⠀

⠀

ادامه مناره پنجم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه 29/8/1388
2:23 بامداد، غول آهنی در شهر مادری فرود می‌آید. اصلاً باید جده، فرودگاه می‌شد. دقیقاً از مبدأ خلقت باید همه چیز آغاز شود. نام این شهر، جدّه است که به زبان عربی یعنی مادربزرگ. مزار حضرت حوا (سلام‌الله علیها) مادر همه عالمین در این شهر قرار دارد و به همین دلیل، نام این شهر، منسوب به اوست.
از اولین مادر باید همه چیز آغاز گردد. مادر همه ما. طبق علمی پزشکی، لااقل چند ژن بعد این همه سال، از او به من هم رسیده و نمی‌دانم از این میلیاردها اولاد، چند درصدشان، یادشان می‌ماند که گاهی فاتحه‌ای برای مادر بخوانند. چقدر دوست داشتم ما را تا سر مزارش می‌‎بردند. انگار میراث مادرهاست که همه چیز را فدای بچه‎هایشان می‎کنند و برای خودشان حتی یک سنگِ قبر هم نداشته باشند.‌ 1
 صبر می‌کنیم درهای طیاره باز شود و بعد بلند شویم. بعد از مدتی بارهایمان را برداشته و به ستون می‌ایستیم. کمی صف جلو رفته و متوقف می‌شود. مسافران از جلو می‌گویند: «نیاین درا باز نشده.» می‌‎نشینیم. 5 دقیقه بعد، صف تکانی می‌خورد، سریع می‌ایستم و مادر را هم بلند می‌کنم. تهویه داخل هواپیما را هم خاموش کرده‌اند. دانه‌های عرق روی سر و صورتمان لیز می‌خورد و پایین می‌رود. بعد از چند دقیقه، دوباره چند ردیف جلوتر می‌نشینیم. 5 دقیقه بعد، سر و صدایی به گوش می‌رسد، این بار صبر می‌کنیم اگر سرعت حرکت ستون، زیاد شد، بلند شویم.
بعد از چندین بار بشین و پاشو، نمی‌دانم کسی گفت یا خود مسافرین فهمیدند که فعلاً قرار نیست پله‌ای آورده شود.
بلاتکلیفی آدم را عذاب می‌دهد. رفتنی هستیم یا ماندنی. «تا کی» سؤالی است که هر چه دنبال جوابش می‌گردد، هیچ‌کجا پیدایش نمی‌کند و همان گوشه هواپیما، دمغ می‌نشیند و سرش را می‌گذارد روی زانوهایش تا کسی او را نبیند و سراغش را نگیرد. چون جواب ندارد و سؤال بی‌جواب، به درد هیچ‌کس نمی‌خورد.
هوا دم‌کرده و نای حرف‌زدن را از همه گرفته‌است. لباس‌هایمان به تنمان چسبیده، همان آب‌های پنج‌ریالی را رایگان میان مسافرین تقسیم می‌کنند. چوب‌کبریت را هم لای پلک‌ها جاسازی می‌کنم تا مبادا خواب، بی‌هوا واردش شود. مهم نماز صبحی است که نباید در ابتدای سفر، قضا شود. دیگر هیچ‌کس سر جای خودش نیست. بالاخره ساعت 3 و نیم، نزول اجلال کرده و وارد اولین سالن می‌شویم. هر کس روی یک صندلی، پهن می‌شود. کمتر از یکساعت تا اذان مانده‌است، اما نهایتاً خواب، ضربه‌فنی‌ام می‌کند و تمام تلاشم را بر باد می‌دهد.
چند دقیقه مانده به اذان صبح، مأموران با صدای «یالا حاجی رُو... حاجی رُو...» ما را به سمت سالن بعدی هدایت می‌کنند، خیلی عجله دارند. شاید مثل مایی توی هواپیمای دیگری منتظر رسیدن پله‌اند.

این سالن، برای چک کردن گذرنامه‌هاست. با بلندشدن صدای «الله اکبر» گیت‌ها بسته می‌شود و همه به نماز می‌ایستند. اینجا سرویس بهداشتی ندارد. تا آبی برای وضو پیدا کنم، گیت‌ها باز می‌شوند و همه حرکت می‌کنند: «بلن شو سر راهی! بیا سریعتر رد شیم، برو اونطرف وضو بگیر.» مادر از کنار سالن، بلندم می‌کند.
مأمورین همه با لباس‌های خاکی و کلاه‌هایی با لبه‌های قرمز، یکی یکی دفترچه کوچک را می‌گیرند، نگاهی به مشخصات می‌اندازند، دنبال اجازه ورود می‌گردند و بعد هم تق! مُهری روی تذکره‌مان می‌خورد و اجازه ورود به سرزمین مادری‌ و پدری‌مان صادر می‌گردد. چه کسی اجازه‌داد که حریم‌امن الهی را به نام خود سند بزنند؟ چه کسی رفت تا آنجا و زمین را از خدای مهربانمان خرید و پولش را داد؟ حالا اینجا عقربه‌ها مسابقه داده‌اند. چند بار بین صف‌ها جابجا می‌شوم تا زودتر عبور کنم. توی دلم رخت می‌شورند، چشم‎هایم به نفرات جلوست که بروند، سریع! نمازم! خدایا نمازم روز اول، قضا نشود!
صبر می‌کنم مادر هم بیاید. قدم‌ها را تند می‌کنم که به وضوخانه برسم. همانجا گوشه فرودگاه، قامت می‎بندم. برای تعقیبات وقت ندارم. وقتی می‎رسم که مادر چمدان‌ها را پیدا کرده و منتظرم ایستاده‌است.
دوتا چمدان چرخ دار و دو کیف دستی وکلی کیسه وبار وبندیل...

چشم می‌گردانم و اثری از چرخ‌های حمل بار نیست، انگار ملخ‌های عربستان، فلز می‌خورند.
«مامان جان شما همین جا باشین! برم دنبال چرخ» صدای خودم توی سرم می‌پیچد: «یکی نیس بگه آخه شما که هر سال برنامه حضور حجاجو می‎دانید، چرا به تعداد، در هر سالن چرخ‌دستی نیس...»

پ.ن:
1.بزرگواری تعریف می‌کند که در شهر جده، دنبال قبر مادرمان گشت. قسمت بلندی را پیدا کرده که منسوب است به اینکه این زمین، مادرمان را در آغوش گرفته است.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد