⠀

⠀

مناره سیزدهم ـ 5

بسم الله الرحمن الرحیم

بیایید فرض کنیم همه حرف‌ها به تعبیر اکثریت مسلمین، دروغ و شیعه برای خودش تاریخ‌سازی کرده‌‌است. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) مگر چند فرزند داشتند؟ چند فرزندشان بعد از ایشان زنده ماندند؟ کسی شک دارد که حضرت زهرا (سلام الله علیها) عزیز پیامبر بود؟ ام ابیها بود؟ ایشان احترامشان می‌کردند؟ چرا قبر همان یک فرزند نیست؟ مگر جای دوری زندگی می‌کردند؟ مگر مخفی شده بودند؟ قبر مادر بشریت که معلوم نیست چند میلیارد سال، قبل از ما از دنیا رفته، قبر پدرمان حضرت آدم، حضرت نوح و بسیاری از انبیاء(صلوات الله علیهم) معلوم است، اما مزار پاره‌تن رسول خدا، تنها فرزند پیامبر خاتم، معلوم نیست کجاست! بزرگواران! بر فرض، همه حرف‌های بچه‌ شیعه‌ها دروغ! می‌شود جواب همین یک سؤال را بدهید؟

بگذریم.
چهار سال پیش، باب‌جبرئیل و باب النساء هم در ساعت زنانه، قابل تردد بود. هر چند همیشه شرطه‌ای کنار باب جبرئیل می‌ایستاد و نمی‌گذاشت کسی از آن وارد شود! فقط حق خروج داده می‌شد.
ولی باب‌النساء ورودی و خروجی بود. همان دلیلی محکمی که ثابت می‌کند زنان در عصر نبوی به مسجد، رفت و آمد داشته‌اند و نهی نشدند. اصلاً برای همین ترددها بود که خاتم‌الانبیاء (صلی الله علیه و آله وسلم)  دستور داد یکی از ورودی‌ها به زنان اختصاص یابد؛ حالا هی بعضی‌ها گیر بدهند چرا بعضی از اماکن زنانه و مردانه دارد. سنگ بنایش را خاتم‌الانبیاء گذاشته‌است.
قسمت اصلی دو باب دیگر هم دارد که روبروی هم است. کنار باب جبرئیل، باب بقیع است و روبرویش باب‌السلام. علامت باب‌السلام، تک مناره سبز رنگی است که بالای آن ساخته‌شده‌است.
حاج‌آقا سالار یک جای دیگر راهم در گردش‌های علمی، نشانمان داد‌بود، مدفن پدر خاتم الانبیاء. جناب عبدالله رشیدترین و زیباترین پسر حضرت عبدالمطلب که هیچ‌وقت روی سر پسرش دست‌نوازش نکشید. حوالی سومین ستون از سمت باب‌السلام، محل تقریبی مدفن والدالنبی است. به اینجا هم رحم نکرده‌اند و به بهانه العیاذبالله مشرک‌بودنش، صورت قبر را تخریب کردند.
*
تا آخرین دقایقی که می‌شود، در بهشت نفس می‌کشم و زیر مأذنه بلال، زیارت وداع را می‌خوانم:
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللّهِ
سلام پدربزرگ ای رسول‌خدا پیامبر مهربانی‌ها، بهترین خلق‌خدا


 أَسْتَوْدِعُکَ اللّهَ وَأَسْتَرْعِیکَ وَأَقْرَأُ عَلَیْکَ السَّلامَ

تورا به خدا می‌سپارم، خداحافظ در پناه‌خدا، هوایم را داری؟


آمَنْتُ بِاللّهِ وَبِمَا جِئْتَ بِهِ وَدَلَلْتَ عَلَیْهِ

اقرار می‌کنم ایمان آوردم به خدا و آنچه تو برایمان آوردی...


اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَةِ قَبْرِ نَبِیِّکَ

خدایا، پروردگارا، معبودا! سفر آخرم نباشد... اینجا آخرین دیدار با رسول‌خدا (صلی‌الله علیه و آله و سلم) نباشد.


هر وقت به این بند می‌رسم یاد شهید برادران می‌افتم که اولین وداع را با هم خواندیم و همان وداع، آخرین دیدارش بود..

اما
 فَإِنْ تَوَفَّیْتَنِی قَبْلَ ذلِکَ
اگر آخری‌اش بود، بعدش مجال حیات نداشتم و عمرم به انتها رسید، اگر قبل از سفر بعدی، دیگر در این دنیا نفس نکشیدم،

فَإِنِّی أَشْهَدُ فِی مَماتِی عَلى مَا شَهِدْتُ عَلَیْهِ فِی حَیَاتِی أَنْ لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ.
در مرگم همان شهادتی را می‌دهم که در زمان حیاتم دادم: خدای من، فقط تویی! محمد بنده و رسول توست...

صَلَّى اللّهُ عَلَیْکَ، السَّلامُ عَلَیْکَ، لَاجَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ.
سلام و درود ما که به درد نمی‌خورد. درود خدا برشما، خداوندا، این را آخرین سلاممان قرار مده.


- دیر میشه مهدیه جان! بریم دیگه...

دلم را همانجا زیر مأذنه بلال می‌گذارم و قدم‌هایم را تند می‌کند تا به قرار برسیم.


شنبه 21/9/1388؛  25 ذی‌الحجه 1430

باز هم بقیع و نیمه‌شبی که خلوتی‌اش، سکوتش، آرامشش و مهمتر نبود مأمورین امنیتی، دلمان را می‌برد. مادر می‌گوید: «کاش شبا می‌اومدیم! چقدر حال اینجا خوبه.» حسرتش فایده ندارد. می‌روم پشت در بقیع، پشت دری که از همین‌جا پله‌های ورودی شروع می‌شود. می‌چسبم به دیوار و یکبار دیگری زیارت وداع را می‌خوانم و این‌بار جای رسول‌خدا، با فرزندانشان وداع می‌کنم. دقیقاً همین‌جا بود. جمعه ظهر روز آخر، با لباس احرام، پشت بقیع ایستادیم و حاج‌آقا وزیری زیارت وداع خواند. هنوز لحن و آهنگ صدایش در ذهنم تکرار می‌شود: «السلام علیک یا رسول الله و رحمه‌الله و برکاته...» جمله دوم را نخوانده که صدای حاج‌آقا سالار، دعا را قطع می‌کند و اشاره می‌کند جمع‌تر بایستیم.
مرام نیست میزبانِ اینجا، کسی را دست خالی راهی کند. حضرت مادر به خوابِ یکی از همسفری‌ها آمدند و حالا پیغامشان را در ظهرجمعه در زیارت وداع، از زبان مدیر کاروان می‌شنویم:
«زیارت خودم، پدرم و بچه‌هام رو از همه‌تون قبول کردم...» با بهترین «دم‌راهی» راهیمان می‌کنند.
*
حضرت مادر، مهربانترین مادر دنیا...! هنوز همین‌جایم. رسم است به مسافر، دم‌راهی می‌دهند.
باز هم تذکر مادر، نجوای ذهنم را خاموش می‌کند. قلبم در سینه تاب نمی‌آورد، نمی‌دانم وقتی پرنده آهنی اوج بگیرد، چگونه طاقت بیاورم...
برای ساعت 2 به مطارالمدینه می‌رسیم. یکی از همسفری‌ها با کاغذِ رسید، تا مکتب‌الوکلاء می‌رود و گذرنامه‌هایمان را تحویل می‌گیرد. بعد از یک‌ماه، رنگ گذرنامه‌ها را می‌بینیم. فرودگاه خیلی شلوغ نیست. توی صف می‌ایستیم تا بعد از کنترل بار، رسماً از این کشور خارج شویم.
مأموری با لیست پروازها، یکی یکی پروازِ مسافرین را چک می‌کند تا زودتر ازموعد، وارد سالن ترانزیت نشوند. به من می‌رسد و شماره پرواز را می‌پرسد، برگه بلیط را روبرویش می‌گیرم و شماره پرواز را می‌خواند. با خودکار قرمز، ردیف اول جدول را چک می‌کند، دوباره شماره پرواز را نگاه می‌کند. صفحه قبل را می‌بیند و می‌گوید: «حاجی خلاص!»
- چی خلاص! چی چی خلاص!؟
جدول را روبرویم می‌گیرد و یکی از ردیف‌ها را با خودکار نشان می‌دهد: «پرواز 5614، ساعت ۲۳ پریده‌است.»

مناره سیزدهم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

وقت‌اضافه
ساعت 5:10 هتلیم و وارد اتاق می‌شویم. همسفر می‌گوید: «آقایون از فرودگاه برگشتن و گفتن پرواز 6 ساعت تأخیر داره و صبح می‌پره!» باورم نمی‌شود. «خدایا ممنون! دمت گرم!» یعنی یه نفس عمیق می‌کشم و چشمان خیسم را پاک می‌کنم. می‌رویم دم اتاق آقایان تا آخرین هماهنگی‌ها را بکنیم. قرار می‌شود برای یک و نیم هتل باشیم که تا ساعت 2 به فرودگاه برسیم. شادی تمام وجودم را پر می‌کند.
تجدید وضو می‌کنم و برمی‌گردم حرم. انگار تازه به مدینه رسیده‌ام. باز هم یاد کنم؟ 

 یاد گردش‌های علمی حاج‌آقاسالار بخیر. صبح‌ها بعد از زیارت بین‌الحرمین، وقتی آفتاب بالا می‌آمد، می‌رفتیم گردش علمی. بهتر است بگویم گردشِ تاریخی. یک روز رفتیم سمت دیگر مسجدالنبی، مسجد غمامه و حضرت علی (علیه‌السلام)  که فاصله کمی از مسجدالنبی دارد، را دیدیم. یک روز ما را تا مسجد مباهله برد. روز دیگر سقیفه بنی‌ساعده را نشانمان داد که الان باغی کنار دیواره‌های مسجدالنبی است. محل اولین کودتا بعد از اسلام... حتی نگذاشتند پیکر پیامبر(صلی الله  علیه و آله وسلم) در خاک آرام بگیرد. ابتدا انصار جمع‌شدند، همان‌هایی که حضرت حق در وصفشان فرموده بود: «وَالَّذِینَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالْإِیمَانَ مِن قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»1
۳۰۰ نفر از انصار اینجا جمع‌می‌شوند و سعد بن عباده منبر می‌رود و از فضیلتشان می‌گوید. آمده‌اند با او بیعت کنند تا حاکم مدینه شود. در همین حین، ۳ نفر می‌آیند و ۳۰۰ نفر را قانع می‌کنند. کل جریان هم ۲ ساعت هم بیشتر طول نمی‌کشد.
خودشان گفته‌اند چنان ۳۰۰ نفر به سمت خلیفه‌اول هجوم بردند که نزدیک بود کاندیدای خودشان، رئیس قبیله خزرج زیر دست و پا بماند! اصلاً قبول، همه‌اش،
کمی فانتزی نیست؟ طبیعی است؟ یا دور از واقعیت است؟ ۳۰۰ نفر به همین راحتی، حرف ۳ نفر را قبول می‌کنند و چنان مشتاق می‌شوند که نزدیک‌است رئیس قبیله خودشان له‌شود! اینها را خودشان گفته‌اند...2   بگذریم.
*
محض احتیاط، گوشی را جاسازی کرده و داخل حرم می‌برم. شاید کاری پیش بیاید. دم مسجدالنبی، امانتداری وجود ندارد. یا باید بدون گوشی بروم، یا گوشی را رد کنم.
نماز را حرم می‌خوانم. مادر هم می‌رسد و با هم پشت در برای آخرین بار می‌نشینیم تا وارد بهشت شویم. ساعت 9، درها باز می‌شود. این‌بار می‌خواهم آداب زیارت را انجام دهم. آرام و آهسته مسیر را می‌روم. حرم هم خلوت است. خیلی خلوت‌تر از ساعات دیگر. توی حیاط‌های چتردار قبل از روضه نشسته‌ام تا نوبتمان شود. چشم دوخته‌ام به قبة‌الخضراء و زیر لب آخرین حرف‌ها را با پدربزرگ می‌زنم. گنبدی قدیمی که کمی خراب شده...حتی در شب یک چراغ هم ندارد که دیده‌شود. جنسش آهک است و با بخار آن را می‌شویند. اگر به اینها بود، همین گنبد را هم تخریب می‌کردند. روی گنبد دریچه‌ای به آسمان است. بماند که چه افسانه‌هایی درباره دریچه گرد و خاک گرفته ساخته‌اند. این دریچه را زمانی ساختند تا زیر آسمان در اینجا دعا کنند. حالا روایت کردند که مردی رفت آن بالا تا جسارت کند و همانجا خشک شد و جنازه‌اش مانده‌است. این حرف‌های صدمن یک غاز از کجا در می‌آید؟ نمی‌دانم.
کاش این ساعت تا قیامت، کش می‌آمد. کجا برگردم؟ کجا بروم؟ بهشت را رها کنم؟ همان‌کاری که پدرمان آدم (علیه‌السلام) کرد که به طمع یک میوه، بهشت را از دست داد؟ کاش می‌شد همین‌جا می‌ماندم. کاش مثل قدیم‌ها هر کسی می‌توانست محل زندگی‌اش را بدون قوانین دست و پاگیر انتخاب کند.  بدون معطلی می‌آمدم همین‌جا و پیش پدربزرگ می‌ماندم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. همین چندماه پیش بود، وقتی داشتم دور از  چشم مأمورسعودی عکس می‌انداختم، شرطه دیگری از راه رسید و گوشی‌ام را قاپید. تا مکتبة الارشاد و الإفتاء دنبالش دویدم. برای حسن‌نیت زبان گوشی را عربی کردم. مأمور مخصوصی که نشسته بود از پوشیه‌ام استقبال کرد. عکس‌ها را پاک کرد و از من خواست تعهد بدهم.
*
اول دور و بر را نگاه می‌کنم و بعد آرام از زیر چادر، گوشی را در می‌آورم. شماره خانه است.
- سلام مهدیه، زنگ زدیم فرودگاه، میگه پرواز 5614 سعودی، ساعت 3 صبح می‌شینه. شما ساعت پروازتون چنده؟
لبخند پهنی می‌زنم و جواب می‌دهم: «خبرا هنوز تهران نرسیده! پرواز ما تازه ساعت 5 صبح بلند میشه. با خیال راحت، بخوابین! قبل حرکت پیام می‌دم. بعید می‌دونم زودتر از 8 برسیم.»
- مطمئنین؟
- خواهر! آقایون خبر آوردن، وقتی رفتن فرودگاه، بارا رو تحویل بدن. راحت بگیرین بخوابین.
خیالش راحت می‌شود و قطع می‌کند.
کاش آن طرف روضه هم باز بود، مثل زیارت اول... خدا رو شکر که لااقل سال ۸۴ آن طرف را هم دیدم. روی سکوی اصحاب صفه نشستم و نماز خواندم. همان‌جایی که سال‌ها محل زندگی جمعی از مسلمین بود. مهاجرینی که همه چیزشان را در مکه گذاشتند و آمدند. آن‌هایی که در بساط آه نداشتند و مقیم خانه‌خدا شدند. سال‌ها گذشت تا مسلمین پیروز شدند، غنیمت گرفتند و آن‌ها توانستند سر پناهی مهیا کنند.
روبرویش سکوی دیگری بود، محل نمازهای شب و حرف‌های درگوشی بهترین خلق با بهترین خالق.
جلوتر که می‌رفتم، یک در سبز رنگ بود که می‌گفتند در خانه حضرت مادر است. شاید همین‌جا بود که حدیث کساء اتفاق افتاد.  شاید همین‌جا مزارشان باشد.


پ.ن:
1.  . ﻭ [ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻧﺼﺎﺭ ﺍﺳﺖ،] ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺩﺭ [ﻣﺪﻳﻨﻪ،] ﺳﺮﺍﻱ ﻫﺠﺮﺕ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ، ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ [ﺍﺯ ﻣﻜﻪ] ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺸﺎﻥ ﻫﺠﺮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻟﺸﺎﻥ، ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻧﻴﺎﺯ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﻲ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻳﺪﺍً ﺩﺭ ﻓﻘﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﻭﻟﻲ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﻘﺪّم ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺮّ ﺑﺨﻞ ﻭ ﺁﺯ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻧﻨﺪ. سوره مبارک حشر، ‌‌‌آیه ٩.
 2. ابن‌قتیبه، الإمامة و السیاسة، ۱۴۱۰ق، ج۱، ص۲۷.