بسم الله الرحمن الرحیم
تا ساعت 2، از هوش میروم. بعد از خواندن نماز، راه میافتیم برای جمعکردن سنگ. قبلش فکر میکردم برنامه گروهی میگذارند. اما کاشف به عمل میآید که خیلی از خانمها سنگهایشان را جمع کردهاند. طاق آسمان بازشده و قطرههای باران پشت هم روی زمین فرود میآیند. انتظار برای اتمام باران، بیفایده است. آسمان دلِپری دارد و به این زودی گریهاش بند نمیآید. با هماتاقیها و دو نفر دیگر، به سمت زمین خاکی پشت ساختمان حرکت میکنیم. آب توی خیابان راه افتادهاست. با صندل، در قدمهای اول پاهایم خیس میشود. و آنهایی هم که کفش به پا دارند، بعد چند قدم از آب راه افتاده بینصیب نمیمانند.
اینجا خیابانها، کوچهها، جوی آب ندارد. کلاً در طراحی شهری عربستان، جوی دیده نمیشود. چون از 365 روز سال، 366 روز آن هوا کاملاً آفتابی است. اما اگر بیاید آب راه میافتد و اگر کمی شدید شود، رسماً همه جا را آب میگیرد و آب روی سطح زمین میایستد.
خواهر از تهران زنگ میزند: «مسجدالحرام، خالیه، خالی خالی خالی... نمیخواین برین حرم!»
دلم آنجاست، اما واجبم مانده است. مشغول جمعکردن سنگ میشویم. آسمان دلش به حالمان میسوزد و تصمیم میگیرد بگذارد با خیالِراحت، کارمان را انجام دهیم. نیم ساعتی طول میکشد تا هر کدام 50 سنگ برای رمی جمرات واجب و تعدادی سنگ اضافه، جهت احتیاط برداریم.
به سمت هتل برمیگردیم. در ورودی هتل، به جمعی برمیخوریم که با همراهی حاجآقا مصباح با لباس احرام، در حال خروجند.
- سلام حاج آقا! کجا؟
کسی پیشدستی میکند و جواب میدهد: میریم مسجد الحرام، محرم بشیم.
- اه! خب اعلام میکردین ما هم بیایم!
- امروز بعد نماز ظهر، یواش گفتیم، خیلی جمع نشن.
با لبخند میرود و من و همسفریها، همینجور مبهوت میمانیم. این است رسم همسفری؟
یعنی نمیشد بلند بگویند. ما هم همراهشان میشدیم؟ دلم میگیرد... حج مثل نماز، روزه، خمس و دیگر واجبات نیست که بارها واجب شود. حضرت حق(سبحانه و تعالی)، از هر مسلمانی خواسته در صورت استطاعت، یکبار در طول زندگیاش حج انجام دهد. فقط یکبار! وقتی اینجا رسیدم، دوست داشتم این یکبار را تا جایی که میتوانم به بهترین شکل انجام دهم. برای احرام حج، باید از داخل مکه مُحرِم شد و مستحب است در داخل مسجدالحرام لبیک گفته شود.
دست از پا درازتر به اتاق میرسیم. مادر اصرار میکند همین الان راه بیفتیم، قبول نمیکنم. تا غسل کنیم و راه بیفتیم، دیر میشود. نمیرسیم تا مسجدالحرام برویم و برگردیم، بقیه معطل ما میشوند و این رسم همسفری نیست. کار را به استخاره میسپاریم. خیلی بد میآید. سرم پایین است و با گوشی بازی میکنم. گوشیای که این روزها روی پسزمینه متحرکش، تصویر مسجدالحرام نقش بسته است.1 بغض تا گلویم بالا میآید و نمیگذارم بترکد. دوست ندارم گریه کنم، اما مگر حج، بازی است؟ مگر میشود باز حج بیایم و مستحباتش را دفعه بعد رعایت کنم، دفعه بعد هم اگر باشد، دیگر حجةالاسلام نیست.
حالا باید صبر کنیم تا شب. غسل کنیم. همینجا در نمازخانه، جواب حضرت حق (سبحانه و تعالی) را بدهیم و مُحرم شویم.
پ.ن:
1.گوشی سامسونگ کشویی داشتم. در تصاویر پسزمینه، یک تصویر متحرک بود که روزش پرنده داشت و شبش ستاره. در کشور خودمان، زمینش سبز بود و درخت داشت. اما در کشورهای دیگر به تناسب، یکی از مهمترین بناها، نشان داده میشد و در عربستان، تصویر یکی از ورودیهای مسجدالحرام بود.