بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت حق (سبحانه و تعالی) دعوتمان کردهبود، سالها پیش... پیامش را بنّای خانه خدا به ما رساند و همان پیام در اخرین کتاب آسمانی ثبت شد: « وَأَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجَالًا وَعَلَى کُلِّ ضَامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ» 1
آمدهایم جواب دهیم، اینجا، کنار بیتالله
لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیکَ
خدای من گفتی، آمدم.
لَبَّیکَ لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ
و یگانهای بدون شریک
إنَّ الحَمدَ وَ النِّعمَةَ لَکَ وَ المُلکَ
هر چقدر شکر کنم، کم است و همه جا مُلک توست
لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ
خدای مهربانم دستم را بگیر که فقط تویی.
از الان محرمیم تا دو روز دیگر که در منا تقصیر کنیم.
خدای مهربانم
رب العالمینم!
محبوب دوستداشتنیام!
بیدارم!؟ خوابم!؟ تصور میکنم یا خیال میبافم!؟... اصلاً اگر خیال و خواب و رؤیا هم هست، خوبخیالی است؛ چه دلنشین رؤیایی است. بگذار در این خیال بمانم و از این خواب بیدار نشوم که امشب، شب عرفه در خانه توام و جوابت را لبیک گفتم... وقتی 7 سال پیش، باب الحج میخواندم، خواب هم نمیدیدم که در این سن، همه خواندهها را ببینم. معبودم میشود جواب رد ندهی؟2
*
فائزه خانم همسفریمان هر چند زبان نمیداند، اما روی حرفش مصرّ است و از قرار نفری 5 ریال بالاخره ماشینی پیدا میکند. ساعت 19:40 هتلیم. دو معاون کاروان، ما را دم در میبینند. فقط سلام میکنیم و راهمان را میکشیم تا طبقه اول. تقهای به در اتاق میزنم. صدای خانم نجابت میآید: «دیدی اینا برگشتن! ما نرفتیم» و بعد صدای پا و در روی پاشنه، باز میشود.
دوباره اعلام شده معلوم نیست کی راه بیفتیم. به هر نفر، زیرانداز و پتوی تک نفره میدهند. خواب منتظرم ایستاده و این پا و آن پا میکند، ساک دستی کوچکم را برای این چند روز میبندم، زیپش را که میکشم، خواب جلو میآید و دستم را محکم میگیرد و مرا با خودش میبرد.
ساعت 2 بامداد بیدارباش میزنند که راه بیفتیم. تجدیدوضو میکنم و با وسایل، در نمازخانه جمع میشویم. روحانی کاروان لبیک میگوید و همسفران تکرار میکنند.
- خب بفرمایید سوار اتوباسا بشین تا حرکت کنیم.
اول خانمها به سمت خروجی حرکت میکنیم. به بیرون در میرسم.
- صندلام کو؟
- بازم کفشات گم شد!!
این را یکی از همسفرها میگوید و میرود. دارم تبدیل میشوم به یک حواستپرت کفش گمکن! تقریباً همه بیرون آمدهاند، و فقط یک صندل سفید، شبیه صندلهای من مانده، اما یک شماره کوچکتر و تنگ است. سمت اتوبوس میدوم و همانجا صندلی اول مینشینم و نگاهم را به پله اتوبوش میدوزم. بالاخره صندلهایم از پلهها بالا میآید، سرم را بالا میآورم و میپرسم:
- حاج خانم ببخشید، صندلای خودتونه؟
- نمیدونم!
- فک کنم مال منو اشتباه پوشیدین! اینا مونده بود که برام کوچیکه.
صندلها را جلوی پایش جفت میکنم و پایش را از توی صندلم در میآورد و ادامه میدهد: «دخترم خریده! حواسم نبود... حالا مهمم نیستا.» و راهش را میگیرد و میرود. دریغ از یک عذرخواهی.
راست میگوید مهم نیست. مال دنیاست، ناراحتیام نه به خاطر گمشدن یک جفت کفش یا صندل، بهخاطر برچسبی است که حقم نیست.
*
عقب اتوبوس کنار مادر مینشینم. ترافیک زیاد است. یکی از معاونین، با لباس شخصی،3 پیادهشده و با چراغ لولهای قرمز رنگ، سعی میکند مسیر را باز کند. دریغ از یک پلیس، راهنما. حتی جادهاش چراغ هم ندارد. با هر تکان اتوبوس بالا و پایین میرویم. اینجا ظاهراً قیر هم نیست. نمیدانم اگر پول نفتشان را خرج آسفالت نمیکنند، پس به چه کاری آید؟
پ.ن:
1. سوره مبارک حج، آیه 27: مردم را دعوت عمومی به حج کن تا پیاده و سواره بر مرکبهای لاغر از هر راه دور (به سوی خانه خدا) بیایند. در حدیثی نقل شده که لبیک به معنای اجابت کردن، در جواب دعوتی است که مهربان خدای عالمیان از طریق حضرت ابراهیم (علیه السلام) به مردم ابلاغ کرده است. شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعه، ج12، ص 377، مؤسسه آل البیت(علیهمالسلام)، قم، چاپ اول، 1409ق
2 . از دروسی که در مقطع پیشدانشگاهی رشته علوم و معارف اسلامی، تدریس میشد، باب حج کتاب تبصرة المتعلمین علامه حلی بود. کتابی که از آن در کنکور هم سؤال طرح میشد و ما چقدر باب حج را خواندیم و تست زدیم.
3. معمولاً برای انجام کارهای کاروان، هماهنگیها و رفت و آمد احتمالی به مکه، یک نفر از اعضای هر کاروان، برای تمتع، مُحرِم نمیشود. شخصِ مُحرِم، در سهسرزمین عرفات، مشعرالحرام و منا (مجموع این سه سرزمین را با هم مشاعر مقدسه مینامند) اعمال واجبی دارد و اگر همه مُحرم شوند، کارهای کاروان زمین میماند. از هر طرفدیگر اینفرد، مشکلی برای رفت و آمد به شهرِ مکه را ندارد. معمولاً این فرد، حجهالاسلامش را سابقاً انجام دادهاست.