⠀

⠀

229. مناره دوم: اذن

بسم الله
امسال، بعد دومین عمره ـ که هدیه شهید بود۱ عجیب دلم هوای حج کرده است؛ مادر باید برود، و بابا هر چند دلش رضا نیست که همسر را تنهایی راهی کند، اما فعلاً چاره‎ای ندارد. خودش سال‎ها قبل رفته و امسال، شرایط کاری و شغلی، اجازه همراهی نمی‎دهد؛ اما مادر مستطیع است؛ و مستطیع باید برود، و از شرایط استطاعت، همراه‎داشتن نیست.

فردی را برای خرید فیش حج، معرفی کرده‎اند. مامان و بابا با هم می روند و حوالی ظهر می‎رسند و مامان یکراست و قبل از درآوردن روسری و مانتو، وارد اتاقمان می‎شود.  
- سلام مامان جون! خوبین؟ چی شد؟
یک ورقه تاشده به دستم می‎دهد. بازش می‎کنم. سه یا چارتا خورده‎است. پوووف، به گمانم باید سایزش A2 باشد. همه نوشته‎هایش چاپی است. خط به خط پایین می‎روم.
- خب چیه این؟ فیشه دیگه؟

سرم را بالا می‎آورم و غرقِ لبخندی می‎شوم که تمام صورت مادر را پر کرده‎است. چشمانش هم می‎خندد. دوباره سرم را توی برگه می‎کنم تا دلیل برقِ چشمانِ مامان را بفهمم. به نام خریدار می‎رسم که با خودنویس سبز نوشته‎شده: نام مامان و ادامه‎اش با همان رنگ نوشته‎اند: ...!  اسم من اینجا چی کار می‎کنه؟ مگه قرار نبود که مامان بخره؟مگه؟
از روی برگه سرم را بالا می‎آورم و باز توی صورتش زُل می‎زنم نگاه می کنم و همان حرف ذهنم را بلند می‎پرسم.

لبخندش پهن‎تر می‎شود و چشمانش ریزتر. چشمانم روی برگه قفل می‎شود. حرف‌‎ها رو دوباره می‎خوانم. هجی می‎کنم، بخش می‎کنم. اسم خودمم است. ذهنم هنگ‎کرده‎  و بدون عکس‎العمل مانده‎است. دستهایم از حرکت ایستاده، صدایی از حنجره‎ام خارج نمی‎شود! چند ثانیه‎ای همین‎جور عین مجسمه خشکم می‎زند. طول می‎کشد تا لود شوم.
- یعنی ... برا... منم (مکث می‎کنم) خریدین!؟
تمام شک را توی صدایم می‎ریزم. اصلاً شوخی خوبی نیست، اگر شوخی...
هنوز جوابم سه‎ضلع لبخند و ذوق و برق چشم است. ولی من بین سه‎ضلعِ جیغ و  لبخند و اشک گیر کرده‎ام. فقط بغلش می‎کنم، اشک توی چشمانم می‎دود. دوباره می‎پرسم:
- واقعا برا من خریدین؟
این بار بغض بالاخره خودش را توی صدایم جا می‎کند.
-این الان فیشه؟
- نه،  فیش امسال رو پیش خرید کردیم، گفتن الان سیستم بسته شده، احتمالاً برای هفته بعد باز میشه، قرارشد هر وقت بازشد، خبر بدن که بریم دفترخونه به اسم کنیم، لیست کاروانای خالی رو هم از حج و زیارت گرفتیم. هر وقت به نام کردیم، می‎تونیم بریم کاروان  اسم بنویسیم.
خدا
می شود
واجب؟! تمتع؟! سر کارم نذاشتی!
ماه مبارک می‎رسد و سایت هنوز باز نشده است. «اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام...»های رمضانمان، یک امید دیگری دارد. خواهش و التماس هم پیوست نامه‎مان است. درخواست برای جا گرفتن در قافله حجاج. خواهش برای آنکه خدا در شب قدر، رزق حج را روزی مان کند و التماس که مبادا لحظه‎آخر، اسممان از لیست خط بخورد.

بعد ماه مبارک، بالاخره مدارک را به کاروان می‎رسانیم.
جمعه،قبلِ حرکت، جلسه آخر کاروان، برای هماهنگی‎های نهایی است. برای ما اولینش است.
یک فرمِ مشخصات می‎دهند تا پر کنیم. بعد از  نام و نام‎خانوادگی، نوشته‎شده‎است:

1- برای چندمین بار به سفر حج تمتع مشرف می‎شوید؟
روبرویش می‎نویسم: اول
2- نوع سفر را مشخص کنید.
الف) حجة‎الاسلام
ب) حج تمتع
ج) حج نیابتی

برای سؤال دوم شک دارم. واقعاً خانواده این همه پوول به من بخشیده که برم حج؟! الان مستطیعم؟
- مامان! کدوم گزینه رو بزنم؟
فقط می‎خواهم مطمئن شوم... یک دلگرمی! از همان لیطمئنّ‎هایی که حضرت ابراهیم از حضرت حق در خواست کردند. وگرنه می‎دانم هر کدام چه معنایی دارد.
*
روحانی کاروان از برنامه می‎گوید. ما که دیرتر ثبت‎نام کردیم، هنوز وضعیت ویزاهایمان مشخص نیست. روحانی کاروان درباره ما می‎گوید: « کسانیم که وضعیتشون مشخص نیست، منتظر باشن، اگه ویزاهاتون اومد، همین هفته میریم. گوش به زنگ باشین.»

بین خوف و رجاء ماندن، سخت است، امید رسیدن به بیت‎الله و ترس از طلبیده‎نشدن، خدایا! امسال در تقدیر شب قدرمان، حج را نوشتی!؟
دعاهای ماه مبارکمان، به سمع مبارک رسید؟
پاراف شد؟

البته تقریباً همه تیم اجرایی کاروان، از صدور ویزاها مطمئن هستند... نماز ظهر و عصر را همان‎جا می‎خوانیم و راه می‎افتیم. به خانه می‎رسیم و چمدان‎ها را درمی‎آوریم و می‎گذاریم وسط اتاق و شروع می‎کنیم وسایل را یکی یکی توی چمدان می‎گذاریم.

از همان شب، زنگ زدن و حلالیت طلبیدن‎هایم شروع می‎شود. یکسری را تماس می‎گیرم، به دوستان کمی دورتر، پیامک می‎دهم. دفتری هم خریده‎ام، برای نوشتن خاطرات، دعاها، توصیه‎ها و... دفتر عمودی آبی رنگ. هر کس دعای خاصی دارد یا می‎سپارد فلان جا دعایم کن، یادداشت می‎کنم تا از قلم نیفتد.۲

یک پست هم می گذارم روی وبلاگ (البته تقریبا آخرین پست جدی و مهم وبلاگ قبلی بود.)
فردای جلسه، یعنی شنبه 23 آذر 88، روز آخری‎است که اداره می‎روم. هم برای وداع و هم تمام‎کردن کارهایی که دستم مانده‎است. همه مثل خودم، باور نمی‎کنند چند روز دیگر قرار است بروم.

برای یکشنبه شب، تقریباً ساک‎ها، آماده است، البته با در باز.
- حالا هم ممکنه ویزاها نیاد یهو! اینقدرم مطمئن نباش
آنقدر مادر این حرف‎ها را می‎زند که بی‎خیال زنگ، پیامک می‎شود و صبر می‎کنم تا خبر قطعی برسد.
نذر مادر بزرگوار امام عصر، یک طواف، بعد از اتمام اعمال حج...

دوشنبه تا دانشگاه می‎روم۳، برای تسویه که دِینی گردنم نباشد و هم دیدن اساتید، احیانا دوستان و حلالیت گرفتن.  کارهایم سریع‎تر از همیشه راه می‎افتد. 80% امضاهایی را که دوستان دیگر یک ماه زحمت می‎کشند تا جمع کنند، برایم در یک نیم‎روز مهیا می‌‎گردد. از 4 امضاء اصلی روی برگه تسویه حساب، که هر کدام نیز کلی زیرمجموعه دارد، 3 تایش تمام می‎شود و فقط امضاء معاونت امور مالی می‎ماند.۴
*
سه‎شنبه دانشگاه تهران، کلاس دارم. موقع نماز مغرب، ورودی مسجد دانشگاه ایستاده‎ام که تلفن همراهم زنگ می‎خورد، خودش را معرفی می‎کند، از کاروان ۵ تماس گرفته‎است.
-فردا، ساعت 5صبح، فرودگاه باشید؛
ـ 5 بامداد؟

ساعتم را نگاه می‎کنم که عقربه‎هایش عدد 6 را نشان می‎دهند.
- یعنی الان کمتر از 12 ساعت، وقت دارم؟! جواب مثبت است. دو دقیقه بعد دوباره زنگ می‎زند: لطفاً ساعت 4/30 آنجا باشید...

نماز مغرب را فرادا می‎خوانم. با یکی دوتا از دوستان که همانجایند، خداحافظی می کنم... سر ایستگاه تاکسی، نوبت ون‎سبزاست. چون انتهای خط پیاده می‎شوم، ته‎ون مناسب‎تر است. در راه، یکی دوبار خانه را می‎گیرم که اشغال است؛ بعدش هم نهایتِ‎حسنِ‎استفاده را کرده و بدون اغراق، حداقل به 15 تا 20 نفر زنگ می‎زنم و خداحافظی می‎کنم. در راه، با صدای بلند ماشین، مجبورم بلند حرف بزنم. احتمالاً همه مسافرها قبل از مشترکین موردنظر، داستان را فهمیدند.

به خانه می‎رسم، یک شماره از بستگان را مادر می‎گیردو خداحافظی می‎کند، شماره بعدی نوبت من است تا با تتمه دوستان وداع کنم و دعایشان را در چمدانم جا دهم. لیست رفقایم  که کم نیست.
در این مدت، خیلی دنبال کتاب مناسک مقام معظم رهبری می‎گردم و نیست۶، فقط تنها چیزی که آن‌هم به‌صورت فایل اینترنتی یافت می‌شود، مناسک حضرت امام است که نظر رهبری، در موارد اختلافی به صورت پاورقی ذکر شده‎است. در این هفته خوف و رجا، فایل را دانلود و صفحه‌بندی کرده و یک پرینت هم گرفته‌ام که سیمی کنم. همان شب، کتاب را برمی‎دارم و خودم را به نزدیک ترین کپی می‎رسانم. از فرصت در راه بودن، استفاده کرده و تماس‎هایم را می‎گیرم: یکی با مغازه‎ای که سپرده بودم یک چادر سفید لبنانی برای احرامم بدوزد که علیرغم قرار قبلی، هنوز آماده نیست... ۷

شماره بعدی، فیروزه‌است که اصلاً پاسخگو نیست و تمام راه‎های ارتباطی با او بی‎جواب می‎ماند. نیم‌ساعت بعد، خودش زنگ می‎زد که سر کلاس بوده وخداحافظی می‎کنم.

در راه برگشت با جزوه‎های سیمی‎شده، گوشی‎ام زنگ می‎خورد.
(نه به اون موقه که جواب نمی‌داد و دوساعت سرِ کار بودم، نه حالا که اول با گوشی‌اش می‌زنه، بعد با خونه!
ولی... الان دانشگاه‌بود، به این‌سرعت، خونه نمی‌رسه، حتماً مامانشه... بی‌خیال از خودش خداحافظی کردم دیگه.
بعد سلام علیک، خودم را معرفی می‌کنم و در کسری از ثانیه، از ذهنم عبور می‌کند که فقط بگویم با فیروزه کار داشتم، خودش هم زنگ زده...
اما، به ساعت دیگه فیروزه خونه برسه و به مامانش قصیه رو بگه، مامانش ناراحت نمیشه، ناسلامتی هم می‌شناسمشون و هم چندبار دیدمش.
دل به دریا می‌زنم: راستش، زنگ زده‌بودم برای حج‌تمتع از فیروزه‌جون خداحافطی کنم، ان‌شاءالله فردا عازمم، بغض صدایش را پر کرده و هوای دلش بارانی‎ می‎شود. توی سربالایی کوچه، می‌ایستم و به دیوار تکیه می‌زنم. با همان بغض ادامه می‎دهد: «می دونم که منو یادت نمی مونه، اما هر وقت یاد فیروزه افتادی، منو هم دعا کن.»

ساعت 11 شب گذشته و تصمیم می‌گیریم حالا که ما خوابمان نمی‌برد، بگداریم حداقل بقیه اقوام، شبِ‌سفرمان، راحت بخوابند. تتمه ساک‎ها را می‎بندیم. هر کدام هم در یک ساک‎دستی، وسایل احراممان را می‎گذاریم (مدینه بعد هستیم. بلافاصله بعد از رسیدن به جده، عازم مکه خواهیم‎شد،  پس توی جحفه، باید محرم شویم، و پیاده‎کردن چمدان، از اتوبوس خودش معضل عظماست.)

لحظه آخر، وقتی دارم رسماً روی ابرها راه می‎روم، بابا خیلی آرام و جدی تذکر می‌دهد: یادت باشه، فرستادمت تا حواست به اعمال مامانت باشه‌ها، نری اونجا برای خودت، مامان رو ول کنیا...۸

همان‎جا حرف بابا را آویزه دو گوش می‎کنم. حدود ساعت 3/30، به قصد فرودگاه، خارج می‎شویم.

بامداد که چه عرض کنم، بعد نیمه‎شب است که از خانه‎بیرون می‎زنیم و همان جلوی خانه، ماشین خاموش می‎کند. چند دقیقه طول می‎کشد تا با  بالاخره با سلام و صلوات، راه‎بیفتد.

یکی از معاونین کاروان، گوشه فرودگاه ایستاده‎است.  و اندک اندک جمع مستان می‎رسد.  باید بگویم به من و تو نیست که بخواهیم کسی را آن جا یاد کنیم یا نه، صاحب‎خانه، خودش حتی یاد آدم‎ها را می‎طلبد. از همان فرودگاه و بدو دیدار همسفرها، یکی شان برایم تداعی کننده مادرِ فیروزه بود. شاید الان اگر کسی این دو بزرگوار را ببیند، از نظر ظاهری، حتی شباهت نداشته‎باشند، اما برایم، در طول سفر، حاج‎خانم مزارعی، مامان فیروزه بود. و نه در یکجا، بلکه در همه‎جا، یاد مادرش و به تبع آن، یاد فیروزه هم می‎افتادم.

نماز صبح را فرودگاه می‎خوانیم. حالا ما از گیت رد شدیم و این طرف شیشه هستیم و بقیه آن سمت. موبایل به دست، روبروی هم حرف می‎زنیم. هر چند من و خواهرم، با ایما واشاره و بدون کلام، از پشت حائل‎شیشه‎ای، حرف‎های هم را می‎فهمیم.

ساعت 6/20 صبح، هواپیمای چارتری، تهران را به مقصد شیراز ۹ترک می‎کند. تا داخلِ هواپیما، با چوب‌کبریت، چشمانم را باز نگه می‌دارم، اما بعد از نشستن روی صندلی، و بلندشدن هواپیما، دیگر نمی‎فهمم چشمانم کی بسته می‎شود.

پی‎نوشت‎ها:
۱. رجوع بفرمایید به پست مناره اول: عید دیدنی
۲. پست‌بعدی، سری به این‌دفتر هم‌می‌زنم.
۳. دوسالی از فارغ‎التحصیلیم گذشته‎است، اما چون مدرکم را لازم نداشتم، دنبال تسویه حساب هم نرفته‎ام؛ البته یک سالی هم هست که در اداره مشغول شدم، اما هنوزقراردادم، رسمی نشده‎است و در کش و قوس کاغذبازی هاست.
۴. همان امضاء کذایی که به نظر می‎رسید کمترین وقت را بگیرد، باعث شد دو روز بعد سفر، از کار بزنم و تا دانشگاه بروم.
۵. همه اسامی ذکرشده در این سفرنامه، مستعار است. در مجموع، از کاروان راضی نبودم که بخواهم نام و نشانش را ذکر کنم؛ اگر هم بگویید که لااقل بگو تا با آن کاروان، سفر نکنیم، قابل ذکر است که آن کاروان، دیگر جزو کاروان‎های حج و زیارت نیست و ملغی شده‎است. پس نگران نباشید.
۶. الان مناسک کامل رهبری، چاپ شده و موجود است. ضمن اینکه نسخه اینترنتی اش هم روی سایت دفترشان (Leader.ir) در دسترس‎است. این مناسک در روزهای حج، همراه همیشگی و خوبی بود. از ورود به هر عملی، همه احکام و استفتائات آن بخش را کامل می‎خواندم و حتی یکی دوبار جواب سوالی که از من پرسیدند را با همان مناسک دادم، یکبارش توی طواف بود.

۷. الحمدلله روزی آن چادر بود که برسد به اعمال... یکی از فامیل های دور، بعد از ما و تقریباً با اخرین پروازهای تهران، به مکه رسید و زحمت چادر را کشید. قبل از اعمال، از ایشان چادر را گرفتم.

۸. اگر بابا امکان سفر داشت، قطعاً خیالشان راحت تر بود که خودش با مادر همراه شود. اما هم کار داشتند و هم حج واجبشان را سال‎ها پیش رفته بودند (تأکیدم بر اینکه حج واجبشان را رفتند، برای این است که کسی که حج واجبش را نرفته باشد، شرعاً نمی تواند نوبتش را به کس دیگری بدهد.)، برای همین خیلی راحت‎تر، راهی ام کردند تا مادر را همراهی کنم. تذکر پدر را تا آخر سفر، آویزه گوش کردم؛ البته کمی دولا و پهنا؛ همه اعمال واجب را با مادر بودم و با هم انجام دادیم، اما بقیه روزها، در زیارت خیلی وابسته مادر نبودم، هر چند الان که مرور می کنم، تقریباً تمام روزهای شلوغ مکه را با هم بودیم، یعنی هر وقت مادر می‎خواست برود، با او همراه شدم، اما چندباری هم با سایر همسفران، مشرف شدم.

۹. ایستگاه پروازی ما برای شروع‌حج، شیراز بود...
نظرات 4 + ارسال نظر
اکبری 1400/02/21 ساعت 01:50 http://mmern.blogfa.com

سلام
مناره 1 و 2 را خواندم و احسنت به قلم زیبایت.

علیکم السلام جناب اکبری
سپاس

سلام

تصفیه: از ریشه صفا به معنی پاک کردن
تسویه: از ریشه سوی به معنی مساوی کردن و حسابرسی کردن

اولی برای موارد معنویه(اخلاق رو تصفیه کردم)
دومی برای موارد مادی(حسابام و تسویه کردم)



* تیک خصوصی کردن پیام ندارید. نیازی به تایید کردن این پیام نیست.

سلام فرزانه‌جان
دقت خوبی‌بود، ممنون... حواسم چرا نبود، نمی‌دونم.
با اجازه‎تون، دوست‌داشتم تایید کنم.

در تکمیل فرمایشتون، تصفیه، کاربردهای دیگری بجز موارد اخلاقی هم داره که معنای پاک‌کردن می‌ده!
مثل تصفیه آب

گل 1393/06/12 ساعت 00:30

نگو که خدا ناراحت میشه
خیلی وقته که حال خوبی باهاش ندارم
بی لیاقتی از خودمه

سلام
حقیقته
منم
می دونم
امیدوارم خوب بشی...
می بوسمت.

گل 1393/06/11 ساعت 15:07

کوثرجان بارها بهت گفتم که خدا خیلی نگاهت میکنه
اینو نشونت داده...
عمره و تمتع
خیلیه...تصور اینکه چندبار منو بطلبه
خوش به حالت
این حال خوبت رو حفظ کن

سلام
از این حال خوب فقط خاطراتش مونده، متأسفانه...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد