⠀

⠀

ادامه مناره ششم ـ6: جای پای هاجر(سلام‌الله علیها)

بسم الله الرحمن الرحیم
نقل شده‌است حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)، همسر و جگرگوشه‌اش را به جایی آورد که فقط یک چهاردیواری وسط بیابان بود. کنار بیت‌الله سکونت داد و دعا کرد: «رَبَّنَا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ»1  و رفت. زنی ماند با طفلی شیرخوار... می‌خواهم تصور کنم حادثه‌ای که سال‌ها پیش رخ داده‌است.
 *
اسماعیل(علیه‌السلام) خواب است که پدر قصد رفتن می‌کند؛ پدر، باید، برود... اگر بیدار بود، بهانه پدر می‌گرفت؛ شاید نمی‌گذاشت به این زودی‌ها برود. چقدر این پدر و پسر وابسته‌اند، چقدر او دعا کرد تا فرزندی داشته‌باشد و حالا همین ابتدا میان آن‌دو فاصله می‌افتد.  تنها کاری که می‌کند، سرپناهی برایشان می‌سازد، تا از گزندِ آفتابِ داغ‌ِحجاز، در امان بمانند. از امروز مادری مانده و یک طفل. بهتر بگویم، فقط اوست که باید مادرِ طفلش باشد، پدرش باشد، حامی‌اش باشد.
چقدر می‌گذرد، نمی‌داند. تا وقتی خورشید در آسمان است و دانه‌های عرق تمام بدنش را خیس کرده‌است، زمان معنا ندارد. اینجا انگار همیشه ظهر است. در این بیابان کاری نیست تا انجام دهد. او می‌ماند و کمی اسباب و مقداری آذوقه... وقت وداع است. نبی‌خدا به همسرش سفارش می‌کند خدا هست و اگر حضرت‌حق (سبحانه و تعالی) فرمان داد در این بیابان بمانند، حتماً خیری هست، حکمتی هست، دلیلی دارد. هاجر(سلام‌الله علیها) سال‌ها یاد گرفته، فقط گوش کند. کنیز بوده و  هر چه به او گفته‌اند، فقط شنیده و عمل کرده‌است. حالا هم که زنی آزاد است، باز به عادت سابق، بدون سؤال اطاعت می‌کند، اما در این برّ بیابان...
فقط سر به زیر و با صدایی که خودش هم به زور آن را می‌شنود، می‌پرسد: «باز می‌گردی؟ کی؟ تا کی باید بمانیم؟» سؤالش بی‌پاسخ می‌ماند. سر بلند می‌کند و چشمان خیس همسر، پاسخ اوست. او هم نمی‌داند. نبی‌خداست و فرمان‌بَر او... اگر چیزی می‌دانست، حتماً می‌گفت تا کمی قلب او را تسکین دهد.
برای آخرین بار، سر را روی شانه‌های مردش می‌گذارد. تازه داشت عادت می‌کرد به‌جای ارباب، به مردش، همسرش تکیه کند.
تا جایی که می‌شود همسر را با چشم‌هایش بدرقه می‌کند، تعقیب می‌کند... تا جایی که محو می‌شود.
نازدانه چشم باز می‌کند و لبخند می‌زند. مادر می‌خندد. کمی حرف می‌زند، بازی می‌کنند،  شیرش می‌دهد، جایش را عوض می‌کند. تا طفل خوب باشد، او هم خوب است. به شرطی که آفتابِ حجاز، امروز ملاحظه کند، امان دهد. مشکِ آب را نگاه کرده و تکان می‌دهد. یادش می‌آید. آه می‌کشد. دیروز به شویش گفت، آب کم است... ابراهیم (علیه‌السلام) همه‌جا را گشت و فرسنگ‌ها دور شد و آب نیافت و بازگشت. موقع بدرقه‌ آنقدر دلتنگش بود که آب را یادش رفت.
آفتاب، کم‌کم بالا می‌آید و شعاع‌هایش را روی زمین پهن می‌کند. مشک را بر می‌گرداند، فقط چند قطرۀ آب، نصیبِ خاک تفتیده مکه می‌شود.
حالا طفلش صدا می‌کند، حرف می‌زند، می‌خندد و ساکت می‌شود. بعد از مدتی، دوباره صدایش می‌آید، تقلا می‌کند، بهانه می‌گیرد، در آغوش می‌گیردش، تکانش می‌دهد و باز سکوت در بیابان سایه می‌اندازد.
لب‌هایش خشک شده، پوست لبش ترک بر می‌دارد. بدنش داغ‌ می‌شود. سرش را به عمودِ خیمه، تکیه داده و چشمانش را می‌بندد، کاش خوابش می‌برد... این بار صدای گریه کودکش، او را هراسان بلند می‌کند. کاری از او برمی‌آید؟ دیگر شیر هم ندارد... هر چقدر کودک را تکان می‌دهد، لالایی می‌خواند، حرف می‌زند، او را به سینه می‌چسباند، ساکت نمی‌شود. صدای گریه‌اش در بیابان می‌پیچد. سر بلند می‌کند: «خدایا! کاش کاروانی  عبور کند، حتماً آب همراه دارند.»
آب از کجا بیاورد؟ بیرون می‌آید، خانه را دور می‌زند، دست را سایه‌بانِ چشمانِ دردانه‌اش می‌کند. به فاصله کمی، کوهی مقابلش قد علم کرده‌است. فکر می‌کند و با خودش نجوا می‌کند: «دیروز، آن بالا را هم دید؟ تا بالای کوه هم رفت و آب نیافت؟ حتماً بالای کوه، آب پیدا می‌شود.» روزنه امید برایش چشمک می‌زند. برمی‌گردد و مشک را بر می‌دارد. اما با طفل نمی‌تواند بالا برود. بغلش می‌کند. باید او را همان سمت بگذارد که کوه هست تا در مسیر نگاهش باشد. چشم می‌دوزد به چشمان درشتش و نگاهی دوباره به کوه می‌کند. خم می‌شود و روی زمین می‌گذاردش و پارچه‌ای را حائل آفتاب می‌کند تا چشمانش را نسوزاند: «بمان عزیزکم، بمان تا با آب برگردم.»
می‌دود و از کوه بالا می‌رود...


پ.ن:

1. پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بی‌آب و علفی، در کنار خانه‌ای که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند؛ تو دلهای گروهی از مردم را متوجّه آنها ساز؛ و از ثمرات به آنها روزی ده؛ شاید آنان شکر تو را بجای آورند. سوره مبارک ابراهیم، آیه 37.

236. مناره‌هفتم: جای پای هاجر

بسم‌الله

به طرف مسعی می‎رویم. یک‌سالنِ‌دراز، که دو سمتش، سربالایی است و سابقاً دامنه‌کوه بوده که حالا سنگ‌فرش شده‌است. یک سمتش، کوه‌صفا که چه‌عرض کنم، مجموعه تخت‌سنگ‌هایی  شبیه آب‌نماهای شهرِ تهران و ارتفاع ۶، ۷ مترکه دورش را نرده کشیده‌اند تا کسی از همان هم بالا نرود؛ و جهت‌دیگر، مروه است که فقط  

ادامه مطلب ...