⠀

⠀

مناره سیزدهم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

وقت‌اضافه
ساعت 5:10 هتلیم و وارد اتاق می‌شویم. همسفر می‌گوید: «آقایون از فرودگاه برگشتن و گفتن پرواز 6 ساعت تأخیر داره و صبح می‌پره!» باورم نمی‌شود. «خدایا ممنون! دمت گرم!» یعنی یه نفس عمیق می‌کشم و چشمان خیسم را پاک می‌کنم. می‌رویم دم اتاق آقایان تا آخرین هماهنگی‌ها را بکنیم. قرار می‌شود برای یک و نیم هتل باشیم که تا ساعت 2 به فرودگاه برسیم. شادی تمام وجودم را پر می‌کند.
تجدید وضو می‌کنم و برمی‌گردم حرم. انگار تازه به مدینه رسیده‌ام. باز هم یاد کنم؟ 

 یاد گردش‌های علمی حاج‌آقاسالار بخیر. صبح‌ها بعد از زیارت بین‌الحرمین، وقتی آفتاب بالا می‌آمد، می‌رفتیم گردش علمی. بهتر است بگویم گردشِ تاریخی. یک روز رفتیم سمت دیگر مسجدالنبی، مسجد غمامه و حضرت علی (علیه‌السلام)  که فاصله کمی از مسجدالنبی دارد، را دیدیم. یک روز ما را تا مسجد مباهله برد. روز دیگر سقیفه بنی‌ساعده را نشانمان داد که الان باغی کنار دیواره‌های مسجدالنبی است. محل اولین کودتا بعد از اسلام... حتی نگذاشتند پیکر پیامبر(صلی الله  علیه و آله وسلم) در خاک آرام بگیرد. ابتدا انصار جمع‌شدند، همان‌هایی که حضرت حق در وصفشان فرموده بود: «وَالَّذِینَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالْإِیمَانَ مِن قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»1
۳۰۰ نفر از انصار اینجا جمع‌می‌شوند و سعد بن عباده منبر می‌رود و از فضیلتشان می‌گوید. آمده‌اند با او بیعت کنند تا حاکم مدینه شود. در همین حین، ۳ نفر می‌آیند و ۳۰۰ نفر را قانع می‌کنند. کل جریان هم ۲ ساعت هم بیشتر طول نمی‌کشد.
خودشان گفته‌اند چنان ۳۰۰ نفر به سمت خلیفه‌اول هجوم بردند که نزدیک بود کاندیدای خودشان، رئیس قبیله خزرج زیر دست و پا بماند! اصلاً قبول، همه‌اش،
کمی فانتزی نیست؟ طبیعی است؟ یا دور از واقعیت است؟ ۳۰۰ نفر به همین راحتی، حرف ۳ نفر را قبول می‌کنند و چنان مشتاق می‌شوند که نزدیک‌است رئیس قبیله خودشان له‌شود! اینها را خودشان گفته‌اند...2   بگذریم.
*
محض احتیاط، گوشی را جاسازی کرده و داخل حرم می‌برم. شاید کاری پیش بیاید. دم مسجدالنبی، امانتداری وجود ندارد. یا باید بدون گوشی بروم، یا گوشی را رد کنم.
نماز را حرم می‌خوانم. مادر هم می‌رسد و با هم پشت در برای آخرین بار می‌نشینیم تا وارد بهشت شویم. ساعت 9، درها باز می‌شود. این‌بار می‌خواهم آداب زیارت را انجام دهم. آرام و آهسته مسیر را می‌روم. حرم هم خلوت است. خیلی خلوت‌تر از ساعات دیگر. توی حیاط‌های چتردار قبل از روضه نشسته‌ام تا نوبتمان شود. چشم دوخته‌ام به قبة‌الخضراء و زیر لب آخرین حرف‌ها را با پدربزرگ می‌زنم. گنبدی قدیمی که کمی خراب شده...حتی در شب یک چراغ هم ندارد که دیده‌شود. جنسش آهک است و با بخار آن را می‌شویند. اگر به اینها بود، همین گنبد را هم تخریب می‌کردند. روی گنبد دریچه‌ای به آسمان است. بماند که چه افسانه‌هایی درباره دریچه گرد و خاک گرفته ساخته‌اند. این دریچه را زمانی ساختند تا زیر آسمان در اینجا دعا کنند. حالا روایت کردند که مردی رفت آن بالا تا جسارت کند و همانجا خشک شد و جنازه‌اش مانده‌است. این حرف‌های صدمن یک غاز از کجا در می‌آید؟ نمی‌دانم.
کاش این ساعت تا قیامت، کش می‌آمد. کجا برگردم؟ کجا بروم؟ بهشت را رها کنم؟ همان‌کاری که پدرمان آدم (علیه‌السلام) کرد که به طمع یک میوه، بهشت را از دست داد؟ کاش می‌شد همین‌جا می‌ماندم. کاش مثل قدیم‌ها هر کسی می‌توانست محل زندگی‌اش را بدون قوانین دست و پاگیر انتخاب کند.  بدون معطلی می‌آمدم همین‌جا و پیش پدربزرگ می‌ماندم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. همین چندماه پیش بود، وقتی داشتم دور از  چشم مأمورسعودی عکس می‌انداختم، شرطه دیگری از راه رسید و گوشی‌ام را قاپید. تا مکتبة الارشاد و الإفتاء دنبالش دویدم. برای حسن‌نیت زبان گوشی را عربی کردم. مأمور مخصوصی که نشسته بود از پوشیه‌ام استقبال کرد. عکس‌ها را پاک کرد و از من خواست تعهد بدهم.
*
اول دور و بر را نگاه می‌کنم و بعد آرام از زیر چادر، گوشی را در می‌آورم. شماره خانه است.
- سلام مهدیه، زنگ زدیم فرودگاه، میگه پرواز 5614 سعودی، ساعت 3 صبح می‌شینه. شما ساعت پروازتون چنده؟
لبخند پهنی می‌زنم و جواب می‌دهم: «خبرا هنوز تهران نرسیده! پرواز ما تازه ساعت 5 صبح بلند میشه. با خیال راحت، بخوابین! قبل حرکت پیام می‌دم. بعید می‌دونم زودتر از 8 برسیم.»
- مطمئنین؟
- خواهر! آقایون خبر آوردن، وقتی رفتن فرودگاه، بارا رو تحویل بدن. راحت بگیرین بخوابین.
خیالش راحت می‌شود و قطع می‌کند.
کاش آن طرف روضه هم باز بود، مثل زیارت اول... خدا رو شکر که لااقل سال ۸۴ آن طرف را هم دیدم. روی سکوی اصحاب صفه نشستم و نماز خواندم. همان‌جایی که سال‌ها محل زندگی جمعی از مسلمین بود. مهاجرینی که همه چیزشان را در مکه گذاشتند و آمدند. آن‌هایی که در بساط آه نداشتند و مقیم خانه‌خدا شدند. سال‌ها گذشت تا مسلمین پیروز شدند، غنیمت گرفتند و آن‌ها توانستند سر پناهی مهیا کنند.
روبرویش سکوی دیگری بود، محل نمازهای شب و حرف‌های درگوشی بهترین خلق با بهترین خالق.
جلوتر که می‌رفتم، یک در سبز رنگ بود که می‌گفتند در خانه حضرت مادر است. شاید همین‌جا بود که حدیث کساء اتفاق افتاد.  شاید همین‌جا مزارشان باشد.


پ.ن:
1.  . ﻭ [ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻧﺼﺎﺭ ﺍﺳﺖ،] ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺩﺭ [ﻣﺪﻳﻨﻪ،] ﺳﺮﺍﻱ ﻫﺠﺮﺕ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ، ﺟﺎﻱ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ [ﺍﺯ ﻣﻜﻪ] ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺸﺎﻥ ﻫﺠﺮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻟﺸﺎﻥ، ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻧﻴﺎﺯ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﻲ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻳﺪﺍً ﺩﺭ ﻓﻘﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﻭﻟﻲ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﻘﺪّم ﻣﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺮّ ﺑﺨﻞ ﻭ ﺁﺯ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻧﻨﺪ. سوره مبارک حشر، ‌‌‌آیه ٩.
 2. ابن‌قتیبه، الإمامة و السیاسة، ۱۴۱۰ق، ج۱، ص۲۷.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد