⠀

⠀

دوستی

اینجا، درست همین جا، جای خوبی برای دوست یابی نیست، دنیای حقیقی اش که پر از رنگ و لعاب، دوز و کلک است، دنیای مجازی که هیچ...
اما
هرچیز
استثنا هم دارد.
و یکی اش قسمت بنده شد.
دیدن رفیقی که هنوز یک سال نگذشته از آشنایی مان،
       دوستی که بی منت نظر می گذارد
               بی دریغ محبت می کند
                          بی چشم داشت، حمایت می کند.
                                    قرار گذاشتم که ببینمش... برای تشکر، سپاس از این همه محبت بی اندازه.
                                             یکشنبه اخر سال، در محضر امام رئوف، قرار گذاشتیم.
اما
ابر و باد و مه و خورشید، مانع شدند. شاید می خواستند، خواستنم را بسنجند. از صبح نم نم باران، به برف تبدیل شد و مانع دیدار.
قرار موکول شد به چند روز بعد، چهارشنبه... دیدمش.
دختری آرام، ساده، بی آلایش و مهربان. واقعا نام «گل» که همیشه با همین نام نظر می گذارد، برازنده اش بود. دو، سه ساعت، بی وقفه حرف زدیم از تمام خاطراتمان... تلفن مادرش، خبر از پایان دیدار می داد. دل نمی کندم از دوستی که این یک سال با نظراتش زندگی کردم. نظراتی که از باب منت و جبران نبود و برایم عجیب بود حس های مشترکمان... حس های قشنگش از یادداشت های بی سر وتهی که گاهی برای خودم اینقدر جذاب نبودند.
یادداشت هایی که گاهی گمان می کردم که فقط برای خودم است و... .
خوشحال بابت یافتن چنین دوستی
و دعا برای امتداد این دوستی...
گل عزیزم

امیدوارم هماره در زندگی ات به آنچه می خواهی برسی.
در جوار امام رئوف، بسیار دعایم کن که سخت محتاجم.


*دنیا خیلی کوچک است، گاهی آدمی که به ظاهر از تو دور است، خیلی نزدیک است و گاهی آدمی در نزدیکی ات، فرسنگ ها از تو فاصله دارد.
** یک هفته ای، غرق رأفت، امام رئوف بودم. شکر
***این چندمین قرار وبلاگی بود، و دومین قرار خوب...


عکس نوشت: صحن جمهوری، شنبه دوم فروردین 1393

نماز حضرت رسول

ایستاده بودم پشت یک از ستون ها در بخش اصلی مسجدالنبی، نماز حضرت رسول (صلی الله علیه و آله وسلم) را می خواندم، نمی دانم چه شد یک شرطه بهم گیر داد... اعتنا نکردم؛ دست هایم را گشت و چیزی مثل مهر و تسبیح پیدا نکرد. فکر کردم الان ول می کند و می رود، بی خیال نشد که نشد...
نماز را نصفه و نیمه تمام کردم.
پوشیه زده بودم و فکر کرد عربم؛ شروع کرد صحبت کردن و اصلن نمی فهمیدم که چه می گوید... پیش خودم گفتم: آقا! بی خیال...
ول کن نبود، حالا شده بودند سه نفر. توی صحبت هایشان، تنها کلمه ای را که فهمیدم، «مکتبة الإفتاء و الإرشاد»* بود.
خودم را زدم به کر و لالی... اشاره کردم که حرف هایشان را نمی فهمم... دیدم ول کن قضیه نیستند که نیستند. داشتند مرا می بردند مکتبه و خدا می داند که اگر می رسیدم آنجا، معلوم نبود که چه بلایی سرم می آورند.

دست را گذاشتم روی قلبم... شروع کردم به فیلم به بازی کردن، انگار نفسم نمی آید بالا، یکی شان سریع دستم را کشید و کشان کشان مرا برد سمت حیاط های چتر دار... هنور نفس نفس میزدم،  به یکی از قفسه های قرآن تکیه کردم، و یک نفس عمیق کشیدم. شرطه از دور ایستاده بود و نگاه می کرد، نفسم که بالا آمد، بی خیالم شد و رفت...**


عکس نوشت: این حیاط چتردارها، با آن هایی که بیرون مسجدالنبی و در صحن هستند، تفاوت مکانی دارند. ساده اش می شود اینکه: داخل مسجد النبی، بعد از اینکه وارد شبستان شدید، و خواستید به قسمت اصلی مسجدالنبی بروید، اول به دوتا حیاط چتردار بر می خورید که هر کدام شش چتر دارند. دور تا دور هر کدام حیاط ها هم، اسامی صحابه و ائمه نوشته شده است.
* این مکتبة الإرشاد و الإفتاء، یک چیزی شبیه دفتر شرطه هاست. شاید به نظر جای خاصی نیاید، اما همه کسانی که آخر سر کارشان به زندان هم رسیده، اول سر از اینجا درآوردند؛ خلاصه سعی کنید یا کارتان اصلا به چنین جایی نیفتد، یا اگر افتاد، یک جورهایی نهایتا با یک تعهد، بیایید بیرون.

** خاطره خودم نبود... جالبش این است که بازیگر این فیلم، مادر عزیزم بوده... یعنی اگر جای مامان بودم، از ترس قالب تهی می کردما.