⠀

⠀

مناره یازدهم ـ 6

بسم الله الرحمن الرحیم

تکیه‌گاه
بچگی‌هایم، با نامش گره خورده‌است. محله کودکی‌هایم، بجز یک حسینیه کوچکِ آن‌سویِ بزرگراه، هیچ مرکز فرهنگی دیگری نداشت. هنوز هم ندارد.
روی دیوار با خط نستعلیق نام او را نوشته‌بودند. برایم سؤال بود مگر چندنفر به این لقب، مشهورند؟ یک نفر است و لاغیر...
اولین‌بار که عقلم رسید و سؤال کردم، مادرجواب داد: «قبل از کسی که به این‌نام، شُهره‌است، این بزرگوار به این‌صفت، ملقّب شد». همان سه‌چهارشبِ محرم، غنیمتی بود که زیر نامِ‌بزرگش عزاداری‌کنم.

  اولین‌بار همانجا بود که از مادر پرسیدم که چرا نمی‌توانم با روضه‌ها گریه‌کنم و مادر پیشنهاد داد موقع‌روضه، در ذهنم صحنه‌کربلا را تصورکنم، آن‌موقعی که در تاریکی، بچه‌های کوچک در بیابان می‌دوند تا از دست‌سواران دشمن در امان‌باشند... و از همانجا بود که رزقِ‌گریه برای حضرت ارباب، روزی‌ام‌شد؛ همانجا بود که وقتی صدایم بلندشد، مادر در گوشم آهسته‌گفت: «خانم‌ها معمولاً آرام اشک می‌زنند تا صدایشان را نامحرم نشنود.»
چندباری هم زیارت عاشورای اول صبحش، به صرف‌عدسی یا حلیم، روزی‌ام شد.
حتی یک‌بار طرح توسعه حسینیه، تصویب شد. اما با قانون منع‌ِ ساخت‌و‌ساز در حریمِ بزرگراه‌ها، همه‌چیز کأن لم‌یکن شد. انگار اصلاً نبوده‌است
بعدها که فیلم الرسالة ـ به کارگردانی مصطفی عقاد که ما به نام محمدرسول‌الله (صلی‌الله علیه وآله وسلم) می‌شناسیمش ـ ساخته‌شد، بازیگرِنقشِ او، نقشِ اول فیلم بود.
بعدها خواندم، پیامبر عزیزمان درباره‌شان فرموده‌است: «بر من جفا کرده، هر کسی که به زیارت من بیاید و به زیارت او نرود.»1
برنامه هفتگیِ‌دخترِ بزرگوارِ پیامبر، زیارت او بوده‌است و حضرتِ‌مادر، اولین تسبیحِ‌تربت را از خاکِ‌مزار او ساختند.

بزرگ‌شدم و چندسالی عنوانِ‌کارمنداداره‌ای را داشتم که همان حسینیه کوچکِ آن‌طرفِ بزرگراه، در مسیرم بود و گاهی برای نمازِمغرب، خودم را به آنجا می‌رساندم که حالا نامش نه فقط روی دیوار، بلکه سر در ورودی حسینیه روی تابلوی فلکسی هم نصب‌شده‌است: حسینیه حمزه سیدالشهداء (سلام‌الله علیه)
*
و حالا همین‌جا ایستاده‌ام. همین حدیث رسول مهربانی‌ها را قبل از آمدن، تکرار کردم. برایم زیارت دوره مدینه، فقط یک بهانه دارد، اینکه هر چقدر قدرِ شهر پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) و زیارت را ندانسته‌ام، می‌دانم باید تا اُحُد بیایم تا کنار نرده‌های سبزرنگ بایستم و آرام آرام بخوانم:
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمَّ رَسُولِ اللّه صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَیْرَ الشُّهَداءِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَسَدَ اللّهِ وَأَسَدَ رَسُولِهِ ، أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ جاهَدْتَ فِی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَجُدْتَ بِنَفْسِکَ، وَ نَصَحْتَ رَسُولَ اللّهِ (صلی‌الله علیه وآله وسلم)، وَکُنْتَ فِیما عِنْدَاللّهِ سُبْحانَهُ راغِباً...
سلام بر تو ای عموی رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد)، سلام بر تو ای بهترین شهیدان، سلام بر تو ای شیر خدا و شیر رسول خدا، گواهی می‌دهم که تو در راه خدای عزّوجل جهاد کردی و جانت را بخشیدی و برای رسول خدا خیرخواهی نمودی و در آنچه نزد خدای پاک بود شوق داشتی...
و امروز، اینجایم.
کسی که برای پیامبرمان، پناه‌بود، سپرِ بلا بود، علمدارِ لشگر بود. آنقدر که برای کشتنش، نفر استخدام کردند و اولین کسی بود از مسلمانان که مُثله شد.
رسول‌مهربانی‌ها! کاش قاتل عموی بزرگوارتان را نمی‌بخشید. شاید اگر به سزای عملش می‌رسید، بعدها کسی جرأت نمی‌کرد بدنِ نورچشمتان را...
لایوم کیومک یا اباعبدالله
کنار کوه احدیم، کوه که نیست. شبیه تپه بلندی است و از همین پایین می‌توان شکاف معروف آن را هم دید. همان‌جایی که در ظاهر پشت جبهه بود، اما امکان نفوذ وجود داشت. فرمانده، 50 نفر را اینجا گذاشتند و تأکید کردند تا من نگفتم از جایتان تکان نخورید! وظیفه‌شما این است که همین‌جا بمانید تا دستور بعدی برسد. اما وقتی لشگر اسلام پیروز شد و مشرکین فرار کردند، به هوای مال دنیا و جمع غنیمت، دستور فرمانده یادشان رفت و نتیجه‌اش شهادت یکی از مهمترین حامیان اسلام بود.
عموی پیامبر، دلشکسته‌ها را می‌خرد، شک نکنید. هنوز هم حامی مسلمین است. هنوز هم هوای همه را دارد. حتی هوای یک کاروان دانشجویی دختر را که دل‌شکسته از نرسیدن به پشت دیوارهای بقیع، شب هنگام، به مزارش رسیدند.
*
راهمان ندادند. سعودی‌ها را می‌گویم. حالشان خوش بود، پشت بقیع را باز می‌کردند و اگر نبود. باز نمی‌کردند. در اولین سفر، حال ناخوششان، به ما رسید. دلم شکسته بود، به قبر جدم نرسیده بودم. عمری ادعای سیادت و فرزندی امام دوم را کرده بودم، اما حتی نتوانستم سنگ مزارشان را از دور ببینم. شک کردم، به خودم، به ادعایم، به حرف‌های شاید اشتباه...
حاج‌آقا سالار، با عوامل هتل مشرف به بقیع، صحبت کرد و قرار شد تا بالاترین طبقه برویم و از آن بالا، لااقل قبور چهار اماممان را ببینیم. یک روز صبح، حوالی ساعت ده، راه افتادیم به سمت هتل، تا طبقه دهم رفتیم. حاج‌آقا تاکید کرده بود اگر عکسی می‌اندازیم، بدون فلاش باشد. نوبت من شد. جلو رفتم...
- اونجا! اونجا رو می‌بیند، اونجا قبر ائمه بقیه.
جهت اشاره را گرفتم تا رسیدم به یک دیواره نیم‌دایره. در عکس‌های بقیع، زیاد دیده بودمش. اما دیواره کوتاه که پشت مزار ائمه بقیع بود، مانع دیدن همان نشانه‌ها شد. فقط سنگ مزار امام ششم، در زاویه دیدم قرار گرفت. باز هم نشد... باز هم ندیدم. باز هم...
این حسرتش ماند تا همین‌جا، کنار مزار عمو... و مگر نه این است که عموها، همیشه هوای دل برادرزاده‌ها را دارند؟


پ.ن:
1. مستدرک الوسائل، ج 10، ص 198، ح 2. کلیات مفاتیح نوین ؛ ص249.

مناره یازدهم ـ 5

بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 15/9/1388؛ 19 ذی‌الحجه 1430
سرفه امانم را بریده و نیرویم به مرور تحلیل می‌رود. بعد از نمازِ ظهر تا فروشگاهی می‌رویم تا کمی سوغات بخریم. در همین فاصله، سادات گوشی‌ام را به خط می‌کنم و با دوری مسیر دوست دارم تبریک و التماس دعا بگویم. اولین تماس، معلم مهربان، دوست‌داشتنی دینی و اخلاق دبیرستانم است. آنقدر خوشحال می‌شود و تشکر می‌کند که حد ندارد که خجالت می‌کشم. بعد ناهار، باز هم  خستگی و مریضی، مرا در اتاق محبوس می‌کند؛ در ناهارخوری، آقای اشرافی به ما خبر می‌دهد همه پروازهای مدینه ـ تهران پر بوده و نتوانسته برایمان بلیط بگیرد.

 برتری

با همسفرها برای نماز مغرب و عشاء راهی مسجد آن‌سمت خیابان می‌شویم. مسجد مباهله... تابلویش را قدیم‌ها گذاشته بودند مسجد بنی‌امیه و فکر کرده‌اند با این‌کار، تاریخ فراموش می‌کند که همین‌جا وعده‌گاه رسول مهربانی‌ها و مسیحیان بود. سال‌های آخر، گروهی از مسیحیان برای به قول خودشان یافتن حقیقت، وارد مدینه می‌شوند. الان مسجد الإجابه، خطابش می‌کنند.
مهمترین دلیل اینکه پیامبرشان را خدا می‌دانند این است که او پدر ندارد. حضرت حق(سبحانه وتعالی) جواب می‌دهد: «اگر پدر نداشتن مزیتی است که سبب شود شخص به مقام ربوبیت برسد، حضرت آدم (علیه‌السلام) برتر است، او مادر هم ندارد و از خاک آفریده شده‌است.» مناظره، به بن‌بست می‌رسد. جوابی ندارند، اما قبول هم نمی‌کنند. خداوند متعال، مباهله را تنها راه‌حل می‌داند. مباهله یعنی دو طرف همدیگر را نفرین کنند و دعا کنند عذاب الهی بر دروغگو نازل گردد. 1
روز قرار، یک طرف پنج‌تن آل عبا هستند و سوی دیگر همه اعوان وانصار مسیحیان نجران. مسیحیان جا می‌زنند، درخواست منتفی‌شدن مباهله را دارند و ترجیح می‌دهند جزیه را قبول کنند و جانشان را بردارند و بروند. جزیه، مبلغی شبیه مالیات است. مالیات حق سکونت در زیر سایه اسلام. در مقابل امنیتی که اسلام و حکومت اسلامی به این افراد می‌دهد. شاید برخی آن را ناعادلانه بدانند. اما مسلمین پرداخت‌هایی مثل خمس و زکات به حکومت دارند و جزیه نیز شبیه همان می‌شود.2
اینجا همان‌جایی است که ترکیب پنج‌تن آل‌عبا، رعب و وحشت را در دل مسیحیان انداخت و بعدها مسجدی ساخته شد، یادآور اتفاق بزرگ همان‌روز و سعودی گمان کردند با تغییر نام مسجد، می‌توانند حافظه تاریخ را هم پاک کنند.
*
 بعد از نماز، به آدرسی می‌رویم که گفته‌اند مغازه پارچه چادری است که مالکش شیعه است. پارچه چادری‌های خوبی دارد، چه رنگی و چه مشکی، چند قواره‌ای می‌خریم.3
وقتی برمی‌گردیم کاغذ کوچکی را از زیر در، داخل اتاق انداخته‌اند که رویش نوشته شده‌است: زیارت دوشنبه فردا ساعت 6:30 صبح، لابی هتل.


دوشنبه 16/9/1388؛  20 ذی‌الحجه 1430

از ساعت 6:30 تا 7، کم‌کم جمع می‌شویم. مسافرین مستقر در هتل دیگر نیز به ما ملحق می‌شوند. یکی از حاج‌خانم‌های کاروان بدون همسرش آمده است.
- حاج‌خانم! حاج‌آقا نیومدن؟
- نه! گف ترجیح میده بره زیارت بقیع... تا بیاد زیارت دوره.
من و مادر با تعجب همدیگر را نگاه می‌کنیم و با هم می‌گوییم:
- آخه روایت داریم که...
مادر سکوت می‌کند و من ادامه می‌دهم؛ از اهمیتش می‌گویم.
حاج‌خانم تلفن را برمی‌داد و زنگ می‌‌زند: حاج‌آقا! مهدیه خانم می‌گن که...
خنده‌ام گرفته، خب می‌توانست بگوید یکی از همسفری‌ها، نه که مشخصاً نام ببرد.4
تلفنش تمام می‌شود، اما حاج‌آقا راضی به آمدن نمی‌شود. سوار می‌شویم و اتوبوس راه می‌افتد تا به مقصد اول برسیم.  


پ.ن:

1. سوره مبارک آل‌عمران ـ آیات ۵۹ تا ۶۱.
2 . آیه 29 سوره مبارک توبه.
3. قواره، واحد اندازه‌گیری پارچه است. قواره چادری، به میزان معینی از پارچه گفته می‌شود که به اندازه یک چادر کامل است. اینکه دقیقاً چندمتر پارچه، یک قواره می‌شود، بستگی به قد فرد و عرض پارچه دارد، پارچه‌های عریض، متراژ کمتری دارند.
آن‌سال‌ها در کشور خودمان، تنوع کمی از پارچه چادری رنگی وجود داشت و غالب چادری‌های خوب و قشنگی که استفاده می‌شد، سوغات مکه بود. حتی پارچه چادری مشکی جنس کرپ خوب و حتی طرح‌دار، زیاد نبود.
4 . لحن مهدیه‌خانمش ضابلو بود. کلمه ضابلو از جمع ضایع+تابلو به دست آمده است. دو سه ماه بعد، در روضه ماهانه یکی از همسفرها، مرا تنها گیر آورد و  بعد از کلی تعریف، گفت چون محله‌شان پایین‌تر از محله ماست، حتماً وضعمان هم از آنان بهتر است و فهمیده‌اند دو خانواده با هم هماهنگی مالی ندارند، تصمیم‌گرفتند خواستگاری هم نیایند و دعا می‌کند همسر خوبی نصیبم شود. خودش برید و دوخت و نتیجه گرفت. تمام مدتی که حرف می‌زند، سرم را پایین انداخته و تا بناگوش سرخ شده‌بودم. نمی‌دانم چه اصراری داشت که حتماً این حرف‌ها را بزند، می‌توانست به مادر بگوید و مادر حتماً جواب می‌داد هیچ‌وقت ملاکمان، محل زندگی نبوده‌است. چندسال گذشت تا فهمیدم خیر بود که آن ازدواج انجام‌نشد.