بسمالله
شد ده روز... یکی دو روز بعد از زمانی که تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم، یادشان افتادم.
یاد اولین روزی که زنگ زدند و مرا دعوت کردند به ستاد عمره دانشجویی. برای سیدی سال 85، به جای خاطرات مکتوب، خاطرات شفاهی میخواستند، چرایش را هم نمیدانم؛ نمیدانم بین این همه کاروان و این همه دانشجو، چرا قرعه فال به نامِ منِ دیوانه زدند.
رفتم ستاد، آقای جوان و محترمی، با من حرف زدند، اهداف کارشان را گفتند و از من خواستند روبروی دوربین بنشینم و یکی از هزاران خاطره جذاب سفرِ عمره را بازگو کنم. پیشنهاد دادند به جای اتاق، در تراس ستاد بایستم، آفتاب روز، روی صورتم سایه انداخت و نصف صورتم را پوشاندو این را بعدا در CD ستاد که استثناءاً به من هم دادند، دیدم. (سی دی هر سال برای کسانی بود که اسمشان درامده بود و قرار بود به عمره مشرف شوند.)
یک روز دیگر تماس گرفتند و از من خواستند وارد حوزه وبلاگنویسی شوم. گفتند جشنوارهای را ستاد عمره دانشجویی، قرار است برگزار کند و در بخش وبلاگنویسی، تعداد وبلاگها در حوزه حج و عمره، خیلی کم است. یک روز برایمان کارگاه گذاشتند، آنوقتها هیچ کس نمیدانست وبلاگ چیست، چه کارکردی دارد، و چگونه کار میکند.
بعد از مدتی که با همه سرویسدهندههای وبلاگ سر و کله زدم، اولین خانه مجازیام را در پارسیبلاگ ساختم و نامش را گذاشتم: عمره دانشجویی ـ 2 واحد... تا چندماه، هر وقت کاری بود، مشکلی پیش میآمد، از خودشان کمک میخواستم. وقتی همه عکسهای شهید برادران را بدون هیچهزینهای برایم روی CD ریختند، وقتی چند عکسم را خدمتشان دادم و ازایشان خواستم برایم اسکن کنند... بدون منت، بیمزد و همیشه با احترام، اگر کاری از ایشان برمیآمد، برایم انجام میدادند. آن سال جشنواره برگزار نشد و سال بعد، تیم روابط عمومی ستاد هم تغییر کرد و ایشان از ستاد رفتند.
*
گذشت، سال 87، چهارمین جشنواره تولدی نو، ویژه عمرهگذاران دانشجو، برگزار شد و در کمال ناباوری، نه در رشته وبلاگنویسی (که هنوز هم خودم را مستحق برندهشدن میدانم)، بلکه در رشته خاطرهنویسی، رتبه چهارم را آوردم و سهمیه عمرهدانشجویی به من تعلق گرفت... قابل انتقال نبود. یا باید خودم میرفتم، یا باید بیخیال میشدم. دوباره ثبتنام و اعزام و این بار عید 88، مهمانِ پیامبر مهربانیها شدم. به رسم ادب، احترام و تشکر، برایشان ایمیلی ارسال کردم و بابت همکاری و محبتی که کردند، تشکر کردم. جواب ندادند. دوسال بعد، حوالی سال 90، ایمیلی از ایشان به دستم رسید و تشکر کرده بودند وابراز خوشحالی کردند.
گذشت... سال 92، وقتی در جشنواره وبلاگنویسی حج، حائز رتبه شدم، باز هم به رسم ادب، احترام برایشان ایمیل زدم؛ تشکر کردم بابت اینکه ایشان اولین کسی بود که به من در این زمینه کمک کردند. این ایمیل را سریعتر جواب دادند. نمیدانم بعدها با اینکه آدرس اینجا را داشتند، میآمدند ومیخواندند یا نه؟ اما هیچ پیام یا یادداشتی ذکر نکردند.
بعد از دوسال که اینجا را خانهتکانی کردم، دوباره یادشان کردم. نامشان را جستجو کردم، اولین نتیجه جستجو، یادبود فردی بود همنامشان، به مناسبت هفته روابط عمومی با حضور همکاران بر سر مزار او...
فقط از او یک ایمیل دارم. همین
هنوز نمیدانم خودشان هستند یا نه، و اگر خودش باشند یعنی ۵سال پیش، روی در نقابخاکگذاشتهاست. سنش، شغلش و نامش، شبیه شخصیاست که من میشناختم.
*
اعتقادی به ارتباط با آقایان، غیر از روابط کاری، درسی یا خانوادگی ندارم. ادامهروابط و اینکه هر از گاهی، پیامکی رد وبدل شود را هم فقط از باب احترامشاگردی، برای بعضی اساتید میفرستم.
الحمدلله هیچمردِنامحرمی نمیتواند مرا دوست خودش بداند، نه دور، نه نزدیک، نه صمیمی و نه عادی. این کار را خدا از ما خواستهاست. با او نخندیم، یکجا تنها نباشیم، همدیگر را لمس نکنیم، حتی تا جایی که میشود چشم فرو بیندازیم، نه در حدی که نبینیم، اما خیره نشویم، جزئیات صورتش را حفظ نکنیم...اینکه حالا برای بعضیها عادی شده و با تعجب ما را نگاه میکنند، مسئله دیگری است و بالاتر از همه، با نامحرم، دوست نشویم.
اما به این معنا نیست که نامحرمی را نمیشناسیم، رابطه نداریم. احترام نمیگذاریم، همکلام نمیشویم یا اگر از دنیا رفت، غصه نمیخوریم یا حتی گریه نکنیم. و همین رابطه کم باعث میشود مرگ نامحرمها،آنقدر برایمان دردناک نباشد. به اندازه کافی برای مرگ عزیزانمان اشک میریزیم.
کاش از یکجایی میفهمیدم... ایمیلم را جواب ندادند. چهرهشان هم خاطرم نیست.