⠀

⠀

ادامه مناره پنجم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم
سالنی که هستم را خوب می‌گردم. ملخ تا اینجا آمده‌است. به سمت سالن بعدی می‌روم. هر مأموری هم که می‌خواهد جلویم را بگیرد، با 4 کلمه، ایما و اشاره، منظورم را می‌فهمانم و رهایم می‌سازد. سالن دوم هم نیست. اما نهایتِ جویندگی، یابندگی است. چرخ‌دستی‌‎ها، با نظم و تربیت، در سالن بیرونی، یکجا نشسته‌اند. آخری را می‌کشم و برمی‌گردم. موقع برگشت، دو سه نفر مأمور گیر می‌دهند، چرخ را که می‌بینند، ولم می‎کنند.  وسایل را باز می‎زنم و به بازرسی بعدی می‌رسم. اینجا محل تفتیش بارهاست. برخی از هم‌وطنان، کمی آن‌طرف‌تر، مشغول بستن چمدان هستند. اینجا و این‌بار تا «فیها خالدون» چمدان‌های خصوصاً ایرانی‌ها را می‌گردند و  حتی یک ساک را هم بی‌خیال نمی‌شوند.
آب دهانم را قورت می‌دهم و چمدان اول را روی میز می‌گذارم؛ «و جعلنا»1 را زیر لب زمزمه می‌کنم.  تنها ممنوع همراهم، مفاتیح است.2  وقتی مأمور سعودی می‌خواد زیپ چمدان را باز کند، با دیدن برچسبِ فرودگاه ثالث که روی چمدان خورده، بی‌خیال می‌شود و ندیده بارهایمان رد می‌شود. این اگر تنها حسن چرخیدنمان باشد که با پرواز مستقیم به عربستان نیامدیم، راضی‌ام. الحمدلله رب العالمین
یک بازرسی دیگر را هم رد می‌کنیم تا به سالنی برسیم که ترمینال اتوبوس‌هاست. عقربه‎ کوچک، سلانه سلانه، خودش را به عدد 7 رسانده‌است. وقتی به فضای‌باز فرودگاه می‌رسیم می‌فهمم به هوای چرخ‌دستی، دو ایست چک کردن مدارک را رد کرده‌بودم.

نیمچه ماشین باری می‌رسد و ساک‌ها را حواله‌اش می‌کنیم. چرخ‌ها خالی می‌ماند.  دوتا از خانم‌ها  چهارزانو روی چرخ نشسته و  همسرانشان وظیفه هُل‌دادن را بر عهده می‌گیرند مصداق اتم و اکمل «الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ»3 دقیقاً همینجاست.  
پرچم‌های سه‌رنگ مثلثی روی طناب تاب می‌خورند و از دور برایمان دست تکان می‎دهند. در فضای بیرونی و مسقف فرودگاه جده، هر کشوری  محل اسکانی دارد که کاروان‌های آن‌کشور، در آنجا موقتاً مستقر شده تا به مقصد بعدی اعزام شوند. حالا مدینه باشد یا جُحفه.
مدیر کاروان با دشداشه سفید، منتظرمان است. کمی زودتر از ما رسیده و حالا با تلفن‌همراه مشغول انجام هماهنگی‌هاست.
صبحانه، استراحت، خواب؛ تنها کاری که می‎شود کرد. البته یکسری نیمکت نارنجی‌رنگ، برای نشستن تعبیه‌شده‌است، که فعلاً به تخت بیشتر شباهت دارد. دیگر کسی حواسش به زشت است و عیب است و از این چیزها نیست. بعد از 5 ساعت و نیم علافی، اینجا تنها جایی است که به قول مادربزرگم می‎توانیم چروک‌های تنمان را باز کنیم. هر کسی که زودتر اقدام کند یک نیمکت، قسمتش می‌شود، بقیه هم نشسته چرت می‌زنند.
در این بین سیم‌کارت‌های عربی را هم توزیع می‌کنند. تهران وقتی از چون و چرایی سیم‌کارت پرسیدیم، گفتند خودمان می‌خریم و تحویل می‌دهیم.
11:30 صبح، اعلامِ حرکت می‌کنند. دو مأمور سعودی جلوی اتوبوس ایستاده‌اند. اول می‌خواهند صف دوتایی تشکیل‌شده و هر کس با مَحرمش بایستید. ول‎کن هم نیستند. آخر با ترفند اینکه هنوز مَحرمشان نیامده، بعد از اینکه مردها همگی سوار شدند، می‌پذیرند که خانم‎ها هم دو به دو بایستیم. قبل از سوار شدن، مأموری دم اتوبوس ایستاده و گذرنامه‎ها را تحویل می‎گیرد و سوار اتوبوس‌های بدون سقف می‌شویم. 4

تقریباً همه سوار شده‎ایم که صدای اذان بلند می‎شود. قصد نمازخواندن داریم، اما اجازه پیاده‌شدن، نمی‌دهند. مأمورسعودی، همه گذرنامه‌ها را می‌گیرد و به راننده تحویل می‌دهد و راننده آن‌را در صندوق بالای سرش می‌گذارد و در آن را قفل می‌زند. 5
ساعت 12و نیم ظهر، بعد از ده‌ساعت معطلی در فرودگاه جده، به سمت جحفه حرکت می‌کنیم.

پ.ن:
1.  . وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ* و در پیش روی آنها سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمان آنها را پوشانده‏ ایم، لذا چیزی را نمی‏بینند. سوره مبارک یس ـ آیه 9.
2 . یادآوری کنم که سال 88، گوشی بود، اما خبری از برنامه جاوای مفاتیح و قرآن نبود. ضمن اینکه ورود موبایل به مسجدالحرام و مسجد النبی، ممنوع بود.
3.  . سوره مبارک نساء ـ آیه 34؛ برای قوام، معانی متعددی ذکر شده‌است از جمله تکیه‌گاه بودن است... چوبی را که کنار گل یا نهال درخت می‌بندند که باعث شود بوته‌گل و نهال، صاف رشد کند، قوام می‌گویند.
4 . مردان زمانی که مُحرم می‎شوند، در روز و حین حرکت، نباید زیرسقف حرکت کنند. در عمره مفرده معمولاً برنامه کاروان به این صورت است که بعد از نماز و ناهار در مدینه، به سمت مسجد شجره حرکت می‎کنند؛ و تا غروب همانجا می‎مانند و بعد نماز مغرب به سمت مکه می‎روند تا مشکلی برای آقایان پیش نیاید. اما در تمتع، به علت تعداد حجاج، اتوبوس‎های بدون سقف تعبیه شده که هنگام حرکت، مشکلی پیش نیاید.
 5. سیستم کنترل گذرنامه‌ها در ایام حج، دم و دستگاه عریض و طویلی دارد که مکتب الوکلاء نامیده می‌شود. همانجا، دو برچسب عریض و طویل هم وسط گذرنامه می‌‌زنند و پولش را می‌گیرند؛ در هر برچسب، 6 تیکت دارد که برای استفاده از وسیله نقلیه عمومی در ایام حج است. و برای هر مسیر یک برچسب، جدا می‌شود. در فرودگاه گذرنامه را تحویل‌گرفته و تا فرودگاه و موقع برگشت، دیگر گذرنامه‌ها را نمی‌بینم. حتی دست مدیر کاروان هم نیست. فقط در اختیار مأمورین سعودی است. از فرودگاه، به راننده اتوبوس، از راننده به مسئول پذیرش هتل و... تا مبادا کسی بدون هماهنگی، در این ایام سر از شهر دیگری دربیاورد. با ویزای حج، صرفاً می‌توان با هماهنگی وارد مکه، مدینه و جده شد و لاغیر...

ادامه مناره پنجم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه 29/8/1388
2:23 بامداد، غول آهنی در شهر مادری فرود می‌آید. اصلاً باید جده، فرودگاه می‌شد. دقیقاً از مبدأ خلقت باید همه چیز آغاز شود. نام این شهر، جدّه است که به زبان عربی یعنی مادربزرگ. مزار حضرت حوا (سلام‌الله علیها) مادر همه عالمین در این شهر قرار دارد و به همین دلیل، نام این شهر، منسوب به اوست.
از اولین مادر باید همه چیز آغاز گردد. مادر همه ما. طبق علمی پزشکی، لااقل چند ژن بعد این همه سال، از او به من هم رسیده و نمی‌دانم از این میلیاردها اولاد، چند درصدشان، یادشان می‌ماند که گاهی فاتحه‌ای برای مادر بخوانند. چقدر دوست داشتم ما را تا سر مزارش می‌‎بردند. انگار میراث مادرهاست که همه چیز را فدای بچه‎هایشان می‎کنند و برای خودشان حتی یک سنگِ قبر هم نداشته باشند.‌ 1
 صبر می‌کنیم درهای طیاره باز شود و بعد بلند شویم. بعد از مدتی بارهایمان را برداشته و به ستون می‌ایستیم. کمی صف جلو رفته و متوقف می‌شود. مسافران از جلو می‌گویند: «نیاین درا باز نشده.» می‌‎نشینیم. 5 دقیقه بعد، صف تکانی می‌خورد، سریع می‌ایستم و مادر را هم بلند می‌کنم. تهویه داخل هواپیما را هم خاموش کرده‌اند. دانه‌های عرق روی سر و صورتمان لیز می‌خورد و پایین می‌رود. بعد از چند دقیقه، دوباره چند ردیف جلوتر می‌نشینیم. 5 دقیقه بعد، سر و صدایی به گوش می‌رسد، این بار صبر می‌کنیم اگر سرعت حرکت ستون، زیاد شد، بلند شویم.
بعد از چندین بار بشین و پاشو، نمی‌دانم کسی گفت یا خود مسافرین فهمیدند که فعلاً قرار نیست پله‌ای آورده شود.
بلاتکلیفی آدم را عذاب می‌دهد. رفتنی هستیم یا ماندنی. «تا کی» سؤالی است که هر چه دنبال جوابش می‌گردد، هیچ‌کجا پیدایش نمی‌کند و همان گوشه هواپیما، دمغ می‌نشیند و سرش را می‌گذارد روی زانوهایش تا کسی او را نبیند و سراغش را نگیرد. چون جواب ندارد و سؤال بی‌جواب، به درد هیچ‌کس نمی‌خورد.
هوا دم‌کرده و نای حرف‌زدن را از همه گرفته‌است. لباس‌هایمان به تنمان چسبیده، همان آب‌های پنج‌ریالی را رایگان میان مسافرین تقسیم می‌کنند. چوب‌کبریت را هم لای پلک‌ها جاسازی می‌کنم تا مبادا خواب، بی‌هوا واردش شود. مهم نماز صبحی است که نباید در ابتدای سفر، قضا شود. دیگر هیچ‌کس سر جای خودش نیست. بالاخره ساعت 3 و نیم، نزول اجلال کرده و وارد اولین سالن می‌شویم. هر کس روی یک صندلی، پهن می‌شود. کمتر از یکساعت تا اذان مانده‌است، اما نهایتاً خواب، ضربه‌فنی‌ام می‌کند و تمام تلاشم را بر باد می‌دهد.
چند دقیقه مانده به اذان صبح، مأموران با صدای «یالا حاجی رُو... حاجی رُو...» ما را به سمت سالن بعدی هدایت می‌کنند، خیلی عجله دارند. شاید مثل مایی توی هواپیمای دیگری منتظر رسیدن پله‌اند.

این سالن، برای چک کردن گذرنامه‌هاست. با بلندشدن صدای «الله اکبر» گیت‌ها بسته می‌شود و همه به نماز می‌ایستند. اینجا سرویس بهداشتی ندارد. تا آبی برای وضو پیدا کنم، گیت‌ها باز می‌شوند و همه حرکت می‌کنند: «بلن شو سر راهی! بیا سریعتر رد شیم، برو اونطرف وضو بگیر.» مادر از کنار سالن، بلندم می‌کند.
مأمورین همه با لباس‌های خاکی و کلاه‌هایی با لبه‌های قرمز، یکی یکی دفترچه کوچک را می‌گیرند، نگاهی به مشخصات می‌اندازند، دنبال اجازه ورود می‌گردند و بعد هم تق! مُهری روی تذکره‌مان می‌خورد و اجازه ورود به سرزمین مادری‌ و پدری‌مان صادر می‌گردد. چه کسی اجازه‌داد که حریم‌امن الهی را به نام خود سند بزنند؟ چه کسی رفت تا آنجا و زمین را از خدای مهربانمان خرید و پولش را داد؟ حالا اینجا عقربه‌ها مسابقه داده‌اند. چند بار بین صف‌ها جابجا می‌شوم تا زودتر عبور کنم. توی دلم رخت می‌شورند، چشم‎هایم به نفرات جلوست که بروند، سریع! نمازم! خدایا نمازم روز اول، قضا نشود!
صبر می‌کنم مادر هم بیاید. قدم‌ها را تند می‌کنم که به وضوخانه برسم. همانجا گوشه فرودگاه، قامت می‎بندم. برای تعقیبات وقت ندارم. وقتی می‎رسم که مادر چمدان‌ها را پیدا کرده و منتظرم ایستاده‌است.
دوتا چمدان چرخ دار و دو کیف دستی وکلی کیسه وبار وبندیل...

چشم می‌گردانم و اثری از چرخ‌های حمل بار نیست، انگار ملخ‌های عربستان، فلز می‌خورند.
«مامان جان شما همین جا باشین! برم دنبال چرخ» صدای خودم توی سرم می‌پیچد: «یکی نیس بگه آخه شما که هر سال برنامه حضور حجاجو می‎دانید، چرا به تعداد، در هر سالن چرخ‌دستی نیس...»

پ.ن:
1.بزرگواری تعریف می‌کند که در شهر جده، دنبال قبر مادرمان گشت. قسمت بلندی را پیدا کرده که منسوب است به اینکه این زمین، مادرمان را در آغوش گرفته است.