بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 7:20 با صدای کوبیده شدن تی روی سنگفرش حرم، از خواب میپرم. خلوتترین وقت در مسجدالحرام است و حالا نظافتچیها از فرصت استفاده کرده و حرم را خوب میشویند. مواد ضدعفونیکننده را که روی زمین میریزند و با نفس بعدی تا انتهای مخاط بینی و حلقم میسوزد. کسی میگفت تا تهش رفتم و فهمیدم کُلُر خالص است. اینجا فقط موقع اذان، حاجیها را بیدار میکنند. در بقیه موارد، حتی به یکنفر هم دست نمیزنند.
بعد از نمازصبح خوابم برد. اول خیلی جمع و مچاله خوابیده بودم، خجالت میکشیدم در مقدسترین مکان دراز بکشم.
اما کمکم سیگنالهای مغزم، توجیه میسازند: عالم محضر خداست و اینجا هم خانه او... پس خوابیدن در آن اشکال ندارد. دوباره پیامک دیشب معاون کاروان را می خوانم. خیلی هم صمیمانه نیست، اما این نوع حرف زدن با نامحرم را دوست ندارم.
اینجا همه از همه عالم آمدهاند. از گوشه گوشه زمین خدا، از آمریکا و لندن گرفته تا کوالامپور و سنگال، افغانستانی، ایرانی، عراقی و حتی فلسطینی. سیاه و زرد و سفید. خدایا این هم مسلمان و این همه مهمان، به میزبانی تو...و چه میزبانی بالاتر و والاتر از تو که معبود عالم خلقتی و همه به رضای تو اینجا آمدهاند. این میزبانی فقط شایسته توست و فقط از ذات اقدست برمی آید.
میخواهم باز بیایم و دور خانهات بچرخم، آنقدر بچرخم که از چرخیدن و پرسهزدن دور آنچه غیر توست، بازبمانم.
*
از جاکفشی پشتِ سرم، صدای زنگی میشنوم. کسی سراغش نمیآید. حتماً زائری همراه با کفشهایش، موبایل را هم همینجا گذاشته. حالا زائری که جلویم خوابیده، دست میبرد تا کیفم را بهجای بالش استفاده کند. مقاومت میکنم، برای اینکه قرآن جیبی داخل کیف است. خداوندا که خودت را اینگونه وصف میکنی: لاَتَأخُذهُ سِنةٌ و لاَنَومٌ!1 بین من و خواب فاصله بینداز. خواب لحظات آدم را تلف میکند.
فرصت کم است و فقط دو روز تا اعمال باقی ماندهاست. معمولاً برای تجدیدوضو، همینجا چادر مشکیام را روی سرم میکشم و با بطری کوچک آب و چفیه، وضو میگیرم. اما اینبار تصمیم میگیرم تا دور المیاة (همان سرویس بهداشتی خودمان) بروم. یکی در قسمت بیرونی مسعی است. دور است. یادم میافتد دیشب سمت باب عبدالعزیز، فلش دوره المیاه را دیدهام. میروم و فلش اول به من میگوید مسیر را درست آمدهام، فلش دوم، سوم، چهارم... بالاخره بعد از یک ربع پیادهروی به سرویس بهداشتی در انتهای پارکینگ میرسم که هنوز ساختش تمام نشدهاست. کف سیمانی و دربهایی که انگار اصلاً روغن نخوردهاند. کلمه «غلط کردن» را برای همینجا ساختهاند. آن یکی در مقایسه با اینجا، نزدیکتر و تمیزتر بود. وضو میگیرم و در بازگشت به سمت حرم، از فروشگاه چند خوراکی هم میخرم. تا به حرم برسم، تمام میشود. دیشب حوالی ساعت 4 ضعف کردم و حالا نه صبح است.
ساعتی بعد، بعد از چندبار تماس، خط اتصال مسجدالحرام به خانهمان وصل میشود. سلام پدر را که میشنوم، همه چیز بجز دلتنگی را فراموش میکنم. چقدر جایش خالی است، چقدر جای همه خانوادهام خالی است.
عطش
ساعت حالا 12:40 است و کمتر از یکساعت دیگر مانده تا خورشید به وسط آسمان برسد و باز حضرت حق (سبحانه و تعالی)، نماز را واجب کند. چه جایی بهتر از اینجا برای خواندن نماز. اینجا مسافر هم که باشم، مسافر نیستم. یعنی میتوانم نباشم. میتوانم به جای نمازشکسته، نمازم را کامل بخوانم. مثل وطنم... نه مثلش، خودش. انگار اینجا وطن همه هست، انگار نه! اینجا برای همه مردم عالم، وطن است. خانه تنها کسی که در عالم داریم و اینجا همه آشنایند.
وسط صحن مسجدالحرام نشستهام. جز طوافکنندهها، کس دیگری داخل صحن نیست. همه از تابش آفتاب، به شبستانها پناه بردهاند. دانههای عرق، یکی یکی از زیر لباس، پایین میآید. خیالی نیست. قرآنی که از ابتدای سفر شروع کردم، حالا به ابتدای سوره مبارک اعراف رسیدهاست. برایم این سوره، سختترین سوره قرآن بوده و هست. انگار اعرافش، همان وسط سربرآورده و باید دامنه کوه را بالا بروم.2 امیدوارم این بار بتوانم یک بار کل قرآن را در مکه مکرمه ختم کنم. به چند نفر زنگ میزنم و هیچکدام جواب نمیدهند. حالا تلفن زنگ میخورد و حمیده پای تلفن میگوید: سلام فاطمه! خوبی؟!
- فاطمه چرا؟! مهدیهام.
-اه، آخه فاطمه مصطفوی هم مکه اس. راستش فکر نمیکردم تو زنگ بزنی.
خوشحالیاش باعث میشود دلخوریِ فراموشکردنم، یادم برود. نفر بعدی، ساره از بچههای دانشگاه است. چند ثانیه اول نمیداند چه بگوید. کلمات توی ذهنش ردیف نمیشوند. فقط از طرف خودش، مادرش و پدرش، تشکر میکند و التماس دعا دارند.
مطاف از همیشه خلوتتر شده، اما دیگر توان طواف ندارم.
میزبان مهربان ما! کمکم کن به اندازه فضلت از این سفره گسترده بهره برم. نه به اندازه وسعم که هیچ نیست.
جایی برای نماز در بین صفوف پیدا میکنم. دایره وسط دوربینِ موبایل را روی بیتالله تنظیم میکنم و دکمه را میزنم. ظهر روز شهادت امام پنجم در حافظه گوشی ثبت میشود. کمکم صفوف شکل میگیرد. اما موقع نماز، هر چه نگاه میکنم، بین صفوف در شبستان با جماعتِ دور بیت الله، خطِ اتصال وجود ندارد. برادران اهلسنت معتقدند: «کُلُّ مَکانٍ یَتَّصِلُ بِالصَّوت» باید نماز را اعاده کنم. امروز 7 ذی الحجه است... و هنوز هم باورم نشده که من اینجایم و انشاءالله فردا به احرام حج تمتع محرم شوم. هنوز هم هر وقت اسم تمتع میآید، مو به تنم سیخ میشود. دو کلمه که هیچوقت فکر نمیکردم جمعش را ببینم.
پ.ن:
1. سوره مبارک بقره، آیه 255: اللّهُ لاَ إِلهَ إِلاّ هُوالحَىُّ القَیّومُ لاَتَأخُذهُ سِنةٌ و لاَنَومٌ ـ هیچ معبودی نیست جز خداوند یگانه زنده، که قائم به ذات خویش است، و موجودات دیگر، قائم به او هستند؛ هیچگاه خواب سبک و سنگینی او را فرانمیگیرد؛
2. اعراف نام کوهی در صحرای محشر است.