⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (9)

قدم آخر: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...

چهارشنبه بامداد یازدهم آذر 1394، 19 صفر

یک روز مانده به اربعین، حرکت را در مسیر خفیف، ستون 1200 شروع می‌کنیم. دیر بیدار شدم، و همین عجله کار دستم می‌دهد و صابون و چسب زخم گم می‌شود.

هنوز به عروس وداماد نگفته‌ایم که ما کربلا جا داریم. اصلاً نمی‌دانند با کاروان آمدیم. کارجمعی، فرد محور نیست، اما جناب داماد، کمی با جمع هماهنگ نیست. یکهو می‌بینیم نیست... و هی می‌گوید شما بروید و من خود را می‌رسانم... به نظرم وقتی قرار است جمعی حرکت کنیم، جمعی می‌ایستیم.

باز هم شیر داغ توی مسیر پیدا می‌شود. به همسقر می‌گویم نمی‌دانم چرا شیرهای اینجا مزه خاصی دارند. آخرین لیوان شیری که می‌خورم توی گلویم گیر می کند... همسفر دیگر می گوید: «این آخری که شیرخشکش حل نشده بود، همه‌اش ته‌اش وایساده بود...» شیرخشک! من مامانم بهم شیرخشک نداد... بله، معما چو حل گشت، همه‌چیز سخت شود، این همه شیری که در مسیر خوردیم، همه‌اش شیرخشک بوده، نه شیر تازه، برای همین هم طعم خاصی دارد. تا اخر سفر، لب به شیر نمی‌زنم.

مسیر از یک‌جایی دوراهی می‌شود که هر دو راه هم به کربلا می‌رسد، برایم عجیب است که پارسال ما از دوراهی رد نشدیم. همسفر تذکر خوبی می‌دهد: «پارسال ما آخر مسیر، از راه اصلی آمدیم، نه از راه خفیف... این مسیر می‌رسد به خود شهر.» دیگر از عمودهای اصلی خبری نیست، البته باز هم روی عمودها شماره خورده، اما دیگر نمی‌فهمم سر وتهش کجاست.

آخرین موقف‌مان، روبروی خیمه‌های قرآنی بود... ساعت 1بامداد. برگزاری محافل انس با قرآن و تصحیح سوره حمد... نمی‌دانم چرا یاد شهدای قاری در منا افتادم... شهید دانش وشهید حاجی حسنی کارگر...
اینجا ستون‌هایش سر وته ندارد، یکدفعه وارد خیابان می‌شویم... کربلاست. نه از دور حرم حضرت عمو معلوم است و نه حرم حضرت ارباب. پیش از رسیدن به کربلا، گفتیم که ما جا داریم و آدرسش کجاست. تصمیم می‌گیریم اول یک جایی برای عروس وداماد پیدا کنیم وبعد برویم هتل خودمان... بامداد اربعین، هیچ کجا جا نیست. می‌رویم به سمت تل زینبیه، سمت راست، چشمم که به گنبد عمو می‌افتد، دیگر اختیارم دست خودم نیست وصدای هق هق گریه‌ام بلند می‌شود... «عمو جان! دیدید چگونه حرمت حرم خدا را شکستند...» چند دقیقه بعد همسفر می‌زند روی شانه‌ام «همه منتظر شمان.» سرم را می‌اندازم پایین. کمی آنسوتر موکب حضرت شاهچراغ است، داماد می‌رود پرس و جو... می‌شود توی حیاط خوابید، کیسه خواب هم می‌دهند. منصرفشان می‌کنیم و آخر تصمیم می‌گیریم ببریمشان هتل خودمان.

وسط خیابان، یک ایرانی بی‌مقدمه می‌آید جلو و می‌پرسد: پیکسل حضرت آقا رو دارین؟! فقط برای من مانده، همسفر اجازه می‌گیرد و از روی کیفم برمی‌دارد و می‌دهد به او...

     سلام حضرت ارباب، سلام حضرت شمس

حرم حضرت ارباب، گفتنی نیست. این‌بار صبر نمی‌کنم که صدایم زنند. از خیمه‌گاه رد می‌شویم، می‌رسیم به تل زینبیه، همانجایی که تمام مصیبت‌ها را بانو نظاره می‌کرد، از همانجا دید چه بر سر قاسم آمد، علی‌اکبرش را چگونه مثله مثله کردند،  عبدالله چگونه روی سینه عمو جان داد... لایوم کیومک یا اباعبدالله...

می‌رسیم هتل، روبروی باب السلطانیه حرم حضرت ارباب، قبل از ایست بازرسی آخر... ساعت 2 بامداد است. می‌گویند بروید اتاق 203، پیش خانم مدیر کاروان... در اتاقشان را می‌زنیم، خانم دیگری در را باز می‌کنند... «الان نیستند، بروید اتاق 103» اتاق 103 پر شده، هم‌کاروانی دیگری از خواب می‌پرد «اینجا که جا نیس، صبر کنید تا صب، اونجا چندنفر رفتن حرم، حالا علی‌الحساب استراحت کنید تا صبح که خود حاج‌خانم بیان و جابجا کنن.»

بلاتکلیفی سخت است، نه می‌شود خوابید و نه می‌شود بیدار ماند. زنگ می‌زنیم آقایان، می‌گیند بروید و خانم مدیرکاروان را ببینید. دوباره، می‌رویم بالا، بالاخره خودشان می‌آیند... «خب! حالا یکی بره این اتاق، یکی هم این اتاق جا هست... دوتای دیگه هم بیاین دنبال من، ببینم چی میشه...» از تعجب دهنم باز مانده. خب چه کاریه؟! ما همه با همیم... یک ربع بعد، با بیدارشدن خود مدیر کاروان، یکی از اتاق آقایان را خالی می‌کنند و می‌دهند به ما، فقط تأکید می‌کنند در را قفل نکنید، چون ممکن است کس دیگری هم برسد و بیاید. یک برگه هم دادند وگفتند اسم‌هایتان را بنویسید، البته برادران کاروان ما نیستند، آن‌ها در ساختمان دیگری هستند.

اینقدر فضا سنگین است که رویمان نمی‌شود بگوییم یک نفر زیادی با ما آمده. ناراحتم اگر فکر کنند از اعتمادشان سوء استفاده کردیم. به آقایان می‌سپاریم که شما خبر بدهید... یکی دوبار به هوای اینکه اتاق مردانه است، آقایان در اتاق را باز می‌کنند... آخرش روی یک برگه می‌نویسیم «در این اتاق، خانم‌ها ساکن هستند» و با چسب پانسمان می‌چسبانیم روی در.

پنجره اتاق درست روبروی گنبد حرم حضرت ارباب باز می‌شود... سلام می‌دهیم، نماز و بالاخره خواب در یک جای آرام، گرم... یکی از همسفرها می‌رود حمام.

قبل اذان بیدار می‌شوم. ما 4 نفر بودیم که خوابیدیم و حالا یازده نفریم. گیج خوابم. بعد نماز وناهار منتظرم که حمام خالی شود. صدای شرشر آب می‌آید. آخرش می‌زنیم به در. بله، کسی هست، عذرخواهی می‌کند ومی‌آید بیرون. تو اتاق، یک خانم معلم است با دو دخترش، یک مادر دیگر با دخترانش، دختری جوان سن وسال خودم که با پدر وبرادرانش آمده. عروس، بعد از خواب، نماز، حمام و ناهار، کوله‌اش را می‌بندد و خداحافظی می‌کند. فردا بعدازظهر بلیط دارند. می‌سپارم رسیدند نجف، یک خبری بدهند. بعد از اینکه همسفر ما می‌رود، دو نفر دیگر به اتاق اضافه می‌شوند، محمد مهدی 3 ساله‌ با مادرش.

ساعت 2، تلویزیون را روشن می‌کنیم. امروز به تاریخ ایران، اربعین است و همه شبکه‌ها غالباً ارتباط مستقیم دارند با اینجا، آن وقت ما از تلویزیون داریم برنامه ارتباط مستقیم با کربلا را می‌بینیم. یک گزارشی هم پخش می‌شود از پیاده‌روی مردم تهران، از میدان امام حسین تا حرم سیدالکریم.

بخاری گازی اتاق، کلافه‌مان کرده، نه خاموش می‌شود ونه درجه‌اش کم می‌شود. آخرش به پیشنهاد یکی از هم‌اتاقی‌ها، دستی به کلیدهای فیوز می‌بریم... بالاخره از گرمایش راحت می‌شویم. اعلام کردند عصر در محل اسکان آقایان زیارت جامعه است وزیارت اربعین. دلم همچنان خواب می‌خواهد. همه می‌روند و می‌خوابم تا مغرب.

نماز مغرب که می‌شود می‌بینم همسفرها، دست از پا درازتر برگشتند، پرس وجو می‌کنم، می‌بینم که رفته‌اند تا محل اسکان آقایان، اما طبقه را پیدا نکردند، هر چه هم زنگ زدند کسی پاسخگو نبوده و در نتیجه بازگشتند.

اول با خانم معلم صحبت می‌کنیم، می‌گوید شب برویم حرم تا صبح، اما همسرشان رضایت نمی‌دهند. نهایتاً شب اربعین فقط تا پشت‌بام می‌رویم. پشت‌بام اشراف خوبی دارد به حرمین، تل زینبیه و خیمه‌گاه... خوب است وقتی حرم نمی‌شود رفت، لااقل می‌شود از جایی روبروی حرم سلام داد وزیارت‌نامه خواند. «السلام علی ولی الله و حبیبه...»
حتی پشت بام هتل را هم اجاره داده‌اند. آقایی که نفهمیدم آخرش چکاره هست، بیش از یک ربع اجازه نمی‌دهد آنجا بایستیم وهمه را بیرون می‌کند. برادری هنگام پایین رفتن پشت من غرولند می‌کند: «نمی‌دونم زنا اربعین اینجا چیکار می‌کنند...» حدود ساعت 8 ونیم پیامک عروس می‌رسد، تازه رسیده بودند نجف.


یکی از آقایان کمی سرما خورده و همسرش از اینجا برایش تجویز می کند، بعد سوال می کنند حرم می خواهید بروید؟ می رویم، تا بین الحرمین و همانجا زیارت نامه می خوانید، تمام بین الحرمین را ملت پتو انداخته و خوابیده اند. فقط مسیری برای رفت  و آمد گذاشته اند که به غایت شلوع است... همانجا کنار خیل عظیم زائران می ایستیم وزیارت می کنیم، دلم دو رکعت نماز زیارت می خواهد... اما جا نیست، همان موقع یک نفر نمازش تمام می شود ومی رود. به اندازه 4 رکعت فرصت می کنم نماز بخوانم... همین رفتن و آمدن، یک ساعت و نیم طول می کشد...
شب دوم را در جوار حضرت ارباب می‌خوابیم... فردا اربعین است... وعدگاه اجتماع شیعه

پدر، عشق، پسر (8)

قدم چهارم: رهرو منزل عشقیم...

هنوز سه‌شنبه دهم آذر نشده، یک‌ساعت مانده

قبل حرکت پیامک می‌زنم به عروس: سلام ما ساعت 11 از ستون 808 راه می‌افتیم. تأییده ارسال می‌رسد... دیروقت است، شاید خواب باشند که بخواهم زنگ بزنم.

آقایان دیشب جایشان خیلی بد بوده و خوب نخوابیدند... مچاله! کلی هم بحث کرده‌اند ظاهرا... یکبار که دیشب زنگ زدیم، همسفر می‌خواست با همسرش صحبت کند، دوستش جواب می‌دهد آقا سید رفته بالا منبر... آقایان بخاطر تجربه دیشب، هر 50 ستون پیشنهاد می‌دهند توقف کنیم. وقتی نشسته‌ایم، یکی دوتا دوچرخه‌سوار از جلویمان رد می‌شوند... بحث می‌شود سر اینکه با دوچرخه رفتن، سواره حساب می‌شود یا پیاده، هر کس دلیلی می‌آورد. جمع‌بندی‌مان، چیزی بین این دوتاست و اگر قرار است تقسیم ثواب کنیم، نصف به نصف می‌برند.

حدود ستون 900 عروس زنگ می‌زند که کجایید وادامه می دهد: با ماشین آمده‌ایم تا ستون 700 و پیاده‌داریم می‌آییم. می‌گویم صبح که بایستیم، شما ان‌شاءالله می‌رسید.

ایست دوم بازرسی است، ستون 962. خانم‌ها سریعتر رد می‌شویم و منتظر آقایانیم که کسی از پشت با صمیمیت صدایم می‌کند.  «یعنی تو تاریکی نصفه شب، کی منو از پشت شناخت...»

عروس!
گرم در آغوشش می‌گیرم. چقدر خوشحالم که رسید، سالم وسلامت... بالاخره گروه 8 نفره‌مان تکمیل می‌شود. مهم عکس‌هاس ستون 1000 است که با هم می‌گیریم؛ ستون 1000 خیلی حس خوبی دارد. بیشتر راه را آمده‌ایم... بقیه‌اش می‌شود سرازیری. الحمدلله

توقف‌هایمان زیاد شده، کلا هر چه تعداد بیشتر باشد، تعداد ایست‌ها می‌رود بالا، چه اینکه عروس و داماد تازه رسیده‌اند و تا هماهنگ شویم، طول می‌کشد و سر راه می‌رسیم به شهرک بیمارستانی امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)، شهرک نسبتا وسیع با امکانات کامل که ان‌شاءالله برای سال بعد تکمیل شود. چند جا زیر پا، با رنگ بزرگ نوشته داعش، که زائرین از رویش عبور می‌کند. نفاقشان آنقدرهست که نه می‌تواند پرچمشان را زیر پا انداخت و نه آتش زد...

هر چه به کربلا نزدیک می‌شویم، دیگر موکب‌های ساختمانی تمیز، جادار، بزرگ و خوش‌ساخت با سرویس بهداشتی‌های سرامیک‌شده وشلنگ‌دار، کمتر دیده می‌شود. زمان می‌برد تا مسیر یکدست شود. کم‌کم دنبال جا باید بگردیم. یکساعتی تا اذان مانده. از اینجا به بعد موکب‌خوب، یکی مضیف العتبه العباسیه است که تا بیرونش خوابیدند، وموکب بعدی عمود 1120، یکی دیگر از موکب‌های امام رضاست.

ستون1100، دیگر نفس هیچ‌کس بالا نمی‌آید. خصوصاً آقایان که دیروز پاهایشان تاول زده و امشب، اولین شبی است که با تاول‌ها پیاده‌روی می‌کنند. ما که عادت کردیم. عروس و داماد اصرار دارند که برویم تا موکب ایرانی‌ها، آن‌ها تازه نفسند، اما ما بعد از قریب 4 روز پیاده‌روی، الان دیگر کشش نداریم. یک کیلومتر فاصله است، ضمن اینکه تجربه نشان داده این وقت شب، جا نیست. عروس وداماد می‌روند و می‌گویند خبر می‌دهیم، ما هم چند عمود جلوتر، حدود 1110،  موکب نسبتا خوبی پیدا می‌کنیم و تا نماز بیدار می‌مانیم. عروس زنگ می‌زند که اینجا جا هست، اما دیگر توان نداریم که بخواهیم تا آنجا برویم. پس قرار می‌شود آن‌ها بیایند که بعد تصمیمشان عوض می‌شود که همان‌جا بمانند تا بعد.

ساعت یازده، آقایان با یک کیسه خوراکی می‌آیند احوالپرسی... پر از کیک و آبمیوه. یحتمل اینها خیرات نیست، دست به جیب شده‌اند. می‌شود جای صبحانه هم خورد. کم‌کم بار باقی همسفرها سبک می‌شود. حداقل یک چهارم بارشان خوراکی است. من که جز یکسری کاکائو، خوراکی دیگری ندارم. در عوضش کیف پزشکی توی کوله من است که سبک هم نمی‌شود. از قرص‌ها گرفته تا بانداژ و چسب و پماد.

اول قرار است تا شب بمانیم، هم شلوغ است و اگر الان برویم، بدجور در ورودی کربلا گیر می‌کنیم. پیشنهاد می شود 100 ستون وقریب به 5 کیلومتر برویم جلوتر، برای اینکه اخرش مجبور نشویم دوباره 400 ستون را یک نوبت برویم. فکر خوبی است.

بعد نماز، عروس وداماد هم می‌رسند وباهم حرکت می کنیم.

     خبر رسید که دیدار یار نزدیک است...

دیگر همه تابلوها، نوید قرب می‌دهند... از عمودها که یکی یکی زیاد می‌شوند و فاصله‌مان را با حرم حضرت عمو کم می‌کنند تا تابلوهایی که میزان مسافت را نوشته‌اند، روی یکی از تابلوها نوشته: 23 کیلومتر، 26400گام تا حرم... سال گذشته از اول مسیر گمان نمی‌کردیم به مقصد برسیم و امسال امید وصال، هر لحظه ضربان قلبمان را بالاتر می‌برد... امسال حضور ودعا برای تعجیل فرج بیشتر شده، برچسب هایی در طول مسیر به چشم می خورد...

جلوی کانتینری می ایستیم، سال تأسیس موکب توجهم را جلب می کند:
- 1814 میلادی؟! یعنی بالای 200 سال قبل...
- میگم در بزنیم درو واز کنن، ببینیم چه شکلین؟! :دی

واقعا دلمان می‌خواهد زودتر برسیم، اما باید فکر شلوغی را کرد، گیر کردن در جمعیت، فقط فقط خستگی دارد. در مسیر خیلی مغازه‌ها بیشتر شده و خیرات کمتر... یکجایی نارنگی هم به ما می‌رسد، با مشقت. صف فلافل آقایان را می‌کشاند داخل... آقایان اصلا نمی‌تواند از فلافل بگذرند. به خانم‌ها بدون صف می‌دهند. آب در مسیر کم شده، یکی از همسفرها می‌رود از مغازه کنار جاده، چند آبمیوه خنک بگیرد. با جعبه آبمیوه که می‌آید بیرون، یکدفعه کودکان عراقی می‌ریزند سرش، دست خانمش روی آبمیوه می‌ماند. دوباره می‌رود داخل، این بار دوستانشان را هم خبر می‌کنند. از سری دوم، دوتا می‌رسد دست پسربچه‌ها، آنقدر دعوا می‌کنند که نصفش خالی می‌شود روی زمین، هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شویم، امکانات کمتر است و فقر بیشتر.

100 ستون جلوتر، پیدا کردن موکب تمیز،کار دشواری شده؛ خیال داخل چادر رفتن را هم نداریم، شب‌هایش سرد است و روزهایش دم دارد. ساعت تازه 2 ونیم است، اما اکثر موکب‌ها پر شده.  بالاخره به اتاقی رضایت می‌دهیم که دورتا دورش پر است، وسط اتاق جاگیر می‌شویم. انتهای اتاق، ستون وسط می‌نشینیم. کوله‌ها را هم می‌گذاریم زیر پا تا پاهایمان له نشود.

دوباره خواب، شب آخر است... بامداد ان‌شاءالله کربلاییم. دخترهای نوجوان عراقی علاقه دارند سر صحبت بازکنند، یکی‌شان کتاب «آموزش نماز به کودکان»  را دست گرفته و بریده بریده می‌خواند. از یادگاری‌ها هنوز مانده و بینشان تقسیم می‌کنیم.

شام قیمه نجفی است. به نظرم خوشمزه است، اما می‌دانم دوستان میل ندارند، با این حال یکی می‌گیرم که آخرش هم می‌ماند. همسران گرامی‌شان می‌روند وبرایشان ساندویچ کباب می‌گیرند.

و باز هم خواب... تا نیمه شب.