بسم الله الرحمن الرحیم
جوابِدعوت
- عرفات سیل اومده، چادرا رو آب گرفته، گفتن حرکت افتاد 8 شب...
روزنه نور میان همه تاریکیها خودش را به ما میرساند. کی آمد دم در اتاق خبر داد و رفت؟ یادم نیست. ساعت هنوز 5 نشدهاست. این بار استخاره، خوب با تعجیل است. یکی یکی غسل میکنیم و همه با هم از در خارج میشویم. مادر پیشنهاد میدهد با چادر و شلوار غیر سفید، برویم. زمینها گِلی و خیس است و چادرمان همین اول اعمال، کثیف میشود. بقیه پایین میروند و من سراغ فائزه خانم میروم. او هم دلش میخواست در مسجدالحرام، محرم شود. اما زودتر از ما رفته است. زنگ میزنم و میگوید ماشین بگیرید و بیایید، پشت مقام ابراهیم(علیهالسلام)، منتظرتان میمانم. پلهها را دو تا یکی میکنم و به طبقه همکف میرسم. مادرها دارند با حاجآقا صحبت میکنند. خانم نجابت با قیافه درهم، گوشهای ایستاده، سمتش میروم: «حاجخانم! چی شده؟ مگه قرار نبود بریم؟ بحث سر چیه؟»
چشمانش را به پایین میدوزد و با لحن مغموم جواب میدهد: «حاجاقامون میگه نرو، نمیرسی. بعدم استخاره کرد، بد اومده...»
- خب پس شما نمیاین دیگه؟
- شما میرین؟
- قرار بود بریم دیگه!!
- آخه حاج آقا قدسیان هم میگه نرین، نمیرسین و جا میمونید.
اسماء به سمتم میاد و همان حرفها را تکرار میکند. وقتی خبر تأخیرحرکت کاروان، اعلام شد، چشمانش برق میزد. اما حالا، نگرانی تویش موج میزند. ادامه میدهد: «مامانت داره بحث میکنه، به نظرم شما هم نرین، به عرفات نمیرسین.»
- شما اگه میخواین نیاین، اما ما میریم.
حالا میفهمم بحث سر چیست. نزدیک میشوم. برادرِ اسماء، دوست حاج آقا قدسیان است و مادرش، گوش به فرمان حاج آقا... از مادرم اصرار و از حاج آقا انکار: «اگه الان برین، نمیتونید برگردین، حقالناسه، منتظرتون نمیمونیم، خودتون باید تا عرفات بیاین، گم میشین، ما تعهدی نداریم دیگه...، حداقل دو ساعت فقط تو راهین...» مادرِ اسماء ته دلش خالی میشود و دیگر نگاهش آرام و مطمئن نیست.
مادرم ایستاده و جواب تکتک ایرادات را میدهد. وارد بحث نمیشوم، سرم را به گوش مادر نزدیک میکنم و نجوا میکنم: «مامانم! ولشون کن! بیا بریم. استخارهاش خوب با تعجیل اومده دیگه.» دست مادر را میگیرم و از وسط بحث بیرون میکشم. معاونهای کاروان دمدرند، از دستمان حرص میخورند و عصبانیاند، اما نمیتوانند سد راهمان شوند.
به سمت سر کوچه راه میافتیم و 5 دقیقه هم معطل نمیشویم که خودرویی با شنیدن مقصد، جلوی پایمان توقف میکند. باب صفا پیادهمان میکند. پیاده میشویم و چند لحظه فقط، نگاه میکنیم. چشمانمان گرد شده و دهنهایمان باز مانده... «مامااااااان! اه!!!!!!! پوووووووووف» یک لحظه از ذهنم میگذرد: «نکنه درای حرم بسته باشه؟ اما... نه، فائزهخانم گفت پشت مقام ابراهیم(علیه السلام)...» تا چشم کار میکند تمام سطح زمین پر از آدم است. کنار هم و فشرده، سیخکبابی و بدون فاصله... در هم و نامنظم و اکثراً با لباس احرام. نه راه پیش داریم و نه راه پس. پس باید به جای پس، پیش رفت. امشب شعب ابیطالب، بزرگترین خوابگاه جهان است. اکثر چراغهای محوطه هم خاموش است. سر را پایین میاندازیم تا کسی را لگد نکنیم. البته سر را هم نمیشود خیلی پایین گرفت، ممکن است حوله احرامی کنار رفته باشد و....
نماز مغرب، تمام شده که به مسجد میرسیم. حرم از همیشه خلوتتر است. برادران اهلسنت در منا هستند، خیلی از کاروانهای شیعی هم به سمت عرفات، راه افتادهاند. در ایام حج، پرده خانه خدا را بالا میکشند تا میان جمعیت کشیده نشود. روی قسمت پایین را هم به ارتفاع نیممتر پارچه سفید نصب میکنند. پرده سفید را که نیست. حتی بخشی از درزهای پرده را هم باز کردهاند و باد لای پرده خانهدوست بازی میکند.
وسط صحن، قامت میبندم. نماز مغرب و عشایم را میخوانم. نماز شکر و بعد هم نماز استغاثه به امام زمان(عجلالله تعالی فرجهالشریف).
زیر آسمان خدا و درمرکز دنیا، زمزمه میکنم: «یا مَوْلاىَ یا صاحِبَ الزَّمانِ، یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، حاجَتى کَذا وَکَذا» اینجا نوشته بهجای کذا و کذا، حاجت بخواهید. چشمانم را میبندم، سرم را رو به آسمان بلند میکنم و میگویم:
آقا جان! مولای من!
حجهالاسلام است. یک بار برای همه عمر، واجب میشود. بعد از این، اگر باز هم بیایم، میشود مستحب و این واجب است. و الان در زمان و مکان حج هستم. آقاجانم، نه بلدم، نه میتوانم. خودتان کمک کنید، جلویم بروید تا پایم را جای پای شما بگذارم، هر چند بعید میدانم لیاقت دیدن روی ماهتان را داشتهباشم، اما بگذارید دنبال شما بیایم که بهترین راهنمایید.
بعد نماز، تا کنار بیتالله جلو میرویم. فقط یکی دو صف پراکنده در حال طوافند که به راحتی از بینشان عبور میکنیم. لمسِ خانه خدا، در این ایام داشت برایم آرزوی محال میشد. هر بار وارد مطاف میشدم، آنقدر تراکم جمعیت در چند صف دور خانه خدا زیاد بود که هیچجوره نمیتوانستم جمعیت را بشکافم و جلو بروم. هر چه فکر میکردم، نه واجب بود، نه مستحبی که مرتکب حرام بشم و به این همه نامحرم بخورم.
چند قدم جلوتر، تمام قد به دیوار خانه خدا میچسبم. حالا من هر چقدر بگویم، این دیوار با تمام دیوارهای دنیا فرق دارد. ما بتپرست نیستیم و این دیوار به اعتبار صاحبش، ارزشمند است. طریقیت دارد و نه موضوعیت، ممکن است باز هم متهم به شرک شویم. صورتم را روی دیوارِ بیتالله میگذارم و چشمهایم را میبندم؛ « اینجا ته لذت دنیاست. چقدر شکر کنم بابت همین لحظه، فقط همین لحظه.» نفس عمیق میکشم تا تمام ریههایم را از هوای دوست پر کنم.
دور بیتالله، نیمدوری میزنم و همهجا را لمس میکنیم. صف رسیدن به حجرالاسود هم شلوغ است.
- خب بریم دیگه لبیک بگیم، دیر نشه....
- کجا؟
- استحبابش پشت مقام ابراهیمه(علیه السلام)!
- همینجا خب بگیم دیگه... از کنار خانه خدا بریم پشت مقام؟
چهارنفری دستراستمان را روی دیوار خانه دوست میگذاریم.
نیت میکنم به نیت احرام حجهالاسلام.