⠀

⠀

236. مناره‌هفتم: جای پای هاجر

بسم‌الله

به طرف مسعی می‎رویم. یک‌سالنِ‌دراز، که دو سمتش، سربالایی است و سابقاً دامنه‌کوه بوده که حالا سنگ‌فرش شده‌است. یک سمتش، کوه‌صفا که چه‌عرض کنم، مجموعه تخت‌سنگ‌هایی  شبیه آب‌نماهای شهرِ تهران و ارتفاع ۶، ۷ مترکه دورش را نرده کشیده‌اند تا کسی از همان هم بالا نرود؛ و جهت‌دیگر، مروه است که فقط  

 بالای سراشیبی، یک‌فضای هم‌سطح، ولی غیرصافِ حدود دو در یک متر است شبیه پیاده‌راه‌هایی که شهرداری‌ها می‌سازند. که از بقایای کوه، باقی‌مانده است.

دو طرف، دو خیابان پهن است، یکی برای رفتن از صفا به مروه و دیگری از مروه به صفا. یک‌مسیر هم در وسط که با نرده جدا شده و ویلچرها در آنجا تردد می‌کند.

 

کوه‌صفا، از طبقه سوم مَسعی، ارتفاع طبقه اول ۱۲ متر است

 


در این عکس، پلِ روی مسعی هم دیده می‌شود.

چند پل هم روی مسعی است برای کسانی که از بیرون مسجد، می‌خواهند به داخل مسجدالحرام بروند و بالعکس تا لازم نباشد صفوف متراکم را قطع کنند.

*

نقل شده‎است حضرت ابراهیم(علیه‎السلام)، همسر و فرزندش را در بیابان گذاشت، دعا کرد و رفت


این آیه، همان دعای حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) است، زمانی که همسر و پاره‌جگرش را در کنار بیت‌الله سکونت داد.
آبنمایی در شهر مکه ـ سوره مبارکه ابراهیم، آیه 37

رفت، زنی مانده با طفلی شیرخوار... می‌خواهم تصور کنم، فقط تصور کنم، همه‌اش، زبان حال... کسی نبوده تا  روایت کند.

*

اسماعیل خواب است که پدر می‌رود؛ پدر، باید، برود... اگر بیدار بود، بهانه پدر می‌گرفت؛ شاید نمی‌گذاشت پدر به این زودی‌ها برود. چقدر این پدر و پسر وابسته‌اند.  تنها کاری که کرد، این بود که سرپناهی برایشان ساخت، تا از گزندِ آفتابِ داغ‌ِحجاز، در امان بمانند. از امروز، اوست و یک طفل، بهتر بگویم، فقط اوست که باید مادرِ طفلش باشد، پدرش باشد، حامی‌اش باشد.


چقدر گذشت، نمی‌داند. زمان معنایی ندارد. در این بیابان کاری نیست که بکند. او مانده و کمی اسباب و مقداری آذوقه... شویش او را کنار خانه‌خدا گذاشت و رفت. و سفارش کرد که خدا هست، همین و اینکه اگر حضرت‌حق، فرمان داد که در این بیابان بمانند، حتماً خیری هست، حکمتی هست، دلیلی دارد. هاجر سالها یاد گرفته، فقط گوش کند. سالها کنیز بوده و  هر چه به او گفته‌اند، فقط شنیده و عمل کرده‌است... حالا هم که زنی آزاد است، باز به عادت سابق، اطاعت می‌کند، اما در این برّ بیابان...

فقط سر به زیر و با صدایی که خودش هم به زور آن را می‌شنود، می‌پرسد: باز می‌گردی؟ کی؟ تا کی باید بمانیم؟ سؤالش بی‌پاسخ می‌ماند. سر بلند می‌کند، چشمان خیس همسر، پاسخ اوست. او هم نمی‌داند. نبی‌خداست و فرمان‌بَر او... اگر چیزی می‌دانست، حتماً می‌گوید تا کمی قلبش را تسکین دهد.

برای اخرین بار، سر را روی شانه‌هایش مردش می‌گذارد. تازه داشت عادت می‌کرد، بجای ارباب، به مردش، همسرش تکیه کند.

تا جایی که می‌شد همسرش را با چشم‌هایش بدرقه می‌کند، تعقیب می‌کند... تا جایی که رفت و محو شد.


اسماعیل چشم باز می‌کند و لبخند می‌زند. مادر می‌خندد... کمی حرف می‌زند، بازی می‌کنند،  شیرش می‌دهد، جایش را عوض می‌کند، تا او خوب باشد، او هم خوب است. به شرطی که آفتابِ حجاز، امروز ملاحظه کند، امان دهد.. مشکِ آب را نگاه کرده و تکان می‌دهد. یادش می‌آید و آه می‌کشد. دیروز به شویش گفت، آب کم است... ابراهیم (علیه‌السلام) همه‌جا را گشت و فرسنگ‌ها دور شد و آب نیافت و بازگشت. و صبح که بدرقه‌اش می‌کرد، آنقدر دلتنگش بود که آب را یادش رفت.

آفتاب، کم‌کم بالا می‌آید وشعاع‌هایش را روی زمین پهن می‌کند.مشک را بر می‌گرداند، فقط چند قطرۀ آب، نصیبِ خاک تفتیده مکه می‌شود.

حالا طفلش صدا می‌کند،  کمی حرف می‌زند، می‌خندد و ساکت می‌شود. بعد از مدتی، دوباره صدایش می‌آید، تقلا می‌کند، بهانه می‌گیرد، در آغوش می‌گیردش، تکانش می‌دهد و باز سکوت در بیابان سایه می‌اندازد.

لب‌هایش خشک شده، پوست لبش ترک بر می‌دارد. بدنش داغ‌شده. سرش را به عمودِخیمه، تکیه داده و چشمانش را می‌بندد، کاش خوابش می‌برد... این بار صدای گریه کودکش، او را هراسان، بلند می‌کند. کاری از او برمی‌آید؟ شیری هم ندارد... هر چقدر تکانش می‌دهد، لالایی می‌خواند، حرف می‌زند، او را به سینه می‌چسباند، ساکت نمی‌شود، صدای گریه‌اش در بیابان پیچیده، سر بلند می‌کند: خدایا کاش کاروانی  عبور کند، حتماً آب همراه دارند.

حالا آب از کجا بیاورد. بیرون می‌آید و دست را سایه‌بانِ چشمانِ اسماعیل می‌کند. به فاصله کمی، کوهی مقابلش قد علم کرده‌است. فکر می‌کند!

- دیروز، آن بالا را هم دید؟ تا بالای کوه هم رفت و آب نیافت؟ حتماً بالای کوه، آب پیدا می‌شود. روزنه امیدی برایش روشن می‌شود. مشک را بر می‌دارد و اسماعیل در بغل می‌دود... نفسش به شماره می‌افتد. نگاه به اسماعیل می‌کند که حالا آرام گرفته‌است. با اسماعیل نمی‌تواند بالا برود... دوباره چشم می‌دوزد به چشمان درشتِ اسماعیل و  نگاهی به کوه می‌کند. خم می‌شود و همانجا، روی زمین می‌گذاردش و پارچه‌ای را حائل آفتاب می‌کند تا چشمانش را نسوزاند: بمان عزیزکم، بمان تا با آب برگردم.


می‌دود و از کوه بالا می‌رود. آب نیست. بر می‌گردد و کوه پشت سر را می‌بیند: حتماً آنجا آب پیدا می‌شود. می‌دود به سمت کوهِ دوم... از کوه پایین می‌آید و چند قدم بیش‌، جلو نرفته که  صدای گریه کودکش بلند می‌شود و او را می‌بیند که دست و پا می‌زند. قلبش فرو می‌ریزد، نفسش به شماره می‎افتد و سریعتر می‌رود... عرب می‎گوید هروله می‌کند...

*

اینجا آقایان موقع رفتن از صفا به مروه و برعکس، باید هروله کنند، ابتدا و انتهای مسیر هروله را با چراغ‌سبز مشخص‌کرده‌اند. می‎دانند برای چه باید! هروله کنند؟ چرا واجب است شبیهِ حرکتِ مادری که بچه‎اش تشنه است و با نگرانی، سریع می‎رود تا زودتر به آب برسد را شبیه‎سازی کنند، تکرار کنند یا به عبارت امروزی‎اش، همه باید نقشِ‌هاجر را بازی کنند؟

اما
برای خانم‎ها واجب نیست هروله کنند، لازم نیست... اصلاً گفته‎شده که نکنند. تعبیر فقهی‎اش را زیاد گفته‎اند و شنیده‎ایم، اما شاید از آن جهت باشد که خانم‎ها لازم نیست برای فهمیدن معنای اضطراب، دلشوره و تشویش، نقش بازی کنند، چه مادر باشند و چه نباشند، می‎دانند استیصال یعنی چه...

بگذریم.


برویم سراغ مادر... حالا به کوه دوم رسیده و اینجا هم آب نیست. استیصال تعریف ندارد. با دستانش، صورتش را می‌پوشاند و شانه‌هایش بی‌وقفه تکان می‌خورد. دوباره نظر می‌کند، دقت می‌کند. کنار آن قطعه سنگ، برقی می‌بیند، حتماً آفتاب، در تلالو آب، برق می‌زند.. میان اشک‌هایش می‌خندد و می‌دود.


 هفت‌بار از این کوه به آن کوه، به امید آب می‌رود؛ هربار چشم می‌چرخاند تا ردی از حیات ببیند، هر بار صدا می‌زند تا شاید کسی، ندای او را بشنود...

برای بار هفتم، وقتی از مروه، پایین می‌آید، چند لحظه صبر می‌کند، گوشش را تیز می‌کند... صدای اسماعیل قطع‌شده‌است، فریاد می‌زند:

-ای وای! از بی‌آبی، تلف شد، خدایا... حالا تنهایی چه کنم، آسمانِ‌چشمانش، در زیر آفتاب حجاز، طوفانی می‌شود.

یقین دارد الان باید جسمِ بی‌جانِ جگرگوشه‌اش را بغل کند... تنهایش گذاشت. اسماعیلم، پسرم!

دیگر نفس نداشت گریه کند، مگر این طفل‎شیرخوار، چقدر آب می‎خواست؟! دیگر طاقتِ تشنگی نداشت، مگر می‌داند صبر یعنی چه؟

خدایا! در این بیابان، تنها، بی‌کس، غریب و حالا بدون کودکش چه کند؟


هر چه نزدیک‌تر می‌شود، صدایی می‌شنود

به نزدیکِ اسماعیل می‌رسد و چشمانش خیره می‌ماند، نمی‌تواند قدمی جلو برود، زیر پایش خالی می‌شود و فرو می‌ریزد. سر به سجده گذاشته و تمام اضطرابش را زار می‌زند: خدایا شکر...


خدای برای او و پسرش... آبی می‌فرستد. آن آب را  زمزم نامیده‌اند.


و مگر می‎شود حرف کودک به میان‌آید، تشنگی، گرما و آب و دلمان تا کربلای حسین(علیه‎السلام) نرود... لایوم کیومک یا اباعبدالله

*

حالا روی صفا ایستاده‌ام و نیت می‌کنم پایم را جای پای مادری بگذارم که از خدا ناامید نشد...

و برای پیدا کردن آب، از بالای صفا، به مروه رفت و بازگشت، آن هم نه یکبار، دوبار، سه بار... 7 بار!... یکی از اعمال واجبی که هر حاجی باید انجام دهد، کاری است که یک زن، از روی اضطراب و استیصال انجام داد. همه باید پایشان را جای پای حضرت هاجر (علیها السلام) بگذارند.  زنی که ابتدا کنیز بود و حضرت ساره (سلام الله علیها) او را به همسرش بخشید.

بعد از سالها زندگی در همانجایی که امروز به حِجرِ اسماعیل، معروف است، از دنیا رفت و در همانجا، به خاک سپرده‌شد. همه آن‌هایی که قصد زیارت بیت‌الله می‌کنند، قبل از آنکه پایشان را جای پا او بگذارند و نقشش را بازی کنند، هفت‎بار هم در کنار خانه‎خدا، دور مزار او گردیده‎اند. 1  2


سعی که به پایان می‎رسد، تقصیر3 می‎کنم، و اعمال تمام می‎شود. مستحب‌است بعد سعی، جرعه‌ای زمزم نوشید.

 و  این بار اعمال، چقدر زود تمام شد. عمره‌تمتع، طوافِ نساء ندارد، طواف نساء می ماند برای اعمال حج تمتع...3


وچقدر حیف که اینجا آنقدر راه دور است که نمی‌توانم برای همه نمازها خودم را به مسجدالحرام برسانم.
چقدر حسرتش زیاد است که مکه باشی ؛ اما نمازها را مجبور شوی در هتل بخوانی.


پ.ن:

1. حجر اسماعیل، دیواره کوتاه نیم‎دایره‌ای در کنار خانه خداست. بعد از اینکه به امرالهی، حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)، حضرت هاجر و کودکش را در مکه می‎گذارد، با راهنمایی جبرائیل، در کنار خانه خدا و در همین محل، سایبانی زده و زندگی می‎کنند. بعدها هر دو در همین‏‎جا دفن می‎شوند. در هنگام طواف، همه حجاج، باید حجر اسماعیل را در محدوده طوافشان قرار دهند و به نظر همه علمای شیعه و غالب علمای اهل‎سنت، حجر اسماعیل در محدوده طواف قرار دارد و اگر کسی آن را حذف کند و فقط دور خانه خدا بگردد، طوافش باطل است.

نمای حجر اسماعیل از بالا، مسکن و مدفن حضرت هاجر و حضرت اسماعیل (سلام‎الله علیهما)

2.  نمی‎دانم بعضی‎ها کجای اسلام را دیده‎اند که اسلام را زن‎ستیز می‎دانند. اسلامی که اعتقاد ندارد که زن از دندۀچپ مرد، خلق شده‌است. اسلامی که آیاتش می‎گوید دو انسان نخست، هر دو فریب شیطان خوردند، بر خلاف عهد عتیق، که عامل بدبختی را زن می‎داند و می‎گوید اول زن فریب خورد و او بود که به مرد، اصرار کرد تا میوه ممنوعه را بخورند. این همان اسلام است که مزار یک زن را کنار مرکز زمین و جزو محدوده طواف قرارداده، و از اعمال واجبِ‌حج، تکرارِ نقش یک زن است، زنی که نه پیامبر بود، نه امام و نه حتی معصوم... حتی قبل از اینکه همسر نبی‎خدا باشد، فقط یک کنیز بود. خدا باید دیگر چگونه زنان را تحویل می‎گرفت که باور کنیم  هوایمان را دارد. خیلی زیاد...


3.   اگر اصطلاحات بکار رفته در متن، مبهم است،  لطفاً روی  پست  پاورقی  کلیک بفرمایید.


4. قصدم قصه نیست، اما نمی‌شود آنجا بود و قصه‌هایش را روایت نکرد... روایتِ امید

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد