ می‌زنم:
- خواهر! قرار شد جای سه روز، یه هفته مدینه بمونیم.
- یه هفته؟
- آره دیگه! اینقدر اعتراض شد که قبول کردن اونایی که می‌خوان یه هفته بمونن.
آه حسرتش بلند می‌شود.
- فکرِ ما رو نکردین!
- چی شده؟
-خب برا ولیمه رستوران رزرو کرده‌بودیم. حالا...
- نمیشه جابجا کنید؟
-آخه بعدش دهه محرم‌ها. کی بگیریم؟
- مامان میگه بعد سوم امام، هر روز که خالی بود، فرقی نداره.
ولیمه را از باب استحباب می‌گیریم. دادنِ ولیمه در مواردی مستحب است: ازدواج، ولادت و حج... قرار نیست ضیافت باشد یا کارت پخش کنیم و تبدیل به مهمانی شود؛ لباس هم سفارش نمی‌دهیم. فقط در حد استحباب.2 


پ.ن:
1 . التماس دعا، یک معنای کنایی هم دارد. یعنی حواست به ما هم باشد. عیدی یادت نرود.
 2. عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ (علیه‌السلام) أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله وسلم) قَالَ: لَا وَلِیمَةَ إِلَّا فِی خَمْسٍ فِی عُرْسٍ أَوْ خُرْسٍ أَوْ عِذَارٍ أَوْ وِکَارٍ أَوْ رِکَازٍ فَالْعُرْسُ التَّزْوِیجُ وَ الْخُرْسُ النِّفَاسُ بِالْوَلَدِ وَ الْعِذَارُ الْخِتَانُ وَ الْوِکَارُ الرَّجُلُ یَشْتَرِی الدَّارَ وَ الرِّکَازُ الرَّجُلُ یَقْدَمُ مِنْ مَکَّةَ.
امام کاظم(علیه‌السلام) از پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)روایت کرد که فرمود: ولیمه دادن مستحب نیست مگر در پنج مورد: در ازدواج و تولد فرزند و ختنه کردن و خریدن منزل و برگشتن از مکه. من لا یحضره الفقیه، ج3، ص 402.


مناره یازدهم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعیت به صورت پراکنده نشسته‌اند. چند نفر تابلو به دست وارد می‌شوند و روی هر تابلوی گرد، نام بخشی از ممالک اسلامی ثبت‌شده: ایران، عراق، شمال آفریقا، شرق آسیا، هند... افراد با فاصله می‌ایستند. زائرین ملیت خودشان را پیدا کرده و کنار خادم تابلو به دست، می‌نشینند. حلقه‌ها تشکیل می‌شود. شرطه‌ها بقیه زوار را هم راهنمایی می‌کنند تا در میان گروه خودشان قرار گیرند. پوشش شرطه‌های مسجدالنبی، مانتو یا چادر بلند، روسری یا شال، همراه پوشیه و دستکش است. همه‌جایشان را پوشانده‌اند و فقط چشم‌های سرمه‌کشیده‌شان از بین دو خط مشکی، همه جا را دید می‌زند.

 برای هرگروه، مبلغ بلندگو به دستی می‌آید و مرور کوتاهی بر عقاید درست! از زیارت می‌کند. یکی عربی می‌گوید، دیگری فارسی، نفر سوم اردو... اول فکر می‌کردم متن‌ها و صحبت‌ها متفاوت است. اما یکبار که میان پاکستانی‌ها نشسته بودم، مبلغ اردوزبان تقریباً در همان زمان‌ و با همان آیات صحبت کرد. وقتی صحبت‌ها تمام می‌شود، بعد از یک دقیقه، مبلغ مثل ضبط صوت دوباره همان مطلب را بدون کم‌و کاست و حذف حتی یک واو، می‌گوید و تکرار نامحدود دارد. فقط در یک صورت، چند دقیقه می‌توان به گوش‌ها استراحت داد. کسی پای منبر، مبلغ‌گرامی را به حرف بگیرد که تا مدتی صدایش نیاید؛ وگرنه در نیم‌ساعت معطلی قبل ورود به روضه، همین آش و همین کاسه است.
یادم نمی‌رود که آل‌سعود، روی تبلیغ هزینه بسیاری می‌کند. در مکه، با مبلغین برخوردی نداشتم، اما کتابچه‌های کوچک احکام بر اساس فقه‌شان در نقاط پرتردد، به صورت رایگان توزیع می‌شد. کتابچه‌ها کوچک، سبک با کاغذ مرغوب به تمامی زبان‌ها موجود بود.
اینجا ملیت‌ها بر اساس رنگِ‌پوست و مهمتر از آن پوششان مشخص می‌شوند. شرطه‌ها لای جمعیت هم راه می‌روند که مبادا کسی تخلف کرده و در گروه دیگری نشسته باشد. در این بین هموطنانمان، خیلی اذیت می‌شوند. تقریباً در کمترین وقت و آخرین گروه داخل می‌شوند. با چادر لبنانی و پوشیه، ترجیح می‌‌دهم میان عرب‌ها بنشینم.
*
مبلغین مشغول موعظه‌اند که از سمتِ یکی از درها صدا می‌آید، همه بلند می‌شوند و همان سمت تجمع می‌کنند. پشت در همهمه شده‌است. کسی به حرف شرطه‌ها گوش نمی‌کند. با اولین روزنه‌ای که باز می‌شود و کم‌کم گسترش می‌یابد، وارد بخشی از شبستان می‌شوم که مسیری است برای رسیدن به بهشت. روی سنگ‌های مسجدالنبی مثل بقیه می‌دوم و باید مواظب باشم سُر نخورم.  همه قسمت‌های خالی شبستان را زیر پا می‌گذارم تا بعد از عبور از حیاط‌های چتردار، به روضه نبوی برسم. تمام معادلات شرطه‌ها، مبلغین و تابلونگه‌دارها بهم می‌خورد. موج اول شبیه صوراسرافیل است که فقط وصفش را شنیده‌ام. کسی حواسش به دیگری نیست، مگر همراهش که نهایتاً یک نفر می‌تواند باشد، دست هم را باید سفت بگیرند تا همدیگر را گم نکنند. کیف، کفش، عینک، روسری، پوشیه و حتی چادر در مسیر می‌افتد و کسی نمی‌تواند بردارد. اگر افتاد و کسی دولا شود، ممکن است در جمعیت گیر کند، تنه بخورد و حتی زیر پا بماند
اگر با موج اول جمعیت، به روضه‌النبی برسم که رسیده‌ام؛ وگرنه وقتی روضه تا حدی پر شود، شرطه‌ها دست‌هایشان را توی هم قلاب می‌کنند و مثل دیوار، جلوی جمعیت را می‌گیرند و گعده‌های موعظه دوباره برقرار می‌شود. گروه‌های بعدی با فاصله و چندبار جابجایی وارد می‌شوند و  همان نظم مدنظر اجرا می‌شود. ترتیب هم ندارد. یادش بخیر عمره 84، ملیت‌بندی نبود. فقط هر بار وقتی روضه پر از جمعیت می‌شد، مدت محدودی جلوی ورود افراد جدید را می‌گرفتند تا کمی خلوت شود و بعد گروه بعدی وارد می‌شدند.
*
موج اول با شور، شوق، شعف، دلتنگی و با آخرین توان  و نهایت تلاش، می‌دوند تا جزو اولین گروهی باشند که به روضه می‌رسند. کسی این موج اول را نمی‌تواند کنترل کند. اینجا نمی‌شود آهسته قدم برداشت. با طمأنینه رفت. آداب زیارت به جا آورد. نمی‌شود سر را پایین انداخت و قدم به قدم با استغفار به روضه نزدیک شد. نمی‌شود سجده کرد و درگاه را بوسید... فقط باید دوید.
مثل بقیه می‌دوم تا به ضریح سبز پدربزرگ برسم. قبل ورود به حیاط‌های چتردار، توصیه حاج‌آقا سالار یادم می‌آید: «اینجا اذن ورود بگیرید...» فقط در حد یک جمله فرصت دارم: «ءَأَدخُلُ یا رسولَ الله؟ پدربزرگ اجازه هست؟» اشک‌هایم سرازیر می‌شود و باز می‌دوم. رد می‌شوم و بعد از من، دیوارهای انسانی جمعیت را متوقف می‌کنند.
می‌توانم دعا کنم، گله کنم، حرف بزنم، ناز کنم، سلام برسانم، نماز بخوانم. اما بلورهای اشک و طوفان دلم، اجازه هیچ‌کاری نمی‌دهند.