⠀

⠀

237. ده روز گذشت...

بسم‌الله

شد ده روز... یکی دو روز بعد از زمانی که تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم، یادشان افتادم.

یاد اولین روزی که زنگ زدند و مرا دعوت کردند به ستاد عمره دانشجویی. برای سی‎دی سال 85، به جای خاطرات مکتوب، خاطرات شفاهی می‎خواستند، چرایش را هم نمی‎دانم؛ نمی‎دانم بین این همه کاروان و این همه دانشجو، چرا قرعه فال به نامِ منِ دیوانه زدند.

 

 

رفتم ستاد، آقای جوان و محترمی، با من حرف زدند، اهداف کارشان را گفتند و از من خواستند روبروی دوربین بنشینم و یکی از هزاران خاطره جذاب سفرِ عمره را بازگو کنم. پیشنهاد دادند به جای اتاق، در تراس ستاد بایستم، آفتاب روز، روی صورتم سایه انداخت و نصف صورتم را پوشاندو این را بعدا در CD ستاد که استثناءاً به من هم دادند، دیدم. (سی دی هر سال برای کسانی بود که اسمشان درامده بود و قرار بود به عمره مشرف شوند.)

یک روز دیگر تماس گرفتند و از من خواستند وارد حوزه وبلاگ‎نویسی شوم. گفتند جشنواره‎ای را ستاد عمره دانشجویی، قرار است برگزار کند و در بخش وبلاگ‎نویسی، تعداد وبلاگ‎ها در حوزه حج و عمره، خیلی کم است. یک روز برایمان کارگاه گذاشتند، آن‎وقت‎ها هیچ کس نمی‎دانست وبلاگ چیست، چه کارکردی دارد، و چگونه کار می‎کند.

بعد از مدتی که با همه سرویس‎دهنده‎های وبلاگ سر و کله زدم، اولین خانه مجازی‎ام را در پارسی‎بلاگ ساختم و نامش را گذاشتم: عمره دانشجویی ـ 2 واحد... تا چندماه، هر وقت کاری بود، مشکلی پیش می‎آمد، از خودشان کمک می‎خواستم. وقتی همه عکس‎های شهید برادران را بدون هیچ‎هزینه‎ای برایم روی CD ریختند، وقتی چند عکسم را خدمتشان دادم و ازایشان خواستم برایم اسکن کنند... بدون منت، بی‎مزد و همیشه با احترام، اگر کاری از ایشان برمی‎آمد، برایم انجام می‎دادند. آن سال جشنواره برگزار نشد و سال بعد، تیم روابط عمومی ستاد هم تغییر کرد و ایشان از ستاد رفتند.

*

گذشت، سال 87، چهارمین جشنواره تولدی نو، ویژه عمره‎گذاران دانشجو، برگزار شد و در کمال ناباوری، نه در رشته وبلاگ‎نویسی (که هنوز هم خودم را مستحق برنده‎شدن می‎دانم)، بلکه در رشته خاطره‎‎نویسی، رتبه چهارم را آوردم و سهمیه عمره‎دانشجویی به من تعلق گرفت... قابل انتقال نبود. یا باید خودم می‎رفتم، یا باید بی‎خیال می‎شدم. دوباره ثبت‎نام و اعزام و این بار عید 88، مهمانِ پیامبر مهربانی‎ها شدم. به رسم ادب، احترام و تشکر، برایشان ایمیلی ارسال کردم و بابت همکاری و محبتی که کردند، تشکر کردم. جواب ندادند. دوسال بعد، حوالی سال 90، ایمیلی از ایشان به دستم رسید و تشکر کرده بودند وابراز خوشحالی کردند.


گذشت... سال 92، وقتی در جشنواره وبلاگ‎نویسی حج، حائز رتبه شدم، باز هم به رسم ادب، احترام برایشان ایمیل زدم؛ تشکر کردم بابت اینکه ایشان اولین کسی بود که به من در این زمینه کمک کردند. این ایمیل را سریعتر جواب دادند. نمی‎دانم بعدها با اینکه آدرس اینجا را داشتند، می‎آمدند ومی‎خواندند یا نه؟ اما هیچ پیام یا یادداشتی ذکر نکردند.


بعد از دوسال که اینجا را خانه‎تکانی کردم، دوباره یادشان کردم. نامشان را جستجو کردم، اولین نتیجه جستجو، یادبود فردی بود همنامشان، به مناسبت هفته روابط عمومی با حضور همکاران بر سر مزار او...

فقط از او یک ایمیل دارم. همین

هنوز نمی‌دانم خودشان هستند یا نه، و اگر خودش باشند یعنی ۵سال پیش، روی در نقاب‌خاک‌گذاشته‌است. سنش، شغلش و نامش، شبیه شخصی‌است که من می‌شناختم.

*

اعتقادی به ارتباط با آقایان، غیر از روابط کاری، درسی یا خانوادگی ندارم. ادامه‌روابط و اینکه هر از گاهی، پیامکی رد وبدل شود را هم فقط از باب احترام‌شاگردی، برای بعضی اساتید می‌فرستم.

الحمدلله هیچ‌مردِ‌نامحرمی نمی‎تواند مرا دوست خودش بداند، نه دور، نه نزدیک، نه صمیمی و نه عادی. این کار را خدا از ما خواسته‎است. با او نخندیم، یکجا تنها نباشیم، همدیگر را لمس نکنیم، حتی تا جایی که می‎شود چشم فرو بیندازیم، نه در حدی که نبینیم، اما خیره نشویم، جزئیات صورتش را حفظ نکنیم...اینکه حالا برای بعضی‌ها عادی شده و با تعجب ما را نگاه می‌کنند، مسئله دیگری است و بالاتر از همه، با نامحرم، دوست نشویم.


اما به این معنا نیست که نامحرمی را نمی‎شناسیم، رابطه نداریم. احترام نمی‎گذاریم، هم‎کلام نمی‎شویم یا اگر از دنیا رفت، غصه نمی‎خوریم یا حتی گریه نکنیم. و همین رابطه کم باعث می‎شود مرگ نامحرم‎ها،آنقدر برایمان دردناک نباشد. به اندازه کافی برای مرگ عزیزانمان اشک می‎ریزیم.


کاش از یکجایی می‎فهمیدم... ایمیلم را جواب ندادند. چهره‎شان هم خاطرم نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد