⠀

⠀

نماز حضرت رسول

ایستاده بودم پشت یک از ستون ها در بخش اصلی مسجدالنبی، نماز حضرت رسول (صلی الله علیه و آله وسلم) را می خواندم، نمی دانم چه شد یک شرطه بهم گیر داد... اعتنا نکردم؛ دست هایم را گشت و چیزی مثل مهر و تسبیح پیدا نکرد. فکر کردم الان ول می کند و می رود، بی خیال نشد که نشد...
نماز را نصفه و نیمه تمام کردم.
پوشیه زده بودم و فکر کرد عربم؛ شروع کرد صحبت کردن و اصلن نمی فهمیدم که چه می گوید... پیش خودم گفتم: آقا! بی خیال...
ول کن نبود، حالا شده بودند سه نفر. توی صحبت هایشان، تنها کلمه ای را که فهمیدم، «مکتبة الإفتاء و الإرشاد»* بود.
خودم را زدم به کر و لالی... اشاره کردم که حرف هایشان را نمی فهمم... دیدم ول کن قضیه نیستند که نیستند. داشتند مرا می بردند مکتبه و خدا می داند که اگر می رسیدم آنجا، معلوم نبود که چه بلایی سرم می آورند.

دست را گذاشتم روی قلبم... شروع کردم به فیلم به بازی کردن، انگار نفسم نمی آید بالا، یکی شان سریع دستم را کشید و کشان کشان مرا برد سمت حیاط های چتر دار... هنور نفس نفس میزدم،  به یکی از قفسه های قرآن تکیه کردم، و یک نفس عمیق کشیدم. شرطه از دور ایستاده بود و نگاه می کرد، نفسم که بالا آمد، بی خیالم شد و رفت...**


عکس نوشت: این حیاط چتردارها، با آن هایی که بیرون مسجدالنبی و در صحن هستند، تفاوت مکانی دارند. ساده اش می شود اینکه: داخل مسجد النبی، بعد از اینکه وارد شبستان شدید، و خواستید به قسمت اصلی مسجدالنبی بروید، اول به دوتا حیاط چتردار بر می خورید که هر کدام شش چتر دارند. دور تا دور هر کدام حیاط ها هم، اسامی صحابه و ائمه نوشته شده است.
* این مکتبة الإرشاد و الإفتاء، یک چیزی شبیه دفتر شرطه هاست. شاید به نظر جای خاصی نیاید، اما همه کسانی که آخر سر کارشان به زندان هم رسیده، اول سر از اینجا درآوردند؛ خلاصه سعی کنید یا کارتان اصلا به چنین جایی نیفتد، یا اگر افتاد، یک جورهایی نهایتا با یک تعهد، بیایید بیرون.

** خاطره خودم نبود... جالبش این است که بازیگر این فیلم، مادر عزیزم بوده... یعنی اگر جای مامان بودم، از ترس قالب تهی می کردما.

سلام... صدا میاد؟!

شاید کمی گران شود، اما می ارزید...
اینکه بنشینی در بیت الله، مسجد النبی یا هر جای متبرک دیگر
و زنگ بزنی به یک فامیل، دوست، استاد، همکار...
عجیب حال همه منقلب می شود، و عجیب تر آنکه تا سال ها این محبت فراموششان نمی شود؛ هنوز هم دوستانی هستند که وقتی مرا می بینند، می گویند یادش بخیر، خیلی لطف کردی که زنگ زدی...
کاش
دریغ نکنیم این محبت های کوچک را از دوستانمان، خانواده مان و اطرافیانمان.

عکس نوشت: عکس تزئینی است... شماره اش هم همینجوری نوشتم... لطفا مزاحم نشوید.

البته یک خاطره خیلی بد هم از همین تلفن زدن ها دارم...
روز یازدهم ذی الحجه بود، به تاریخ ایران می شد عید قربان؛ عصر بود و نشسته بودم توی چادر... زنگ زدم به یکی از دوستان
- الو، سلام علیکم... (خودش نبود، حدس زدم مادرشان باشد...) عید تون مبارک...
معرفی کردم، گفتند که گوشی راضیه، دست ایشان است...
- بازم راضیه، گوشی اش رو با شما عوض کرده، شرمنده مزاحم شما شدم...
- نه...
- امکانش هست که با خودشون صحبت کنم؟!
- الان نمی تونه صحبت کنه...
- (حرف زدن مادرش، کمی با منّ منّ بود...) خوبه حالش؟!
- راستش...
شوکه شدم...
انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم؛ تصادف کرده بود و الان ICU بود*... البته مادرشان گفت که به هوش است، اما گفتند باید تو ICU بماند. هر چه اصرار کردم، همین را تحویلم دادند... التماس دعا گفتند و قطع کردم.
طاقت نیاوردم، زنگ زدم به صمیمی ترین دوستش، سارا... هنوز خبر نداشت،  گفتم زنگ بزند و بپرسد، شاید مادرش ملاحظه دوری ام را کرده و همه چیز را بهم نگفته است. او هم زنگ زد، و چیزی بیشتر دستگیرم نشد.
دل تو دلم نبود، راضیه، بدون اغراق یکی از مهربانترین و آرامترین دوستانم بود و البته همسایه کوچه پشتی... چند روز بعد، سارا خبر داد که آوردنش توی بخش، زنگ زدم خواهرم، قضیه را گفتم و خواهش کردم برود بیمارستان دیدن راضیه... هنوز یادم است، بعد از اعمال بود و توی یک ون داشتم می رفتم طرف مسجدالحرام، بین خواب و بیداری بودم، خواهرم از بیمارستان زنگ زد، گفت الان پیش راضیه است و الحمدلله حالش خوب است، دست آخر راضی نشدم، گوشی را داد به راضیه، با او حرف زدم و آرام گرفتم...
هر چند بعد از برگشتن و تجویز دو هفته ای عدم ملاقات به دلیل امکان انتقال آنفولانزای نوع A، بعد از دو هفته رفتم دیدنش... خوب بود الحمدلله... اما چیز زیادی از بیمارستان در یاد نداشت، یادش بود که خواهرم آمده بود بیمارستان، اما حرف زدن تلفنی مان خاطرش نبود؛ هر چند حضور ذهن نداشت، اما همان صحبت تلفنی بود که مرا با فرسنگ ها فاصله، آرام کرد.
پ.ن:
* راضیه، خودش رانندگی می کند و اتفاقا دست فرمانش هم خوب است. وقتی خبر تصادف را شنیدم و اینکه ضربه به سرش وارد شده، مطمئن بودم که راضیه خودش پشت فرمان نبوده، چون انصافا خیلی مقید به بستن کمربند است... حدسم درست بود، ماشین را پارک کرده بود و داشته کنار خیابان راه می رفته که یک ماشین زده بود بهش. و خدا رحم کرد به همه...