⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (6)

قدم سوم: اینجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست...

دوشنبه نهم آذر... سه روز مانده تا اربعین.

از یک‌ساعت، شاید فقط نیم‌ساعت خوابیدم، آن هم استندبای و نیمه نشسته. می‌روم برای تجدیدوضو. 30 دقیقه بامداد روز دوشنبه است. چندنفر از همین کاروان، تازه رسیده‌اند. جا نیست، خسته‌اند مستأصل که الان چه کنند. در موقع برگشت دلم می‌سوزد و می‌گویم ما 3 نفریم که تا نیم‌ساعت دیگر می‌رویم. صبر کنید.

یعنی امان از دهانی که بی‌موقع باز بشود... همان وقت دنبالم می‌آیند و عین أجل معلق می‌ایستند بالای سرمان، حتی پشتمان می‌نشینند... دو دقیقه هم مراعات نمی‌کنند... قبول شما خسته‌اید، اما ما هم باید جا داشته باشیم، تکان بخوریم تا بتوانیم سریع‌تر برویم. بگذریم...

موقع خروج، همان بزرگترشان عذرخواهی می‌کند که «ببخشید جا کم بود و همه کنار هم بودیم وهمینه و... حلال کنید.» قرار نیست چیزی به دل بگیرم، اما مراعات کردن، حریم نگه‌داشتن کار خوبی است. بسم‌الله می‌گوییم و راه می‌افتیم. روز سوم است که درمسیریم...

این دو روز مانتو تنم بود، و خیلی عرق ریختم، چندباری هم خواستم درش بیاورم، اما همانگونه که مستحضرید، کوله‌ام جا نداشت، آخرش در کیسه پارچه‌ای می‌گذارم و می‌دهم همسفر بگذارد زیر بندهای کشی روی کوله، کمی سرد است، اما راه که بیفتیم، گرم می‌شوم. دم در می‌بینم پالتوی پشم شتر همسفر، همراهش نیست، می‌پرسم: پالتوت کو؟ با خنده جواب می‌دهد: شترم را گذاشتم تو کوله...

     شعار امسال: النظافه من الإیمان

یکبار خاطرم هست که حاج آقا قرائتی گفتند که این حدیث را با این الفاظ در هیچ کتابی پیدا نکرده‌ام، اما مهم این است که مضمونش هست و همین کافی است.

در پیاده‌روی امسال، عزمی جدی برای پاکیزه‌بودن و پاکیزه‌نگهداشتن دیده می‌شد. از تابلوها و بنرهای «النظافه من الإیمان»و «نظافتی من ثقافتی»،
تا سبد و سطل‌های متعدد آشغال در مسیر ردیف شده‌بودند تا ملت بر روی زمین آشغال نریزند. مخزن‌های‌آشغال‌های بزرگ پلاستیکی هم هست، هرچند مزین به مهر شهر نجف، اما آرم SABALAN سفید چاپ شده روی آن، حکایت از Made In Iran می‌دهد و یحتمل زحمتش را شهرداری کشیده. لنگه همین مخزن‌های آبی، فلزی و نارنجی که در گوشه و کنار تهران به چشم می‌خورد. کامیون‌های حمل زباله غالباً شب‌کارند.

امسال بنا به فرمایش حضرت آقا، دیگر کسی عکسشان را پخش نمی‌کند، خیلی به ندرت عکسشان در راه به چشم می‌خورد. و به تبعش، عکس علمای دیگر هم نیست. شاید از باب وحدت فرموده‌اند. اما همین تک توک عکس هایی که بود، خبر از اطاعتی پذیری می داد از حضرت آقا
نمی‌دانم اثر حرف مادر بود که می‌گفت در پیاده‌روی یک ختم قرآن کنید یا حس امسال بود که وقتی می‌خواستم MP3 روشن کنم، می‌دیدم قرآن به هر حال اولی است. «بسم الله الرحمن الرحیم... الم* الله لا إله إلا هو الحی القیوم...»

     پیاده‌روی قِران

حج قِران، یکی از انواع حج واجب است. به معنای قرین بودن، برای کسانی که نزدیک مکه هستند. حاجیان می‌توانند حیوانی را که قرار است در منی ذبح کنند، همراه خود بیاورند. و اگر در راه تلف شد، دیگر قربانی بر عهده‌شان نیست. حالا لابلای زائرین یا دم موکب‌ها گوسفندانی را می‌دیدیم که پابه‌پای ما پیاده‌روی می‌کردند. امسال گاو وشتر بسیاری هم دیدم که کنار چادرها بسته شده بودند، برای قربانی‌شدن در سفره حضرت ارباب...

     ساخت و سازهای مجاز

مسیر 90 کیلومتر است و قطعاً همه موکب‌ها یادمان نمی‌ماند، اما امسال نسبت به گذشته ساختمان‌های بهتری بود، بزرگتر، نوسازتر، چندتا از موکب ها را یادمان بود که پارسال نیمه ساز بودند و امسال تکمیل شدند. کلاً هر سال که می گذرد امکانات رفاهی بیشتر می‌شود.

موکب شیعیان عربستان را خاطرم بود، پارسال با پارچه‌ای نام موکب را زده بودند وامسال، نام موکب با کاشی‌های لاجوردی برسر در ساختمان خودنمایی می‌کرد... چه امسال و چه سال قبل، چقدر دلم می‌خواست ساعتی در کنارشان می‌نشستم و هم‌صحبتشان می‌شدم، شیعیانی که با مظلومتیت، فقر و خفقان پای عقیده‌شان ایستاده‌اند.
داروخانه‌ها و مراکز بهداشتی خود عراق، امسال در مسیر، یکسان‌‌سازی شده‌اند، همگی با نمای طوسی، نارنجی... خیلی کار خوبی است، کسی که مریض است و دنبال داروخانه و مرکز بهداشتی می‌کرد، راحت می‌تواند پیدایشان کند.

     نشانه، علامت، علم

هرچند امسال حج و زیارت اعلام کرد که کاروان نمی‌برد، اما به نظرم امسال ایرانی‌ها خیلی با کاروان آمده‌اند. این را می‌شود از علامت‌ها و نمادهای یکسانشان فهمید. همه‌جور نماد و نشانه‌ای پیدا می‌شود: از بی‌سلیقگی بعضی‌ها در آویزان کردن یک نوار یا تکه پارچه‌رنگی از پشت سر، تا یکسان‌سازی کوله‌ها، انداختن چفیه یا شال یکرنگ واز همه جالب‌تر و به نظرم قشنگ‌تر، داشتن علم‌های کوچک یکسان است. علمی‌هایی که به راحتی در زیب کوله قرار می‌گیرد ـ البته نه پرچم‌های تمثال که امسال هم بدجور روی اعصابم بود ـ قشنگترین علمی که دیدم، پرچم‌های مشکی و سفید «اللهم عجل لولیک الفرج» است.

کشورهای دیگر هم از این‌جور نمادها استفاده می‌کنند. مثلاً کاروان‌های زیارتی لبنان، به هر کجا که بروند، شال‌های مثلثی بزرگ و کیف‌های حمایل یکسان و یکرنگ دارند که رنگ‌هایش متفاوت است.

برای نمازصبح، ستون هفتصد واندی توقف می‌کنیم. ساعت 5، اذان است... توانمان تمام شده، نزدیک 300 ستون، حدود 15 کیلومتر یک نفس آمده‌ایم، هر چند بین راه توقف‌هایی داشتیم، ویتامین، مسکن و خوراکی هم خوردیم. اما دیگر رمقی نمانده. و کم مانده به مصداق «آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست» بدل شویم.

به طبع، کمتر بودن، نیروی جسمی خانم‌ها نسبت به آقایان، خستگی‌مان هم خیلی بیشتر است. البته به دلیل میل کردن یک عدد ژلوفن و سبک‌تر بودن کوله، حالم از دوهمسفر خانم دیگر بهتر است. ضمن اینکه به حال توی مسافرت، یک نفر باید خودش را سرپا نگه دارد تا بتواند بقیه را هندلینگ کند، اگر همه از نا بروند، کار سخت می‌شود. خیلی البته آقایان هم وضعشان بهتر از ما نیست.

همسفرها آخرهای راه، کوله‌ها را یکی با ذوق و همسفر تازه، کمی با ناراحتی، درمی‌آورند و می‌دهند دست همسرانشان. ناراحتی‌اش هم از این باب بود که دلش نمی‌خواست همسرش اذیت شود، کلا خیلی سعی می‌کند هوای همسرش را داشته باشد. به همسفر اول می‌گویم: پیاده‌روی بدون کوله چه حسی دارد؟ لبخند کمرنگ و کمی شیطنت آمیز می‌زند: اگر دلت نخواهد، خیلی خوب است و لذت دارد. این حرف‌ها را درحالی می‌زد که همسرش یک کوله 40 لیتری از پشت انداخته بود و کوله او را از جلو روی شانه‌ها گذاشته بود. اصرار آقایان همسفر برای اشتراکی گرفتنش هم بی‌نتیجه بود؛ و این وضعیت یکی دوبار دیگر هم تکرار شد. الحمدلله که همسرش همراهش است و کمک‌حالش.

پدر، عشق، پسر (3)

السلام ای عالم اسرار رب العالمین

جمعه ششم آذر 1394

صدایم می‌کند: بلن شو، ساعت یک ونیمه. ما برگشتیم. آقایون پایین منتظرتند که ببرنت حرم، بلن می‌شی؟!

بیدارمی‌شوم وکمتر از یک ربع خودم را می‌رسانم دم در، خیلی راه نیست وشلوغ است، اما آقایان که چشمانشانشان را به زور باز نگه‌داشته‌اند تا ایست دوم همراهی‌ام می‌کنند. می‌گویم بعد طلوع آفتاب برمی‌گردم. تمام مسیر، صحن بیرونی را ملت خوابیده‌اند. می‌روم داخل، این بار مسیرمان از باب طوسی است. در صحن، رو به حرم می‌نشینم و دعاهایم را می‌خوانم... اینجا همه چیزش خاص است، زیارت جامعه‌اش، زیارت مطلقه‌اش و حتی نماز زیارت که به جای «یس/الرحمن»، «الرحمن/یس» می‌خوانند.

باز هم بدون اذن تا حرم می‌آیم. هم گنبد طلا را بسته‌اند و تعمیر می‌کنند وهم محوطه را، صحن که به اندازه کافی کوچک است، با ساخت و سازها هم فضا محدودتر شده، صدای مداحی و سینه‌زنی یک لحظه هم قطع نمی‌شود. فارسی و عربی... کاش یک زمانی برسد که همین دسته ها در صحن نبوی و صحن مسجدالحرام به سر وسینه بزنند و ندای یاحسین فضا را پر کند.

دوستان که آمدند، گفتند برای خانم‌ها راه نبود که بروند سمت روضه. به هوای کلام دوستان، پرس‌جو نکردم. صبح کاشف به عمل آمد که ورودی خانم‌ها فقط از باب القبله است و سایر هم‌کاروانی‌ها تا داخل روضه رفته بودند. باز هم روز اول، مولا اذن دخول ندادند.

بعد طلوع آفتاب می‌آیم همان ستاد. چندنفری همچنان پشت درهای بسته مانده‌اند و با کارت از بینشان رد می‌شوم. حس بدی است، انگار می‌شویم از ما بهتران، وقتی این همه چشم پر التماس را نگاه می‌کنم و می‌روم داخل...

هر اتاق حدود 20 نفره یا بیشتر، فقط یک سرویس بهداشتی بیشتر ندارد و در مواقعی که همه بیدارند، حمام رفتن می‌شود مزاحمت. الان که همه خوابند، بهترین فرصت است. بعد حمام، چشمانم تازه گرم شده که صبحانه می‌رسد. صداهای پچ پچ آنقدر بلند است که نیم‌ساعت خودم را به خواب می‌زنم، اما همه حرف‌ها به وضوح شنیده می‌شود. بحث سر رفتن است بین مسجد کوفه و وادی‌السلام، دلم وادی‌السلام است، اما دوست‌دارم مسجد کوفه را ببینم. آن‌هایی که رفته‌اند مسجد کوفه، می‌گویند برای ایستادن جا به سختی پیدا شده،  ضمن اینکه باید مسافتی حدود یک ساعت، پیاده‌رفت تا بشود ماشین گرفت، مسجد کوفه نهایتاً خط می‌خورد هم از برنامه کاروان و هم برنامه خودمان. ترجیحمان این است که انرژی‌مان را بگذاریم برای پیاده‌روی تا کربلا و خودمان را خسته نکنیم. نماز وناهار. تلویزیون اتاق هم مصیبت عظمی است. واقعا حال و هوای زیارت را می‌گیرد. خصوصاً برنامه عموپورنگ که دختر 7، 8 ساله کاروان مصمم و باصدای بلند دارد می بیند. انگار ایران خبری از ماه صفر و عزاداری نیست. بالاخره برنامه کاروان اعلام می‌شود: حدود سه مجلس روضه در حسینیه آقایان و ساعت 4ونیم وادی‌السلام.

برای روضه می‌آییم پایین که باز هم دیدار دوستی دیگر که با خانواده‌اش آمده. مجلس روضه و سخنرانی دیر شروع می‌شود. بعد هم سریع حرکت می‌کنند، تا همسفرها برسند، کاروان می‌رود. ما هم خودمان راهی می‌شویم. اسکانمان به وادی‌السلام نزدیک است. خیابان وسطی که باز کردند برای عبور و مرور بهتر، شده است بازار دست‌فروش‌ها و تمام حس و حال زیارت را می‌گیرد. وادی‌السلام قدیمی‌ترین و بزرگترین قبرستان جهان، وقف به دست مبارک حضرت پدراست. طبق بسیاری از روایات، اجساد وارواح مؤمنین بعد از مرگ به اینجا منتقل می‌شود. اما دارند اتاقک‌هایش را خراب می‌کنند، اتاق‌هایی که هم سست شده و احتمال فروریختنش هست، هم محل اسکان است برای آدم‌هایی که...
بماند.

مقبره حضرت هود وصالح، قبرآیه‌الله قاضی را از دور زیارت می کنیم. رئیس‌علی دلواری را هم اتفاقی می‌بینیم. روی همه قبور، آیه‌ای از آیات الهی نقش بسته، «ان‌الابرار لفی نعیم» «ان المتقین فی جنات‌ و عیون» «ان وعد الله حق» البته چون سنگ‌ها ایستاده‌است، زیر پا قرار نمی‌گیرد.در راه بازگشت، به کاروان می‌رسیم و با آن‌ها بازمی‌گردیم.
یکی از هم‌کاروانی‌ها که آقای جوانی است با چوب زیر بغل راه می‌رود. البته بخاطر جثه ورزشکاری ولاغرش خیلی راحت و سریع هم حرکت می‌کند، از خانمش که جویا می‌شوم، می‌گوید زخمی قدیمی است که عفونت کرده و حالا باید چندوقتی با آن مدارا کند و فشار نیاورد.

نماز می‌رسیم محل اسکان. قرارمان دوباره برای نیمه‌شب. ساعت‌ها زنگ نمی‌زند و خواب می‌مانیم.

اگر نبود شعف، داغ غم چه سخت بُوَد

شنبه هفتم آذر 1394

حدود 2 حرمیم، جدا می‌شوم و می‌گویم بعد طلوع آفتاب می‌آیم. الحمدلله جا راحت پیدا می‌کنم و نمازصبح را هم همان‌جا می‌خوانم. در ساخت صندلی‌های نماز، توجه خوبی کردند. زیر اکثر میزها، قفسه‌ای است برای گذاشتن کتاب دعا و قرآن... به نظر فکر خوبی است. حداقل از تجمع کتاب‌های دعا و مهرها بر روی زمین جلوگیری می کند. بعد نماز صبح که کمی خلوت می‌شود خودم را به ورودی خانم‌ها می‌رسانم. از18 پنجره ضریح، فقط 4 تایش زنانه وبقیه مردانه است...

     در معطل‌شدن بوسه به انگورضریح...

لذتی هست که در سجده طولانی نیست؛ چند لحظه‌‌ای در آغوش پدر آرام می گیرم. درنگ می‌کنم و دعا می‌کنم برای همه آن‌هایی که دل‌ها و دعایشان را به بدرقه‌ام فرستادند. می‌آیم کمی عقب‌تر... این بار فرصتی است که زیارات مطلقه دیگر را هم بخوانم. موقع بازگشت، به مراتب صحن شلوغ‌تر شده وخبری از خادمی هم نیست که جمعیت را ساماندهی کنند. باز خدا خیر دهد خدام حرم رضوی را، همین قدر که می‌ایستند و مرتب می‌گویند از سمت راست حرکت کن، خیلی خوب است. در حرم علوی، نه مسیر رفت مشخص است و نه مسیر برگشت، هر کس از هر جایی که زورش برسد، راه بازمی‌کند و حرکت می‌کند. البته گاهی آقایان، برای خانم‌ها راه نگه می‌دارند، فقط گاهی...

با این اوصاف شلوغی و ازدحام که هر لحظه بیشتر می‌شود، تصمیم می‌گیریم یک روز زودتر از کاروان و بعد نمازظهر وعصر راه بیفتیم. تازه عروس و دامادی که قرار بود اولش با ما بیایند، خودشان پنج‌شنبه بامداد رسیدند عراق، یک‌راست رفتند کربلا که به زیارت شب جمعه برسند و هنوز هم کربلایند، گوشی‌ها که نمی‌گیرد، سیم‌عراقی هم گرفته‌ایم. داخلی‌اش خوب است، اما خارجی‌اش تعریفی ندارد. روی تلگرام برایشان پیغام می‌گذاریم که امروز راه می‌افتیم. از کاروان، خیلی‌ها رفته‌اند بیرون، چند نفر مانده‌ایم، بند رختی وسط اتاق می‌کشیم که یک ساعت و اندی تحمل می‌کند و آخر تمام لباس‌ها را پخش زمین می‌کند. یکی دیگر از هم‌کاروانی‌ها خانوادگی آمده‌اند. با تعجب کوله‌ها را نگاه می‌کند. «این همه بار؟! چیزی اینجا نمیذارین؟» کلی طول می‌کشد که توجیهش کنیم اکثر این بار برای مسیر است، نه برای ماندن. وقتی می‌پرسیم شما با چه می‌آیید، کیف حمایلش را نشان می‌دهد: «همین! مگه غیر یه دست لباس، چیز دیگه‌ایم می‌خوام؟!» الان، تو شرایط، واقعا جای توجیه‌کردن و توضیح دادن درباره وسایل مورد نیاز نیست. مادرش که پیاده نمی‌آید، خودش است با پدر وبرادرانش. فقط توصیه می‌کنیم که حتماً با خانواده دیگری همراه شوند که حداقل یک خانم همراهشان باشد.

وسایل را می‌بندیم، پیکسل‌ها را روی کیف‌هایمان نصب می‌کنیم،
نماز می‌خوانیم و خداحافظی می‌کنیم. دم ورودی ستاد هم یکی از مسئولین کاروان را می‌بینیم. فقط سفارش می‌کند از سه‌شنبه صبح، جا داریم، زودتر نرسید.

از کنار وادی‌السلام آغاز می‌کنیم.  نخودچی‌ـ‌کشمش‌های نذری مادر را هم پخش می‌کنیم که بارمان سبک شود. همسفر می‌گوید بعد لباس گرم‌ها را خیرات کنیم. بدجور می‌نالد از گرم بودن هوا و معترض که چرا کمی لباس گرم آورده. آفتاب درس وسط آسمان است. آخرین سلام را روبروی حرم حضرت پدر می‌دهیم، و اگر شور وصال حرم حضرت ارباب نبود، داغ وداع جگرمان را می‌سوزاند؛

این بار از زیر پل نجف، منتهای وادی‌السلام وارد راهی می شود که انتهایش ابتدای مسیر عاشقی است.
 
ادامه مطلب ...